سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

با آن نگاهِ تیزبین، خوش می کنی عریان مرا - اسماعیل خویی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : داریوش لعل ریاحی

عنوان : پیش درآمد آغاز رقصی در خیال
خسرو جان گرامی ، به زبان مولوی .
زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی / رویِ خوب ار بنمایی بخوری زخمِ قفا
غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش / دلِ من تن زدو بنشست و بیفکند لوا
چنین ستایش نرم و آهنگینی از خامه قدرتمند ، گران سنگ ترین شاعر ما ، بار ارزشی بخش ادبیات اخبار روز را چنان به اوج می رساند که باید با ریز بینی بیشتری ، شعر های مندرج در آن را خواند و به خاطر سپرد . بی تردید این غزل شیوا در احوالی از دل بر آمده است که چیزی از رقص سماع مولانا ، کم نداشته است .
به نظر می رسد این آهنگ آغاز خیالی سرشار از عشق و شکفتگی ، در جان و جهان ، اسماعیل جانِ خویی است .
۷٣۲۹۱ - تاریخ انتشار : ۱۷ اسفند ۱٣۹۴       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : تو به سیمایِ شخص مینگری / ما در آثارِ صنع حیرانیم...
حیدرِ کرّار بودی در نماز
سایلِ جودی به مسجد شد پُر آز
بانگ کردی سایلی درمانده ام
از سرِ خوانِ جُهودان رانده ام
کو کریمی کاندرین بیتُ الاِله
نک کُند زین سایلی ما را رها
آن شهِ دُلدُل سوار اندر سجود
می بداد انگشترِ خود را به جود
جود زان احسان بگشت از مسلمین
مر شهادت را براندی پُر طنین
خوش گواهی داد بر الّا اله
که رسولش نیست غیر از مصطفی
تا گذشت القصّه چندی زان حدیث
بوالحسن دیدش که روزی آن خبیث
بر سماطی خوش نشسته بر شَراب
هر دم اندر زیر و بم آرد رَباب
رنگِ رُخ چون آتش اندر احتراق
پرده گیرد گَه حجاز و گَه عراق
بانگ بر وی زد که ای پرخاش کیش
نرگدایِ پُر فریبِ پُشت ریش
ای کنون کم زین علف بر پوزِ خر
گو چه میخواهی تو از این شور و شر
ای که بنمایی تو هر دم یک حَیَل
می نزیبد مر تو را جز در وَیَل
خود نِه ای گوساله ای پرخاش کیش
از چِه ای پس همچو هامان گاو ریش
تا نیندازی تو از دین این غشا
بر سَرَت هر دم بکوبم من تشا
آنچنان سوزم تو را اندر عذاب
تا ز تو نی سیخ ماند نی کباب
می بزد خرزن به فرقِ آن قُنُق
همچو موسی بر شِتالَنگِ عُنُق
بر سر و پُُشتش براندی حَد چنان
کارغوانِ روی٘ش گشتی زعفران
پُشت و پهلویش چو نیلوفر کبود
از دو چشمش خون روانه همچو رود
بعد از آن حد گفتش ای بی یال و دُم
نک بگرد از پیشِ چشمانم تو گُم
تا که جود آن آبِ دین بر پُشت ریخت
جامه در دندان ز خوف از وی گریخت
شاخ شاخ و غرقه در خون پُشت ریش
نعره میزد همچو ماغِ گاو میش
در ضَجَر شد از سرِ ضُجرَت بگفت
نی نیارم بیش ازین آن کیشِ زُفت
همچو میشی در میانِ خیلِ دد
دُنبه اسپردی به گرگ ای بی خِرد
تیزِ خرچنگان بر آن قومِ حرون
کان همه معجز نگشتند رهنمون
بار الها زان کتابِ پُر تَعَب
نی شتر خواهم نه دیدارِ عَرَب
بیخِ ریشِ قومِ ایشان آن کتاب
ختم کن والله اعلم بالصّواب
هر ثلاثی ای اخی اُقنوم نیست
هر کفِ خاکی کفِ ناحوم نیست
موسی و احمد رو اندر دوست بین
سیبِ خُلد از چانه ی آن دوست چین
ران تو ای موسی کفِ هارون زبان
آتشی اندر دلِ فرعونِ جان
موسیایِ وقتِ خود باش ای پدر
تا رها گردی تو از آن خیر و شر
خاکِ پایِ جبرئیل آن سامری
برزدی بر گاو و گشتی گوهری
خاکِ پایِ دوست صدها جبرئیل
توتیایِ چشم کردند ای خلیل
نیست باران چشمه ی الیاس کو
زین همه کان یک گهر اشناس کو
گر به شوقِ دوست بر خَد نَم زنی
بو که چون موسی عصا بر یَم زنی
تا که عرفان شد ز شوقِ دوست تفت
جمله مغزی گشت و زایشان پوست رفت
همچو موسی بر کرانِِ طور شد
در پیِ آتش برفت و نور شد...
۷٣۲۷۷ - تاریخ انتشار : ۱۶ اسفند ۱٣۹۴       

  

 
چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست