آیا می توان صفوف اجتماعی هوداران نفوذ خارجی و مدافعان دمکراسی ملی را به هم درآمیخت؟
نقدی بر"چپ در جهان امروز"؛ نوشته ی حمید آصفی
علی رضا جباری (آذرنگ)
•
متأسفانه، شکل برخورد ما به تازگی از مسیر اتحاد جویی دور و به فاصله گرفتن از یکدیگر نزدیک-شده است و من نیز دراین شیوه ی برخورد سهیم بوده ام. اما بار دیگراین نکته را بیا ن می کنم که آنچه پیروان دمکراتیسم ملی را به هم نزدیک می کند توجه به مشترکات و تقویت آنها، نه پیش رو قرار دادن لوازم افتراق، است امید و امید من این است که بکوشم در این راه کوشا باشم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣۰ خرداد ۱٣۹۵ -
۱۹ ژوئن ۲۰۱۶
به گمان من پاسخ این پرسش آری است؛ بدین معنی که دراین جهان پرآشوب، کدر وغیرشفاف، و به-شدت پیچیده و درهم تنیده که عدم قطعیت بر آن حاکم است، انجام دادن هرکار برای مدافعان حفظ وضع موجود ممکن است. امروزه روز، پس از فروپاشی" سوسیالیسم واقعی" و در شرایطی که نیروهای امپریالیستی جهانی پس از این رخداد یکّه تاز میدان شده اند، از هم اکنون تا اطلاع ثانوی هر کار که هواداران حفظ نظم موجود انجام دهند هم ممکن وهم مجازاست؛ اما، تکرارمی کنم که این وضعیت تابع شرایط کنونی است و حکمی ازلی و ابدی درباره ی آن نمی توان صادر کرد. اول این موضوع را لازم است روشن کنم که چرا بر واژه ی "سوسیالیسم واقعی" تأکید دارم. به یقین، اگر واقعیت را به سان بازتاب حقیقت در ذهن آدمی، و نه خود حقیقت، وآنچه به گونه ای عینی تحقق می یابد بدانیم، در این معنی تشکیک نمی کنیم که آیا واقعیت همان حقیقت است، بلکه واقعت را واقعیت و حقیقت را مقوله ای دیگر می یابیم که ممکن است برحقیقت منطبق یا نامنطبق یا حتی از آن به دور باشد. سوسیالیسم واقعی نیز مقوله ای از این دست است که در جاهایی برحقیقت منطبق بوده یا از آن فاصله داشته است؛ اما همواره همان "سوسیالیسم واقعی" بوده است که پیش از این همان طور که دوستان باور می دارند "سوسیالیسم واقعآ موجود خوانده می شد، اما امروز برای پاس داشتن زبان فارسی آن را "سوسیالیسم واقعی" می خوانند که بنا به تعریفی واژگانی که آوردم هر دو به یک معنی است و تفاوتی باهم ندارد.
اما چرا می گویم اکنون در آمیختن صفوف نیروهای دمکراتیک وهواداران نفوذ خارجی نه تنها ممکن بلکه مجاز است؟ دلیل این وضعیت توانستن هواداران نفوذ خارجی پیش از آغازِ خواستن نیروهای هوادار دمکراسی است. تا زمانی که هوادارن دمکراسی حقوق خود را نخواهند و واقعیت موجود را در نیابند و به وضع موجود تن دهند، نمی توانند در راه تحقق بخشیدن به دمکراسی واقعی گامی از پیش بردارند. و تا زمانی که صف حامیان وضع موجود و هواداران دمکراسی از هم جدا نشود، شرط پیشگفته، یعنی خواستن و توانستن اقدام در راه پیشبرد دمکراسی، متحقق نخواهد شد.
اما اینکه چرا می گویم اکنون، نه تا ابد، دو دلیل دارد. نخست اینکه تا ابد هیچ چیز پایدار نمی ماند؛ همچنان که "دمکراسی" برده دار یونان، و امپراتوری برده دار رم و فراعنه ی مصر و امپراتوری بزرگ پارسها و پارتها، و سرمایه داری استعماری انگلیس و هلند و اسپانیا و پرتقال، فرانسه و بلژیک و... فاشیسم هیتلری و نیز بلوک کشورهای "سوسیالیسم واقعی" پابرجا نماندند و هر کدام به گونه ای، بنا به دلایل غالب بر اراده شان برای ماندن، از میان رفتند. و دوم اینکه نمونه هایی از این نخواستن ها را نیز در سالهای نزدیک در نیویورک و ایالتهای دیگر ایالات متحد و نیز در انگلیس، فرانسه، اسپانیا و پرتقال، ایتالیا و یونان و دیگر کشورهای غربی شاهد بودیم؛ و اگر این دولتها توانستند با وجود این نارضاییها، به موجودیت و نظم موجود خود ادامه دهند، به یقین برپایه ی برتری تسلیحاتی و امنیتی کشورهایشان بوده است که، با توجه به بدهیها و وضع نا به سامان اقتصادی و آهنگ رشد ضعیف این کشورها، "این معامله تا صبحدم نخواهد ماند."؛ حتی اگر به بهای ویران کردن جهان در پی زمستانی اتمی تمام شود که ممکن است بدترین پیامد وضعیت کنونی جهان باشد، و بی تردید برخی از همین کشورها ممکن است بانیان آن از کار در آیند. آنچه این قدرتها در سالهای گذشته از این قرن و چند سال پایانی سده ی پیشین، به ویژه در منطقه ی ما انجام دادند، نمونه ای از آن نوع از "دمکراسی" است که نوید می دهند و برخی از ساده نگران نیزگاه باور داشته اند و می دارند.
اکنون به جزئی دیگر از این بحث می پردازم. به یقین کمتر کسانی هستند که بر این باور باشند که هر آنچه در زمان رهبری استالین در اتحاد شوروی رخ داد همه درست و بی عیب بوده است؛ اما گاه کسانی که مطالب مرا خوانده اند این نکته را که در زمان رهبری استالین بخشی از آزادی های دمکراتیک نادیده گرفته شد و در کنار آن این نکته را که مفهوم دمکراسی برساخته از دو جزء حقوق دمکراتیک و آزادیهای دمکراتیک است، از نظر دور می دارند یا خود مایل اند برپایه ی گرایش آرمانیشان از نظر دور دارند. حقوق دمکراتیک، به معنی حقوق مردمی، چنین حکم نمی کند که فاصله ی ٣۰۰۰ برابری میان حداقل و حداکثر ثروت افرادی که در یک جامعه باهم زندگی می کنند برقرار باشد. ما بارها این نکته را دیده و شنیده ایم که فاصله ی بیشینه ی ثروت تهیدست ترینان و ثروتمند ترینان در اتحاد شوروی تنها هفت برابر بود. برخی از صاحبنظران، وضعیت اقتصادی حاکم در اقتصاد کشورهای سوسیالیستی پیشین را تساوی در فقر می خوانند؛ اما نمی پذیرند یا نمی خواهند بپذیرند که در همین تساوی فقر که نتیجه ی ناخواسته ی زندگی و رفتار خود این کشورها بود، کار، نان و مسکن حداقلی برای همه ی مردم شعار و مبنای عمل آنها بود؛ اما کشته شدن افزون بر یک ششم از جمعیت اتحاد شوروی درجنگ جهانی دوم و هزینه ی سرسام آور مسابقه ی تسلیحاتی و کمک به ارتقای آرمان انترناسیونالیسم پرولتری و نیز رخدادهای منطقه ای سالهای پایانی موجودیت دولت اتحاد شوروی را می توان از دلایل بسیار محتمل فروپاشی اتحاد شوروی و بلوک کشورهای سوسیالیستی به حساب آورد.
ممکن است بگویند: خوب، پس چه فرقی می کند که مسابقه ی تسلیحاتی میان کشورهای بلوک شرق و غرب انجام شود، یا اینکه فقط کشورهای امپریالیستی هزینه هایی این چنین کلان را در راستای حفظ موجودیت و تأمین منافع جهانخوارانه ی خود به مصرف رسانند؟ پاسخ من این است که هزینه هایی که در مسابقه ی تسلیحاتی میان اتحاد شوروی و بلوک پیمان ناتو انجام می شد، برپایه ی آرمان انترناسیونالیسم پرولتاری در کشورهای بلوک شرق بود که موجب می شد برابری تسلیحاتی موجود میان این دو بلوک حفظ شود و کشورهای بلوک غرب نتوانند به میل خود هر آنچه را که مایل اند در مقیاس جهانی انجام دهند؛ اما هدف کنونی کشورهای عضو پیمان ناتو حفظ برتری یکجانبه و جهانخوارانه ی خویش و تحت فرمان دراوردن همه ی کشورهای جهان در انطباق با برنامه ی جهانی-سازی امپریالیستی است و همه ی برنامه ها و تحرکات نظامی و اقتصادی بلوک ناتو در منطقه و جهان نمایشگر همین اندیشه و عمل جهانخوارانه است. همین نکته که مردم اتحاد شوروی در زمان رهبری "ژوزف ویساریونوویچ استالین با مقاومت جانانه ی خود در برابر ناسیونال سوسیالیسم هیتلری و دادن نزدیک به ۲۰ میلیون کشته توانستند این نیروی تجاوزگر را از پهنه ی جهان محو کنند و شَبَح فاشیسم را که برحیات همه ی جهانیان سایه افکنده بود از پیش روی جهانیان بردارند خود نمایشگر اقتدار و عزم مردم اتحاد شوروی تحت لوای سوسیالیسم واقعی بود. حضور نیروهای ناسیونال سوسیالیسم و فاشیسم در چهار قاره ی جان و عزم آنان به "جهانی سازی" از نوع دیگر و به معنی دیگر، که تنها با مقاومت مردم و ارتش اتحاد شوروی درهم شکسته شد، افتخاری است که در همه ی تاریخ برای مردم و دولت شوروی به جا خواهد ماند. گیرم که همین دولت در همان زمان برخی از آزادی های دمکراتیک مردم کشور خویش را نادیده گرفته و گام هایی در جهت نقض آن برداشت که کشتن لِو تروتِسکی و برخی از دیگر ناراضیان و کمونیست های شوروی در این زمینه معنی دار است. بد نیست در اینجا نگاهی نیز به اتحاد تاکتیکی اتحاد شوروی و قدرتهای بزرگ غربی در جریان جنگ جهانی دوم بیندازیم و ببینیم که چرا نمی توان ان را با وضعیت کنونی اتحادها در ایران مقایسه کرد. آلمان هیتلری به همراهی متحدینش در ایتالیا و ژاپن چهار قاره از پنج قاره ی جهان را در معرض تعرض و تهدید قرار داده بود و اتحاد شوروی در جایگاه یکی از مخالفان سرسخت فاشیسم ناگزیر بود در اتحاد با کشورهای امپریالیستی و استعماری غرب، در شرایطی که هیتلر جنگ را به کشور لهستان واقع در همسایگی آن کشانده بود و مرزهای آن را تهدید می کرد در برابر آن مقاومت کند. این قدرتها قدرتهای اقتصادی مستقل از هم، برخوردار از اقتصاد های کمابیش مستقل و نیرومند و ناتوان از مقاومت جدا از یکدیگر در برابر فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم و ماشین نیرومند نظامی آن بودند. اتحاد شوروی و متفقین غربی، ضمن مغایرت به لحاظ آرمانی و نیز به لحاظ شیوه ی اقتصادی حاکم بر آنها ناگزیر بودند در مقابل آن قدرت خون آشام فاشیستی در مقیاس جهانی بایستند وجهان را از خطر حمله، کشتار و ویرانسازی آن برهانند. اتحاد شوروی نه درنظام سرمایه داری جهانی حل شد و نه رابطه اقتصادی نا برابر با آن برقرارکرد، بلکه خود سهم مستقل اقتصادی و سیاسی خود را از این اتحاد گرفت و ازسوی دیگر، متحدان سوسیالیستی خود را پدید آورد که تا دیرباز در برابرنظام سرمایه داری جهانی ایستادند و زمینه های سوسیالیسم و دمکراتیسم ملی را در جهان تا سالهای پایانی سده ی بیتستم فراهم کردند. اتحاد با متفقین در سالهای جنگ دوم تاکتیکی، مقطعی، آگاهانه و هدفمند و تابع ضرورت زمان بود؛ اما در شرایط کنونی که ما شاهد یکه تازی نیروهای امپریالیستی در سراسر جهانی و منطقه ایم و شرایط اقتصادی حاکم برکشورمان آن را هر روز کم توان تر و شکننده تر از روز پیش می کند، هر گونه اتحاد نا مقید، نامشروط و نامحدود با امپریالیسم به مثابه ی حل شدن در آن نظام و تسلیم دست و پا بسته در برابرآن است. در شرایطی که واحدهای تولیدی روز به روز بیشتر ورشکسته می شوند و نیروی کار کشورمان هر روز کم توان تر و کم شمارتر می شود و در مقابل برصفوف میلیونی بیکاران افزوده می شود، تحت شرایط تعیین شده ی انحصارات مالی بین المللی، تا چه اندازه می توان به حضور برابرحقوق این سرمایه ها امید بست؟ و آیا تنها تن سپردن به افزایش واردات یا سرمایه های آنان بسنده است یا ضرورت ورود فن آوری وتعیین شرایط برابر مشارکت با سرمایه ی خارجی نیز از اهمیتی خاص برخورداراست؟ این همان ضرورتی است که به بقین کوبا و ویت نام نیز احساس کرده اند و بر مبنای آن به حضور سرمایه ی خارجی تن داده اند. باید منتظر بود و دید که آنان چه کرده اند و ما چه خواهیم-کرد.
اما اینکه من گفتم چپها همواره در طول تاریخ مدافع واقعی دمکراسی بوده اند، بدین سبب است که بر این اعتقادم که چپها همواره عدالتخواه ترین مردم زمانه ی خود بوده اند؛ اما این سخن بدین معنی نیست که چپها در این زمینه هیج گونه کژروی یا خطایی نداشته اند و همواره آنچه را می خواسته اند به کف آورده اند. نه، هرگز چنین نبوده است. تاریخ "سوسیالیسم واقعی" نیز مانند هر کشور یا مکتب دیگر جهانی انباشته از اشتباه، کژروی و ناکامی سربرزده از آن بوده است؛ اما آنچه مهم است این است که چپها همواره عدالتخواه، مبارز راه جهانی سازی عدالت، محو بهره کشی فرد از فرد، کاستن از فاصله ی میان تهیدست ترینان و ثروتمندترینان بوده اند و دراین راه به جنگ افزارهایی همچون تحدید آزادیهای دمکراتیک، کمبود شفافیت مطبوعاتی و آزادی اندیشه و بیان نیز دست یازیده اند؛ اما اگر بپذیریم که استقرار حقوق دمکراتیک درجامعه ی جهانی که موانعی در جوامعی با دولتهای مخالف و نظامهای سرکوب کننده ی این ضرورت داشته است و دارد، و نتایج این مخالفت پس از برقراری سوسیالیسم در زندگی کشورهای خارج از مدار کشورهای تابع برتری سرمایه ی انحصاری نیز به شدت نفوذکرده است، جنبه ی آزادیخواهانه ی دمکراسی در بلوک سوسیالیستی اهمیتی فرعی تر پیدا می کند؛ زیرا هیچ صاحب نفعی به میل خود حاضرنیست از منافع جهانی یا داخلی خویش بگذرد و آن منافع را با میل و رغبت تسلیم کارگران، زحمتکشان و داغ نفرت خوردگان کند. با وجود این، منکر این واقعیت نیستم که شدت همین شیوه ی برخورد تا اندازه ای نتیجه ی وارون در آرمان عدالتخواهانه ی جهانی و فروپاشی بلوک کشورهای سوسیالیستی داشت. و در این راه ممکن بود میان حقوق و آزادیهای دمکراتیک موازنه ای مطلوبتر برقرار شود.
تردیدی در این نکته نمی توان داشت که جهان پیوسته درگذر به شکلهای نو زندگی اجتماعی است و طرحواره ها یا بهتر است، در این زمینه، بگوییم راهبردهای جدید برای این گذر از کهنه به نو لازم-است؛ زیرا به هرحال، پیشین سوسیالیسته به هر دلیل، نفوذ خارجی یا نبود دمکراسی، یا بهتراست بگوییم" دمکراسی پرولتاری" حقیقی، یا به هر دلیل دیگر، از تجربه ی پیشین خود پیروزمند به در نیامده-است؛ اما این تجربه درهمین ۷٣ سال حضور خود نشان داد که اندیشه ای به نام سوسیالیسم وجود دارد که اگر با تدوین استراتژی نو و دمکراتیک تر ازگذشته راهی نو درپیش گیرد، می تواند هم دولت عدالتخواه را بار دیگر از نو بنیان گذارد و هم راه خو.د را مانگاری بخشد و جهانی دیگر بنا کند که جهان تحت فرمان امپریالیسم جهانخوار و برپایه ی جهانی سازی آن که در شرایط امروز به زندگی خود ادامه می دهد و برخی نیز چشم بسته به پیشباز آن می روند نیست.البته، این سخن به معنی پشت کردن به هرگونه رابطه با جهانی سازان نیست؛ هرچند که رابطه ی اقتصادی با آنها لازم است محدود، مشروط، برپایه ی منافع متقابل، و به صورت رقابت با کشورهای عضو پیمانهای بریکس و شانگهای باشد. کسانی که اعضای این پیمانها، از جمله و به ویژه چین توده ای را دست کم می گیرند، بهتراست متوجه تعالی سریع و شدید رشد صنعتی در چین، رشد سریع درامد ناخالص ملی آن کشور که در رابطه با رکود کنونی در فعالیت اقتصادی جهان تنها اندکی بیش از یک درصد تنزل کرده است نیز باشند. با وجود این، دقیق نیست اگر روابط اقتصادی چین با قدرتهای اقتصادی بزرگ غرب، ازجمله با آمریکا، را با روابط آنها با ایران مقایسه کنیم. رابطه ی چین با آمریکا و غرب، بی تردید مشروط به شرایطی است که منافع اقتصادی کشورِچین را دربردارد و اگر جز این بود این کشور چگونه می توانست رشدی این چنین پایدار و چشمگیرداشته باشد و با تنزلی مختصر آن را حفظ کند؟ و چگونه ممکن بود این میزان از رشد را ضمن داشتن حد اقل ۴ تریلیون دلار طلب از اقتصاد آمریکا در سالهای پیش برای خود حفظ کند و به جایی برسد که بنا بر پیش بینی ها تا سال ۲۰۲۰ بزرگترین اقتصاد جهان شود؟ اما ایران کشوری است که دست کم از سال ٨٨ به بعد روند تنزل رشد اقتصادی خود را از سرگذرانده و بنا به باور صاحبنظران از جرگه ی کشورهای توسعه یابنده خارج شده است. برباد رفتن ۷۰۰ میلیارد دلار در آمد نفت ایران، از سال ۱٣۹۴ تا سال ۱٣۹۲ و نبود هیچ گونه پاسخویی درباره ی چگونگی مصرف این درامدها، ورشکستگی دم افزون بنگاههای تولیدی کشور، بی جواب ماندن و جلوگیری از طرع و پیگیری اختلاس های میلیارد دلاری، نبود برنامه ی مشخص و کارا برای صنعت گردشگری، به عنوان یکی از منابع بزرگ درامد ملی و شبه دولتی کردن بسیاری از سرمایه ها و صنایع کشور که به تازگی به صنایع نفت و گاز، گردشگری و برخی صنایع زیربنایی ملی دیگر نیز رسیده است، اقتصاد ایران را به جایی رسانده که نمی تواند در رابطه ی اقتصادی نامحدود و نامشروط با سرمایه ی انحصاری جهانی شرایط برابر و حقوق برابر خود را حفظ ک د و به ناگزیر باید دست بسته تسلیم منافع و مطامع آنان شود. اما درباره ی کوبا، در شرایطی که هنوز مرکب برقراری روابط سیاسی و اقتصادی آن کشور با آمریکا خشک نشده زود است که بتوان نظر داد؛ دوستان ما این نکته را به یاد داشته باشند که کوبای کاسترو هیچ گاه به نظام سیاسی و اقتصادی- اجتماعی آمریکا تسلیم بلاشرط نخواهد شد و منافع ملی خود را بر باد نخواهد داد.
کسانی که کوبا را در این عرصه با ایران مقایسه می کنند باید پیشینه ی دو کشور را به لحاظ سلامت اقتصادی و سیاسی در نظر بگیرند و با یکدیگر مقایسه کنند تا شاید پس ازآن بتوانند به نتیجه گیری مطلوب از این مقایسه ی خود برسند.
زمانی که می گوییم: نفوذ ابتدا امری است امنیتی و بعد ابزار سیاست خارجی و عقد قراردادهای سیاسی و اقتصادی به سود دول خارجی قدرتمند توسط حاکمیت غیرملی صورت می گیرد، ابتدا باید ثابت کنند که حاکمیت کشور ملی یا غیرملی است و دلایل آن کدام است؟ این سخنی است که بسیاری از صاحبنظران و سهمی درخور توجه از مردم ایران درباره ی آن تردید روا می دارند.
در این متن می خوانیم: "اگر بخواهیم قرائت فعلی حاکمیت را بپذیریم، باید اقشار و طبقات متوسط و مدرن را که دچار شبیخون فرهنگی و نفوذ سیاسی توسط روزنامه نگاران و فعالین سیاسی و هنرمندان و بی حجابها و بدحجاب ها شده اند و نیز کارگران که تحت نفوذ چپها اعتصاب راه می اندازند هدف برخوردهای امنیتی و قضایی و گشت ارشاد و زندان و شلاق قرار داد." من این طنز را می پذیرم؛ اما نمی دانم و نمی فهمم که این واقعیت چه ربطی با موضوع بحث دارد. و در ضمن پرسشی دیگر نیز در ذهنم شکل می گیرد: اگر کارگزاران امنیتی دولتی، ازجمله در "وزارتخانه "ی محترم اطلاعات، جزئی از فرایندی هستند که چنین طنزی را می آفرینند، آیا بخشی از دولت کنونی که چشم برچنین طنزی می بندد و خود نیز با آن به شکلی همکاری می کند، حکومتی ملّی بخشی از "حکومت" ملی است که به گفته ی نگارنده ی محترم صلاحیت برقراری رابطه ی برابرحقوق با قدرتهای بزرگ جهانی و تعیین شرایط آن را دارد؟ من این تداخل را به عنو.ان نوعی تشتت ذهنی می پذیرم؛ اما آیا در این شرایط آمیخته به تشتت و در هم گوریدگی امکان جداسازی مسائل سیاسی، اجتماعی- اقتصادی و فرهنگی وجود دارد؟ و آیا بخشهای گونه گون شرایط موجود هرکشور در وضعیتی که همه ی این شرایط از نقطه ای معیّن در سلسله مراتب دولتی الهام می گیرد، می توان این بخشهای سه گانه را از هم جدا دید و با آنها به گونه ای جدا از هم برخورد کرد؟
همین پرسش در باره ی تشتت ذهنی را در مرتبط دانستن رابطه میان سهم سپاه و فرایند انتخابات و شلاق خوردن زنان و جوانان و کارگران یافت. دوست عزیز! اگر مراجع دولتی حکم به شلاق بستن زنان و جوانان و کارگران را ندهند و بدین سان رعب و هراس از مجازات را در دل هر ذیروحِ جنبده در داخل این سرزمین نیندازند، سهم سپاه و فرایند انتخابات از پیش محدود شده چگونه در آن پایدارمی ماند؟ تصور نمی کنم وجود این گونه روابط چندان نیازمند تفکر باشد.
درجایی دیگر از مقاله ی چپ در جهان امروز این نقل قول را از مقاله ی در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها... . می خوانیم:" آنانکه می گویند چپ مردنی نیست، چپ حذف شدنی نیست، این را هم باید بگویند که چگونه با پیوند خوردن با منادیان راه بهره کشی ناعادلانه و انحصارگران ملی و جهانی می توان به این تغییرات عینی پیوست؟" و سپس می خوانیم: "حالا هرچه گشتیم و دوستان گشتند که در مقاله ی چپ ایران کجاست؟ کجا گفته شده باید به انحصارگران داخلی و خارجی پیوست چیزی نیافتیم... ." آنچه پیش ازاین سطرها نگارنده ی متن درباره ی مسائل مربوط به رابطه با امپریالیستها و کار امپریالیستها در منطقه نوشته سراپا درست است؛ اما، زمانی که از دریافتن نقش امپریالیستها در منطقه بازمی ماند و استراتژی منطقه ای امپریالیستها، ضرورت برخورد با آن را در منطقه نادیده می گیرد و به نفی اتحاد فکری و نظری ضدامپریالیستی با رژیمهای سرکوبگر خون آشامی چون قذافی و صدام حسین و بشار اسد اشاره می کند آنچه را که پیشتر گفته یکسره برباد می دهد. پیش از این من هم در باره ی ماهیت رژیمهای اسد و صدام حسین و قذافی و هم درباره ی اهمیت منطقه-ای نبرد کنونی در سوریه، عراق و اوضاع لیبی بسیار گفته ام و ضرورتی در تکرارآن نمی بینم. تنها به این موضوع اشاره می کنم که راهبرد کمربند سبز و نقشه ی راه امپریالیستها موضوعی تازه نیست که بخواهیم دمادم در باره ی آن پیکاوی یا تشکیک کنیم. مقایسه ی سیاست داخلی و منطقه ای هم نکته ای نیست که بتوانیم در باره ی آن مقایسه به عمل آوریم؛ زیرا دو مقوله ی بنا به ماهیت خود متفاوت اند و بحث درباره ی آنها همان گونه که پیش ازاین نیز بارها گفته ام قیاس مع الفارق است. دولت و بسیاری از مردم آگاه پیشگیری از نفوذ امپریالیسم در منطقه را از هر راه ممکن ضرورتی درخور اندیشه ورزی می دانند؛ هرچند که این ضرورت ممکن است برخی منافع نظامی و مالی ناروای گروههای ذینفع را نیز در برداشته باشد؛ اما موضوع اختلاس، دزدی وخاصه خرجی های داخلی و سهم خواهی بهره جویان شبه دولتی و...ضرورت نیست، بلکه خطایی خانمان برباد ده است که عامل منتخب اجرایی واقع در رأس قوه ی اجرایی، درجایگاه ناظر اجرای قانون اساسی، باید در قبال آن پاسخگو باشد و حقوق مردم را استیفا کند.
در متن مورد بحث، چپ در جهان امروز، با آوردن نقل قولهایی کوتاه از: در بیابان گر به شوق کعبه... می خوانیم: " چگونه ممکن است چپها گفته باشند به جنبش وال استریت بپیوندید؟" و " چپها معتقندند در همین خاک و در پیش چشمان ما باید با پشتیبانی از همین کارگران و زحمتکشان میهنمان از جنبش وال استریت دفاع کرد و پشت سر آن ایستاد." و سپس می خوانیم:"آیا این تناقض گویی نیست؟ آیا این دوست عزیز تحلیلی مشخص از وال استریت دارند؟"
آیا واضحتر از این هم می توان سخن گفت؟ بی تردید چشم بربستن بر شلاق خوردن کارگران به دلیل دفاع از حقوقشان به ۹۹درصدی های جنبش وال استریت سودی نمی رساند؛ اما آیا صدها اعتراض کارگری که در فاصله های زمانی کوتاه در کشورمان رخ می نماید نیز مستقل از اعتراضات وال استریت است و همه ی این اعتراضها در برابر یک عامل جهانی و آن نیز افزایش فاصله ی نجومی وشتابان موجود میان کمترین و بیشترین میزان ثروت در جامعه ی جهانی نیست؟ به عبارت دیگر، آیا این اعتراضات به مثابه ی پشتیبانی از وال استریت نیست؟
فروپاشی اتحاد شوروی صحبت یک روز و دو روز نیست که دوستان می کوشند در شرایط امروزی آن را به رخ چپگرایان بکشند. اتحاد شوروی و بلوک کشورهای سوسیالیستی خود از آغاز می دانستند چه می کنند که در زادگاه سوسیالیسم به نبرد با ارتجاع داخلی و متجاوزان ۲۴ کشور عضو آنتانت پرداختند. همین نبرد در زمانهای بعد هم ادامه یافت و بی تردید عاملی موثر در فروپاشی اتحاد شوروی و بلوک کشورهای سوسیالیستی بود؛ اما تحمل آسیبهای جنگ و تبلیغ و ترویج انترناسیونالیسم پرولتاری و تن سپردن به مسابقه ی تسلیحاتی شرق و غرب، بخشی هرچند عمده از این رخداد را در برداشت و کم-توجهی به برخی از آموزشهای سوسیالیستی، از قبیل هژمونی طبقه ی کارگر و توده های مردم و سانترالیسم دمکراتیک و عواملی دیگر از این دست نیز در بروز آن دخیل بودند که من افتخار ان را دارم که به وقت خود به بسط ان پرداختم. ( نشریه ی مهرگان که در سالهای پیش از فروپاشی اتحاد شوروی به طور محدود انتشار می یافت گواه این مدعاست.).
دست کم در یک مورد صنایع اتحاد شوروی بر صنایع غرب برتری داشت و آن نیز صنایع فضایی بود. در زمینه ی صنایع نظامی نیز، متأسفانه و به ناگزیر، با غرب برابری می کرد و مسابقه ی تسلیحاتی میان دو بلوک را تداوم می بخشید. در زمینه ی صنایع دیگر نیز، با وجود دهها سال فاصله با صنایع غرب ، اتحاد شوروی توان مسابقه با آن را نداشت؛ هرچند که به پیشرفتهایی چشمگیر در زمینه های صنعتی رسیده بود. همین اندازه که آن کشور توانسته بود در چیزی نزدیک به هفت دهه از کشوری نیمه مستعمره- نیمه فئودال در رقابت با بزرگترین قدرتهای اقتصادی جهان به یکی از دو ابرقدرت جهانی فرا روید خود گواه بر این رشد نسبی است.
اینکه من گفته باشم دیگران گرایش چپ را ارث پدری کرده اند از همان نمونه هایی است که گهگاه در معرض نقد دوستمان قرار گرفته است. من در کجای مقاله ی پیشین چنین اشاره ای داشته ام؟ انتقاد من به این نکته است که دوستان بسیاری از تعاریفی را که مصداق گرایش چپ وعدالتخواهی است به برخی کسانی که همه ی وجودشان از این گرایش فاصله دارد، و در همان مطلب از انان نام برده ام، منتسب می کنند. من دلایل خود را نیز در همانجا نوشته ام.
متأسفانه، شکل برخورد ما به تازگی از مسیر اتحاد جویی دور و به فاصله گرفتن از یکدیگر نزدیک-شده است و من نیز دراین شیوه ی برخورد سهیم بوده ام. اما بار دیگراین نکته را بیا ن می کنم که آنچه پیروان دمکراتیسم ملی را به هم نزدیک می کند توجه به مشترکات و تقویت آنها، نه پیش رو قرار دادن لوازم افتراق، است امید و امید من این است که بکوشم در این راه کوشا باشم.
|