یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

چیزی ز من مپرسید، تابِ سخن ندارم:
غزل


اسماعیل خویی


• چیزی ز من مپرسید، تابِ سخن ندارم:
امشب، چنین گُمانید که من دهن ندارم.

چیزی وگر بگویم، ای دوستانِ دیرین،
روی سخن به جز با یاری کهن ندارم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣ خرداد ۱٣۹۵ -  ۲٣ می ۲۰۱۶


 چیزی ز من مپرسید، تابِ سخن ندارم:
امشب، چنین گُمانید که من دهن ندارم.
چیزی وگر بگویم،ای دوستانِ دیرین،
روی سخن به جز با یاری کهن ندارم.
یاری، به خلوتِ دل ، چون مولوی ست با من،
جا بهرِ دیگری در این انجمن ندارم.
گفتی که:- "تن رها کن، تا پیرهن نخواهی":
از من چه مانَد، ای مرد! آن گه که تن ندارم؟!
من نیستم جُز این تن: چون اش رها کنم من؟
گر وانهم تنِ خویش، من خویشتن ندارم.
"جان داشتن" همانا یعنی که "زنده بودن":
مفهومِ دیگری من از "زیستن" ندارم.
تن پشتوانه ی جان باشد، نه خانه ی جان:
من جان ندارم، آن را گر در بدن ندارم.
باید که باشدم تن، تا پیرهن بخواهم:
گر تن بمیرد از من، غیر از کفن ندارم.
ای مولوی! بیان را کوته کنم که: جان را،
بیرون ز تن، تو باور داری و من ندارم.


هفتم امرداد۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن


پی سرود

از مرگ های ارزان بیزارم و گریزان:
جنگ و جدال با کم از تهمتن ندارم.
ور عیب گیرم، از باغ وز باغبان بگیرم:
کاری به خار بوته یا خارکن ندارم.

هفتم امرداد۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۷)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست