از : علیرضا قلاتی
عنوان : کلام الملوک ملوک الکلام...
جناب باقرپور عزیز و ارجمند
دانستن مبانی عروض و قافیه تنها و تنها قطره ای
از اقیانوس بیکران شعر فارسیست
حقیر کاملا با جناب سعید یوسف در آن سخن متفق القولم
که هزار نکته باریکتر ز مو آنجاست...
روی سخن مولوی در مفتعلن مفتعلن کشت مرا به هیچ عنوان
با جان جان شعر نیست بلکه فقط و فقط با کسانیست
که از شعر فقط به مبانی عروض و قافیه...توجه دارند
و فی الواقع از دعوی پُر اند و از معنی حُر...
در حق خویش گویم
آن یگان مستورِ جامِ یک مَنی
مر شفیعِ دین،شفیعِ کدکنی
می بگفتی خوش به لحنِ ناعری
من نی اَم شاعر اگر تو شاعری
شاعران باشند امیرانِ کلام
گو چه میگویی تو آنجا ای غلام...
کودکی بر سینه ی مامم هنوز
همچو خشتِ پُخته ای خامم هنوز
۷۴۵۰۹ - تاریخ انتشار : ۶ خرداد ۱٣۹۵
|
از : علیرضا ع...(قلاتی)
عنوان : وزن دوری...
عاصیان از گناه توبه کنند
قبل از هر چیز این بی ادبی را بر حقیر ببخشایید
جناب سعید یوسف مهربان و گرامی
ما نمی توانیم هر خطای فنی را جزو اختیارات شاعر
و قاعده ی اشباع به شمار آوریم.
حقیر در تقطیع از اینکه وزن شعر دوری بود غافل شدم
و در همینجا طلب استغفار و بخشش میکنم...
۷۴۴٨٨ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣۹۵
|
از : خسرو باقرپور
عنوان : ایضا
سعید جان یوسف چه خوب و خوش نوشته ای. شگفت انگیز است که بی حد نزدیک بود به آن چه در مخیله ی من آمده بود. آوا، میزانِ نفس در جانِ پرنده و شاعر است و این "مفتعلن مفتعلن" مرا نکشته است . من کشته ی این بی نفسی در عدمِ درکِ سرایش ام. جانت جور ای سخن شناس... و اما، برای این مخاطبِ ما که به عرصه ی توضیحِ واضحات در علم بدیع و قافیه و عروض ما راکشانده است باید بگویم:
وزن- از تساوی و رویارویی هجاهای کوتاه و بلند، نظمی در گفتار حاصل می شود که به آن وزن می گویند.
هجا- مقدار صوتی که با هر ضربه ی هوا از ریه به بیرون می آید را هجا می گویند. تعداد هجای هر واژه وابسته به تعداد مصوت موجود در آن واژه است. هجا نیز به سه نوع کوتاه (u )،بلند (- ) و کشیده (- u ) تقسیم می شود.
۷۴۴۷٣ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣۹۵
|
از : سعید یوسف
عنوان : به عرض عروض دانان برسد که
ایرادهای وزنی و عروضی شما بیجاست و نشانه ی نا آشنا بودن با ظرائف این فن از جمله بیخبری از آنچه که اصطلاحاً "اشباع" خوانده میشود
پس شما باید به اخوان هم ایراد بگیرید که وقتی میگوید "به هوا انداخت" در واقع بجای "فاعلاتن فاع" گفته است "فعلاتن فاع" درحالیکه شعر او را هم باید با توجه به این اسباع خواند و تمام زیبائی اش هم در همین است
هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست و چنین در قضاوت شتاب نکنید
۷۴۴۷۰ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣۹۵
|
از : علیرضا ع...
عنوان : مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
با درود به جنابِ شایگان
وزن در قسمتی که شما فرموده اید صحیح است و
ایرادی بر آن وارد نیست
اما در
امشب چنین گمانید که من دهن ندارم
و
گر عیب گیرم از باغ وز باغبان بگیرم
با توجه به وزن اصلیِ شعر که
مفعولُ فاعلاتن مفعولُ فاعلاتن(مُضارعِ مُثَمَّنِ اخ٘رَب)
هست اندکی میشود به وزن البته نه به معنی ایراد گرفت
مگر آنکه گر عی بِ گی رَ مز با (غ وز) را یک هجایِ بلند تلفظ کنیم نه کشیده...
۷۴۴۴۰ - تاریخ انتشار : ۲ خرداد ۱٣۹۵
|
از : رضا شایگان
عنوان : زیباست
سلام
غزل زیبایی ست....و گاه اما وزن می لنگد!
جا بهرِ دیگری در این انجمن ندارم.(نه در بخش که در خوانش)
جا بهر دیگری من، در انجمن ندارم.
رضا شایگان
۷۴۴۰۲ - تاریخ انتشار : ٣۱ ارديبهشت ۱٣۹۵
|
از : علیرضا قلاتی
عنوان : جانِ معنوی...
در صفِ عشق همچو شیری یک تَنِه
ساقیِ اسرار،پیرِ میهَنِه
گفت روزی یوسف همچون نورِ ماه
لختی اندر آینه کردی نگاه
بوالعجب رویی بدیدی در جمال
همچو شمسی نورِ اصحابِ کمال
قابِ قوسینش ورایِ عرش بود
منبرِ نُه پایه نزدش فرش بود
عطسه ای کز فمِّ او بگریختی
صد مسیحا اندرو آویختی
ناوکانش زیرِ طاقِ آن کمان
آنچنان کاندر جگر روید سنان
نافِ زلفین عنبری اندر ختن
تیغِ مژگان صفدری صفدر شکن
گر بدیدی رویِ او را در اَژَنگ
سادنِ بُت خانه گشتی بی درنگ
در ملایک بی شکی جبریل بود
صادقُ الوَعدی چو اسماعیل بود
عُروه الوُثقی به زلفش بار داشت
بر سرِ حَبلُ المَتین زُنّار داشت
لعلِ سرخش بُد عقیقی در یَمَن
جامه ای چون تختِ بزّازان به تَن
از لَعَمرُک بر چکادش تاج بود
شامِ زلفش لیلهُ المعراج بود
صد هزاران ماه روی آنجا به رنج
تا ز یوسف بار یابند از ترنج
جمله خاتونانِ مصری صف زده
با ترنجی اندران یوسف کده
در عجب گشتی ز رویش آن زمان
پُر تَبَختُر گفت خود را کای فلان
گنجِ صد قارون بباید من یزید
تا که مویی از چنین یوسف خرید
گر بُدی اندر غلامی مایه ات
گنجِ صد قارون نبُد هم پایه ات
چندی از آن واقعه بر وی گذشت
تا که با اخوان بشد در راغ و دشت
آن غیوران روی ازو برتافتند
از چنان شاهی غلامی ساختند
در غلامی جامه اش بردوختند
بر پشیزی مر ورا بفروختند
می براندی دل دو نیم آن ذوفنون
از نهنگِ غم به رُخ دریایِ خون
هاتفی گفتا بدو خَه ای غلام!
گنجِ قارون را تو بین نک می تمام
یوسفا! آیینه باید بر درون
تا نگردد تن چو قارون سرنگون
مصرِ دل در یوسفِ جان ای عزیز
گنجِ صد قارون بگرداند پشیز
یوسف از جان باید اینجا نی ز تن
مثنوی در بطن یابی نِی به ظَن
هان مجرّد ای مسیحِ خوش نَفَس
عیسیِّ جان را برون کُن زان قَفَس
جمله ی ذرّاتِ عالم صف زده
بر شعاعِ نورت ای عیسی کده
در فروغِ آفتابِ معرفت
کی چراغی را توان کردن صفت
گر بمیرد عُجبِ تن ای جانِ جان
جانِ تو پرّد به هفتم آسمان
همچو ادریسش سراسر آن شود
محرمِ خلوتگهِ جانان شود
گر بگویم بعد ازین سوزد زبان
زانکه سرِّ عشق ناید در بیان
کی ترا آتش کُند افروخته
تا تو از عشقی نگردی سوخته...
۷۴٣۷۵ - تاریخ انتشار : ٣۰ ارديبهشت ۱٣۹۵
|