در باره تاریخ نویسی جنبش چپ ایران
متن صحبت علیرضا بهتوئی در سمینار حمید اشرف
•
تاریخنگاری در مراکز دانشگاهی و بنیادهای مختلف در داخل ایران در سی و چند سال گذشته یا درباره جنبش فداییان سکوت کردهاند تا آن را از حافظه ملی پاک کنند و یا تصویری از آن دادهاند که حکایت جمعی جوانان جاهل است با افکاری بیگانهبافته و رفتاری خام که نه الفتی با جامعهشان داشتند و نه شناختی از مردم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۵ تير ۱٣۹۵ -
۵ ژوئيه ۲۰۱۶
تاریخنگاری در مراکز دانشگاهی و بنیادهای مختلف در داخل ایران در سی و چند سال گذشته یا درباره جنبش فداییان سکوت کردهاند تا آن را از حافظه ملی پاک کنند و یا تصویری از آن دادهاند که حکایت جمعی جوانان جاهل است با افکاری بیگانهبافته و رفتاری خام که نه الفتی با جامعهشان داشتند و نه شناختی از مردم . کتاب "چریکهای فدایی خلق"، به قلم محمود نادری که «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» منتشر کرد و مجله "اندیشه پویا" که از "فدائیان جهل" نوشت، خامفکرانی جاهل را معرفی میکرد که نمیدانستند که در پی چه هستند و در نهایت به "خودی خود" از صحنه روزگار محو شدند. تعدادی جوان پرشروشور که بدون داشتن انگیزههای عقلانی و بدون کمترین آگاهی از آنچه که میخواهند بکنند، جنگی بی برنامه را علیه رژیم شاه از جنگل و کوه شروع میکنند و بعد آن را به شهرها میکشانند. مایه اصلی کتاب "چریکهای فدایی خلق"، به قلم محمود نادری، اوراق بازجوییها و مکاتبات درونی ساواک، پلیس امنیتی شاه است که نویسنده اجازه دسترسی کامل به آنها را داشته است.
مطالعات دانشگاهی در اروپا و آمریکا هم بیشتر به جریانات اسلامی پرداخته است. از این رو به گفته تورج اتابکی، جنبش چپ ایران، "همچنان در روایت تاریخ خود بی صدا مانده است". در این میان، "شورشیان آرمانخواه"، نوشته مازیار بهروزاستادیار در رشته تاریخ، که به وسیلهی مهدی پرتوی ترجمه و در ایران منتشر شده و "ادیسه چریکی" نوشته پیمان وهابزاده، استادیار جامعه شناسی در دانشگاه ویکتوریا بریتیش کلمبیای کانادا که تنها به زبان انگلیسی منتشر شده دو استثنا در تحقیق دانشگاهی در خارج ایران هستند. "ادیسه چریکی"یک اثر ارزشمند تحقیقی ۲۸۰ صفحهای و حاصل مطالعه سیستماتیک حدود ۱۳۰۰۰ صفحه مطلب از نوشتهها و اسناد دوره چریکی و مصاحبه با ۲۹ نفر از افرادی است که هنوز در سازمان مسئولیتی دارند و یا در مقاطعی با سازمان همراه بودند.
در نوشته زیر با استفاده از این آثار و همچنین مطالبی که در سایت BBC فارسی به همت و ویراستاری جمشید برزگر به مناسبت چهل سالگی سیاهکل نوشته شده، تلاش میکنم که به زمنیههای پیدایی این جنبش، چند صدایی بودن فداییان، تفاوت میان سازمان فداییان و جنبش فدایی، محدود دیدن میدان نبرد و یک جمعبندی از این تاریخ هشت ساله بپردازم.
چریک فدایی محصول زمانهی خود بود
اوائل دهه چهل شمسی مهندس مهدی بازرگان در دفاعیه خود در دادگاه خطاب به قاضی دادگاه نظامی گفت: "ما آخرین کسانی هستیم که از راه قانون اساسی به مبارزه سیاسی برخاستهایم. ما از رئیس دادگاه انتظار داریم این نکته را به بالاتری ها بگویند".
مسدود کردن راه فعالیت جبهه ملی، و دیگر احزاب لیبرال آن دوره، سرکوب نیروها و محافل سیاسی دیگر، وسر انجام دستگیری و محاکمه مهدی بازرگان و خلیل ملکی، بسیاری از نیروهای فعال و جوان کشور را به نتیجه گیری بی حاصلی و پایان مبارزه سیاسی و روی آوردن به مبارزه مسلحانه برای مقابله با دیکتاتوری سوق داد.
در سطح جهانی هم گفتمان و ادبیات چپ انقلابی، دست بالا را در میان نیروهای فعال در مبارزه داشت. دهههای ۶۰ و۷۰ اوج جنگ سرد در جهان دو قطبی آن دوران بود. رشد جنبشهای آزادیبخش در کشورهای تحت سلطه استعمار از آفریقا و آسیا تا آمریکای لاتین و رواج شکل مسلحانه مبارزه درکوبا، شیلی، آرژانتین، اورگوئه، کنگو، الجزایر، فلسطین، ظفار، ویتنام و نیز اوج گیری جنبشهای دانشجویی اروپای غربی (سالهای ۶۸ میلادی) و نشانههای این فضا بود.
در بستر فضای پسااستعماری و انقلابی دههء۶۰ میلادی، آن گاه که "دستکم برای مدتی کوتاه هر چیزی ممکن مینمود"، روح انقلابی در فضای جهانی موج میزد.
روشنفکران ایران نیز بخشی از این خیزش جهانی برای دنیایی بهتر بودند و گفتمان مسلط در فضای سیاسی- روشنفکری ایران، متاثر از این فضا یی که در بالا تصویر شد، رادیکال- رمانتیک بود. برای آن که تاثیر این فضا را در ایران دقیقتر تصویر کنیم، به نمونههای زیر توجه کنید:
سازمان انقلابی بعد از انشعاب از حزب توده، مسیر تدارک مبارزه مسلحانه را در پیش گرفته بود و تلاشهایی را نیز برای آغاز آن در ایران سازمان داده و حتی برای انجام این کار نیرو اعزام کرده بود (گروه نیکخواه، سیروس نهاوندی). ملا آواره در کردستان، دست به کارمبارزه نظامی شد. گروه سوسیالیستهای خداپرست که دکتر پیمان و کاظم سامی در آن عضویت داشتند در رابطه با مباحثاتشان در تدارک مبارزه مسلحانه در این سالها دستگیر شدند. گروه دیگری که به گروه فلسطین معروف شد به نتایج مشابهی رسیده بود، اما قبل از هر گونه اقدامی همگی بازداشت شدند. در همین سال ها هم بود که سازمان مجاهدین خلق شکل گرفت.
همان طور که حسن ماسالی توضیح میدهند: "در خارج از کشور نیز جنبش دانشجویی و سیاسی ایران، به "رادیکالیسم" روی آورده بود و در نشریات خود در باره "ضرورت مبارزه مسلحانه" علیه رژیم شاه تبلیغ میکرد. سازمانهای جبهه ملی ایران در خارج از کشور، از سال ۱۳۴۲ به بعد، درباره ضرورت شکل گیری مبارزه مسلحانه در ایران، از طریق نشریات "ایران آزاد" و "باختر امروز" تبلیغ میکردند و در درون این تشکیلات، " گروه اتحاد کمونیستی" شکل گرفت و افرادی برای آموزش نظامی، به طور مخفیانه به اردوگاه های نظامی فلسطینیها اعزام شدند و فعالیتهای خود را در منطقه خاورمیانه، خصوصاً در نقاط مرزی ایران، برای تماس با مبارزین داخل کشور متمرکز ساختند".
جریاناتی که به تشکیل سازمان فدایی در ایران منجر شدند، اول گروه جزنی-ضیا ظریفی بود که در سال ۴۶ هنگام تدارک مبارزه مسلحانه مورد یورش پلیس قرار گرفت و بخش بزرگی از آن به زندان رفت. دوم، گروه پویان- مفتاحی-احمدزاده بود که محافلی در مشهد، تبریز و شهرهای شمال ایران را در بر میگرفت. مهدی فتاپوربه درستی میگوید که "سازمان چریکهای فدایی خلق" شکلدهنده مبارزه مسلحانه و نقطه آغاز این جنبش نبود، فداییان خود از دل این جنبش بیرون آمدند. مبارزه مسلحانه و قهرآمیز به همین دلیل، ابداع فداییان نبود. شکلگیری جریانهای متعدد، ولو کوچکتر، با چنین سمتگیریها چه قبل و چه همزمان یا بعد از سیاهکل جملگی نشانگر همین واقعیت هستند.
مازیار بهروز مینویسد: در دورهای که فداییان در صحنه سیاست ایرانی ظاهر شدند، سالها بود که رهبران سنتی جنبش چپ ایران یا در خارج بودند یا خانه نشین و منتظر فضای سیاسی باز. هر جمع کوچکی هم تشکیل نشده یا دستگیر و متلاشی میشد و یا در خطر نفوذ و دست کم اسیر ذهنیت نفوذ قرار میگرفت. نسل جدید چپ ایران در این سالها در پی بازیافت وجهه چپ در جامعه ایران بود. چرا که بر آن بود که چهره چپ در ایران به خاطرعملکرد خطای حزب توده ایران در سالهای جنبش ملی شدن نفت در برابر دکتر مصدق، عدم تحرک حزب بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ و نیز غیبت آن در سالهای ۳۹-۴۱ تا حدود زیادی ضربه خورده است. این نسل در عین حال میخواست مردم بدانند که همه چیز آرام نیست. قدرت شاه آن طور که ادعا میکنند، مطلق نیست. یعنی نه حکومت آن چنان که میگوید بر اوضاع کاملا سوار است و نه مخالفان سیاسی آن چنان که ادعا میشود، به شکل مطلق در ضعف هستند. فداییان دراین سالها بار دیگر گفتمان چپ انقلابی را در ایران در سطح جامعه مطرح ساختند.
همان گونه که وهابزاده اشاره میکند، سازمان فدایی محصول دوره تاریخی معیین و گفتمان مسلط در آن روزگار بود، "لکن رهبران دور اندیش و هشیار، همیشه قادرند روزنههای کوچک و باز نشدهای را در همان دوره تاریخی خودشان ببینند و چشماندازهای تازهای را برای عمل و اندیشه نوین کشف کنند".
فداییان جریانی چند صدایی بودند
گروههایی که در آغاز سازمان فدایی را ساختند، فرهنگهای متفاوتی را نمایندگی میکردند. گروه جزنی - ضیا ظریفی، از دل حزب توده بیرون آمده بود، تجربههای حزب، کودتای ۲۸ مرداد و سالهای فعالیت جبهه ملی دوم را در انبان داشت. گروه احمدزاده - پویان- مفتاحی جوان تر بود، تنها فضای نیمهباز سیاسی ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲را تجربه کرده بود، از دل جریان های ملی مذهبی آن سالها در آمده بود، و بعدتر به مارکسیسم رسیده بود. گروه شعاعیان- شایگان هم که بعدتر به فداییان پیوستند، تجارب قدیمیتر از گروه دوم در کار مبارزاتی داشت، به شدت منتقد لنینیسم و اتحاد شوروی بود، از فکر مبارزه جبههای با الهام از تجربه دکتر مصدق و نزدیکی بین مسلمانها و مارکسیستها دفاع میکرد.
این تنوع ریشهها، از فداییان جریانی ساخت که تنوع درونی و همهجانبهای داشتند. سازمان چریکهای فدایی خلق اگر چه در بیرون با اعتقاد و عمل مسلحانه جریانی یکدست به نظر میرسید امّا در درون، در گیر بحثها و نظرهای چندگانه بود.
وهاب زاده برای مثال، تفاوت نظرات جزنی و احمدزاده را (با توضیح مفصل از نوشتههای جزنی) باز میکند. جزنی به خلاف احمدزاده به آماده گی "شرایط عینی انقلاب" معتقد نبود، به سرشت تدارکاتی مبارزه مسلحانه تأکید میکرد و آن را "تبلیغ مسلحانه" مینامید. برعکس نظر احمدزاده، مبارزه مسلحانه برای جزنی تنها نقش تاکتیکی داشت. ایجاد گروههای صنفی - سیاسی، شبکههای سازماندهی اعتراضات مردمی، تلاش برای سازمان دادن تشکل گروههای اجتماعی امر ضروری در این اندیشه بود. در نگاه وی، طبقه متوسط، با بهره وری از تحصیل دانشگاهی و خواستهای دموکراتیک، آمادگی بیشتری برای مبارزه با دیکتاتوری داشت. روشنفکران در اندیشه جزنی، نقش مرکزی در تحول سیاسی و اجتماعی ایران داشتند.
جزنی جنبش مسلحانه راهی برای سرنگونی حکومت شاه (مانند انقلاب کوبا) تلقی نمیکرد، بلکه آن را روشی در جهت گستردن جنبش اعتراضی مردمی میدانست. آموزش مردم، از نگاه وی، باید مساله مرکزی فداییان باشد. سوال مرکزی جزنی این بود که چگونه مبارزه تودهای میشود؟ به گمان جزنی، برعکس چپ سنتی ایران (مانند حزب توده یا چپ انقلابی مانند سازمان انقلابی که از ادبیات استالینیستی شوروی یا مائوئیستی نسخه برداری میکردند)، فداییان باید از شرایط مشخص جامعه ایران تحلیل و حرکت میکردند. چپهای ایران باید مستقل از قدرت های جهانی میماندند.
جزنی، به خلاف چپ لنینی، به تقدم شرایط عینی (اقتصاد) برای اتخاذ روش مبارزه سیاسی معتقد نبود و استقلال معینی برای حوزه سیاست قائل بود. به خوانش امروز من، اگر چه جزنی با نظرات گرامشی آشنا نبود ولی، توجهی که به فرهنگ و مبارزه در این جبهه داشت، شباهتهای ناگزیری با اندیشههای گرامشی دارد. تحلیل جزنی از ساختمان طبقات و اقشار مختلف ایران هم، بسیار دور از نسخهبرداری سنتی بود. تحلیل وی از هژمونی در جبهه، به نگاه گرامشی نزدیک بود. او پیش بینی کرده بود که اگر چپ، در کسب هژمونی باز ماند، آیت الله خمینی، رقیبی جدی است.
از دیدگاه جزنی، با شروع مبارزه مسلحانه، "ما بر یأس غلبه کردیم، فضای ترس را زیر سوال بردیم و روشنفکران فعال شدند. صرف این که ما اعلام می کنیم پیشاهنگ طبقه کارگر هستیم، برای رهبری در جنبش کافی نیست، برای کسب رهبری باید تلاش کرد، باید رقیبان جدی را هم دید". شعار "نبرد با دیکتاتوری شاه" از ابتکارات به یاد ماندنی جزنی بود.
در عین حال وهابزاده با مطالعه انتشارات و اسناد داخلی، گرایشات دیگری را هم در سازمان فدایی توصیف میکنند.
در "اودیسه چریکی" از دفاع جانانه حمید مومنی از استالین (که رهبر بزرگ پرولتاریا مینامدش) و حمایت وی از انقلاب فرهنگی چین "به مثابه مدلی برای بسیج تودهها" میخوانیم. مومنی از فرستادن روشنفکران "منحرف" و منتقد شوروی به جزایر گولاک به مثابه پاکسازی حزب از ایدئولوژی بورژوایی دفاع میکنند ومینویسد که ما هم در آینده باید روشنفکران را با اعزام آنها به اردوی کار اجباری پرولتریزه کنیم.
در سوی دیگر هم انتقاد لنینی از جنبش چریکی از سوی "منشعبین"، تصویر میشود. این گروه که بعدتر به حزب توده ایران میپیوندد، نظرات جزنی را التقاطی و انحراف از لنینیسم میخواند. حیدری بیگوند، برای مثال مینویسد، مبارزه مسلحانه در ایران متاثر از جنبشهای رهایی بخش است، در حالی که ما باید به ایدههای لنینی برای سازماندهی طبقه کارگر برگردیم.
جنبش فدایی و سازمان چریکهای فدایی
مهدی فتاپور از فعالین دانشجویی و از اعضای سازمان فدایی به درستی میگوید: "اکثریت کادرها و تقریبا تمامی فعالین آن زمان نه از تز آمادگی شرایط عینی انقلاب مسعود احمدزاده اطلاع داشتند و نه ازنظریه محوری بودن مبارزه مسلحانه بیژن جزنی چیزی شنیده بودند. آنها همه خود را فدایی میدانستند، بدون آنکه از مباحث و ایدههای رهبران و بنیانگذاران آن مستقیما اطلاع داشته باشند".
فتاپور"سازمان فدایی" و "جنبش فداییان" را دو پدیده مجزا میبیند و مینویسد: "سازمان چریکهای فدایی خلق، هم به دلیل شکل مبارزاتی که برگزیده بود و هم به دلیل تفکرات حاکم در درون این تشکیلات، در آن سالها هیچگاه قادر نشد جنبش فداییان را رهبری کند". اکثر جوانان، دانشجویان و روشنفکران طرفدار جنبش فدایی، ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را الگوی خود میشناختند و با لطیف، قهرمان قصه ۲۴ ساعت در خواب و بیداری، که آرزو میکرد ایکاش "مسلسل پشت شیشه مال او بود"، آشنا بودند، ولی تعداد معدودی از آنها از ایدههای بیژن جزنی و مسعود احمدزاده مطلع بودند. آنها منتقدان زندگی روزمره جاری طبقه متوسط و ارزشهایی بودند که رژیم شاهنشاهی تبلیغ میکرد و مثل ماهی سیاه کوچولو جستجوگر، شورشگر و آرمانخواه بودند.
با این تفکیک که فتاپور ارائه میدهد، "جنبش فداییان محدود به چریکهای مسلح نبود... سازمان تنها نخبهترین و فداکارترین افراد این جنبش را عضوگیری میکرد… مشخصه جنبش فدایی رادیکالیسم و رمانتیسم بود و نه مبارزه چریکی". اگر این جنبش و حمایت آن نبود، سازمان فدایی در همان سال ۵۰ که از تشکیلاتش تنها ۶ نفر باقی مانده بود، از صحنه تاریخ ایران حذف میشد. اما با حمایت دانشجویان، روشنفکران و جوانان در آن سالها، صفوف سازمان دوباره با رزمندگان تازهنفس پر میشود، نیروهای جدید در اعتصابات دانشجویی یا فعالیتهای محفلی روشنفکران و کتاب خوانی جوانان، دستگیر میشدند، به زندان سیاسی میرفتند، در آن جا آزمودهتر میشدند و وقتی آزاد میشدند به سازمان میپیوستند و جای کشتههای سازمان را میگرفتند.
جریانات دیگری هم بودند که در ارتباط مستقیم با سازمان فدایی نبودند، ولی درست در مسیر این سازمان میرفتند. گروه آرمان خلق به رهبری همایون کتیراتی و گروه اعظمی- خرمآبادی از این جریانات بودند. روشنفکرانی نظیر گلسرخی و دانشیان که در دادگاههای نظامی به دفاع از آرمانهای فداییان پرداختند، نمونه دیگری از یک حمایت وسیع بودند. شاعران و نویسندگانی که به این جنبش تعلق خاطر داشتند، از دکتر ساعدی تا احمد شاملو، از اسماعیل خویی تا سعید سلطانپور، در محبوبیت فداییان و بالا بردن اتوریته اخلاقی و اعتبار آنها در میان نسل جوان و تحصیلکرده، که در حال گسترش بود و از میان اقشار متوسط آن سالها بیرون آمده بود، نقش غیر قابل انکاری داشتند.
اگر چه همان طور که وهابزاده اشاره میکند، سازمان فدایی نتوانست از این پتانسیل عظیم بهره مناسب بگیرد، و در گسترش سازمانهای "جامعه مدنی" و توسعه فضای سیاسی بکوشد. سازمان نتوانست به بنبست رسیدن کار مسلحانه در نیمه سالهای دهه پنجاه را در یابد. به گفته مصطفی مدنی، "جزنی در زمان کوتاهی بعد از سیاهکل، بحران فدایی را جدی گرفت، سوت خطر را کشید و برآن شد که استراتژی فدایی را از براندازی نظام به نفی دیکتاتوری فردی شاه، تقلیل دهد"، اما نتوانست بر سیکل باطل حمله چریکی- عقب نشینی، نقطه پایانی بگذارد.
انبوه مهندسینی که طرفدار فداییان بودند و بعد از فارغالتحصیلی در کارخانه کار میکردند، پزشکانی که در روستاها خدمت میکردند، معلمانی که در مدارس تدریس میکردند، پژوهشگران و متخصصینی که در ادارات و موسسات دیگر فعالیت میکردند، میتوانستند به آگاهی سیاسی و تشکیل سازمانها و گروههای مختلف اجتمایی بپردازند. اما سازمان برنامهای و امکانی برای هدایت این نیروها نداشت.
هیچ دلیلی نیست که ثابت کند اگر سازمان فدایی، از اعتبارش نزد اقشار در حال گسترش شهری استفاده میکرد، یک آلترناتیو چپ فرهنگی بزرگ را ایجاد میکرد و در مقابل استبداد شاه مقاومت سیاسی را سازمان میداد، حوادث دیگری در سالهای پایانی دهه پنجاه در ایران اتفاق میافتاد. اگر چه هم سیاستهای حکومت شاه و هم استراتژی مخالفان حکومت، این روند را به شدت ترمز میکرد، اما با دانش امروز در علوم اجتمایی، میتوان به جرات گفت که هیچ جبری در تاریخ وجود ندارد.
کنترل دولتی و مبارزه علیه آن، فداییان چه کردند؟
حکومت بر شهروندان کشورهای صنعتی غرب، با زور و سرکوب همراه نیست. اگر نگاه بدبینانه میشل فوکو را باور کنیم، علم و تکنولوژی آنها را کنترل میکند و این کنترل تنها توسط ارگانهای وابسته به دولت ها نیست. شبکه بزرگی از انستیتوهای اجتماعی که نرمال بودن را در حوزههای سلامت، بهداشت، آموزش و اخلاق تعریف میکنند درگیر این کنترل شهروندان هستند. رفتار اجتماعی شهروندان، با این روند نرمال شدن، نظم می پذیرد و هر انحرافی از این نورمها را برای "درمان" به انستیتوهای مربوطه محول میکند. این کنترل به نوعی توسل به اقناع است تا زور؛ نرمالیزه کردن رفتار مطلوب اجتماعی است، تا سرکوب.
به گفته گرامشی اما روش سلطه در این جوامع، "هژمونی" است، به این معنا که گفتمانی در جامعه جا میافتد که شهروندان را مجاب میکند که آنها که مسلط هستند، برحق اند. فرهنگ غالب، در خدمت این اقناع است و گفتمان مسلط را توجیه میکند. در این شیوه تسلط، مبارزه درسطح آنچه مارکسیستهای سنتی به آن "روبنا" میگفتند، تعیین میکند که کدام گفتمان غالب و قدرت برتر باشد. به گمان گرامشی، به این دلیل، مبارزه فرهنگی در تمام عرصههای حیات اجتماعی، وظیفه نیروهای مترقی است، زیرا که در همه لحظهها و تمام عرصهها "جنگ گفتمانها" ، "جنگ نقطه نظرها" در جریان است.
آخرین نکته در باره ویژه گی جوامع غربی و شیوه رهبری در آنها تفکیک پهنههای متفاوت زندگی اجتماعی و فعالیت در عرصههای گوناگون آن است. برای مثال، حوزه اقتصاد، قضا، سیاست، فرهنگ و علم به طور نسبی مستقل هستند و دخالت در امر آنها، پذیرفته نیست. هر کدام از آنها هم قوانین بازی مخصوص به خود، نخبگان ویژه و تشکلهای مربوطه را دارد. این بدان معنا است که "جامعه مدنی" عرصه گستردهای دارد و فعالیت در عرصههای گوناگون آن و در سازمانهای متفاوت آن، در شکلگیری حیات جامعه تاثیر بهسزایی دارد. پس "جنگ گفتمانها" در تمام عرصهها جاری است (در این زمینه رجوع کنید به مقاله مایکل والزر "لیبرالیسم و هنر تفکیک نهادها"، با برگردان شیریندخت دقیقیان).
در دولتهای دیکتاتور جهان سومی، اما خشونت و سرکوب، روش کنترل شهروندان است و دستگاههای دولتی، فعال مایشائند. روش حکومت دردوران محمدرضا پهلوی شاه ایران در سالهای دهه پنجاه را که نگاه کنیم، توسعه بدون مشارکت است. از یک سو نیروی متخصص در دانشگاه برای رشد اقتصادی تربیت میکنند، از سوی دیگر این نیروی دانشآموخته و متخصص مجال شرکت موثر در حیات سیاسی اجتماعی کشور را ندارد. تشکیلات سیاسی مجاز و قانونی، حزب ایران نوین و حزب مردم هستند که هر دو دستنشانده و ساخته دستگاه حاکمه و کاریکاتور حزب سیاسیاند. نیروی اوپوزیسیون حتا به شکل ملایم آن (جبهه ملی، نهضت آزادی ونیروی سوم خلیل ملکی) هم تحمل نمیشود. در سال ۱۳۵۳ با تاسیس حزب رستاخیز ملت ایران، شاه ایران همه حزبهای تاکنون مجاز را هم منحل و در این حزب فراگیر ادغام کرد. رژیم در قدم بعدی تمام کارمندان دولت را مجبور به عضویت در حزب نمود ومحمدرضا شاه اعلام کرد: "کسی که وارد این تشکیلات سیاسی نشود و معتقد به سه اصلی که من گفتم نباشد، دو راه برایش وجود دارد: یا یک فردی است متعلق به یک تشکیلات غیر قانونی یعنی باصطلاح خودمان: «تودهای». یعنی باز باصطلاح خودمان و با قدرت اثبات: بی وطن. او جایش یا در زندان ایران است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش میخواهد برود چون که ایرانی نیست، غیر قانونی است و قانون هم مجازاتش را معین کرده است. یک کسی که تودهای نباشد و بیوطن هم نباشد ولی به این جریان هم عقیدهای نداشته باشد، او آزاد است، به شرطی که بگوید – به شرطی که علناً و رسماً و بدون پرده- بگوید که آقا من با این جریان موافق نیستم ولی ضد وطن هم نیستم. ما به او کاری نداریم". طبیعی است که هیچ کسی با این "جریان" مخالف نمیتوانست باشد. به نوشته ارواند آبراهامیان، در پاسخ به انتقادات خبرنگاران غربی که نظام تکحزبی را مغایر با آزادی اندیشه و دموکراسی میدانستند، شاه گفت: «آزادی اندیشه! آزادی اندیشه! دموکراسی، دموکراسی! …این حرفها یعنی چه؟ ما هیچ کدام از آنها را نمیخواهیم".
پس شیوه حکومت بر شهروندان در حکومت محمدرضا شاه در دهه پنجاه شمسی تلاش برای متقاعد کردن مردم از طریق "گفتمان سازی" نیست، فرهنگ سازی نیست، بلکه سرکوب بیرحمانه، شکنجه، زندان و اعدام صاحب هر صدای معترض است. شبکه اعمال قدرت، تنها زور ارگانهای سرکوب حکومتی است. هیچ کانالی برای گفتگو با مردم ناراضی باز نیست، جایی برای ابراز نظر مخالف و ارائه ایدهای متفاوت وجود ندارد، سازمانهای جامعه مدنی یا تعطیلاند و یا دستنشانده. همه چیز این دستگاه هم به بالا، به شخص رهبری، شاه ایران وصل است. سرمایهدارها باید به فرامین رهبر برای رشد اقتصادی گوش کنند، فرهنگسازانی که گوش به فرمان نیستند مغضوب و گاهی زندانی میشوند، مطبوعات و احزابی که حلقه به گوش نیستند، اجازه حیات ندارند.
تلاش برخی رهبران غرب (مثل کندی و کارتر) هم برای مدرنیزه کردن دستگاه حکومت شاه یا کم اثر بود و یا دیرهنگام. این تلاشها توطئه برای سرنگونی شاه حرف ناشنو نبود، بهعکس تلاش برای ماندگار کردن آن در درازمدت بود. آنها خوب میفهمیدند که جامعه که دو قطبی میشود، وقتی راه گفتگو با مخالفین بسته میشود، وقتی راههای میانه مسدود است، سرنگونی در چشمانداز دارد.
در طرف مقابل هم جنبش مسلحانه درست همین نگاه را در سامان دادن مقاومت دارد، تنها دستگاههای سرکوب حکومتی را میبیند و در مقابل آنها قد علم میکنند. نیاموخته که باید "گفتمان آلترناتیو" بسازد تا شهروند عادی ایران را قانع به درستی راه خویش کند، معتقد است که "خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد"، و فضای سیاسی را به نهایت انسداد خویش میرساند و امیدوار است که با این روند حکومت از هم بپاشد. این همان مشکل حکومت شاه از سوی دیگر است. یک مرکزگرایی که لنینیسم به آن مبتلا است، باید دولت را سرنگون کرد و قدرت را گرفت. در این اندیشه لنینی، فضاهای سیاسی و اجتمایی (که رو بنا و بیاهمیت است) نادیده گرفته میشود. بهعکس، دستگاه دولتی و پایه اجتماعی آن در مرکز توجه است، که باید دگرگون شود. شبکههای اجتماعی (رسمی و بی قاعده)، که در محل زندگی و کار مردم شکل میگیرد، و مردم را از کیسههای شن بیشکل به جریانات سازمانیافته که از حقوق خودشان در عرصههای مختلف دفاع میکنند، نادیده گرفته میشوند و یا استقلال آنها قربانی نفوذ برای تبدیل به ابزار قدرت حزب میشود.
اگر به اندیشههای متأثر از گرامشی در چپ دموکراتیک نو باور کنیم، فداییان باید به پایه اجتمایی آنها که طرف دارشان بودند ارزش مینهادند و با احترام برخورد میکردند. با کمک طرفداران فعال، نارضایی موجود در طبقه متوسط، روشنفکران، حاشیهنشینان شهری، بخشی از کارگران و اقلیتهای قومی را به یک گفتمان واحد "مبارزه با دیکتاتوری شاه" تبدیل میکردند. ذاتگرایی طبقاتی را (که فرض را بر این میگذرد که اعتقاد سیاسی هر گروه اجتماعی با جای آنها در هیرارشی جامعه تعیین میشود و طبقه کارگر در این میان نقش و موقعیت ویژه و برتر به نسبت بقیه اقشار اجتماعی دارد) رها میکردند. تلاش میکردند که با ایجاد یگانگی و "گفتمان آلترناتیو" نیروهایی را که به آنها باور داشتند به یک "ما"ی بزرگ تبدیل کنند، به ساختن یک جبهه بزرگ ضد دیکتاتوری شاه همت میکردند. به یاد میآوردند که این "ما" آماده و حاضر در جامعه نیست که تا فقط سوت بزنیم به حرکت بیفتند، باید آن را ساخت و اراده واحد برای آن را با تلاش روزمره به وجود آورد. آیت الله خمینی، که جزنی به درستی او را رقیب جنبش چپ در رهبری جبهه واحد ضد دیکتاتوری میدید، با ساختن این "ما" (زیر عنوان مستضعفین) موفق شد حکومت شاه را که در سال ۱۳۵۶ دچار بحران جدی شده بود درپایان سال ۱۳۵۷ سرنگون کند. این در شرایطی بود که آیت الله از ابزار سازمانهای سنتی مذهبی (مساجد، تکیهها) و سمبولهای شیعه برای رساندن پیامش و بسیج مردم استفاده میکرد. در حالی که دیگر نیروهای سیاسی فاقد سازمانها و تشکلهای جاافتاده در جامعه مدنی برای پیام رسانی و بسیج بودند. در عین حال زبانی که اپوزیسیون چپ برای ارتباط گرفتن با شهروندان از آن استفاده میکرد و سمبولهایی که تلاش میکرد مردم را با آنها بسیج کند، برای آنها به راحتی قابل فهم و آشنا نبودند. "گفتمان آلترناتیو" برای بسیج گروههای بسیار متنوع مردم باید ساده و همهفهم باشد، باید فصل مشترک همه آنها را پیدا کند، گروههای گونهگون باید خواستهای خود را در آن ببینند.
چپ دموکراتیک نو امروز از این مفهوم هژمونی (متاثر از اندیشههای گرامشی) یاد گرفته که لازم نیست (آ ن گونه که آموزههای انقلابی ژاکوبنی میگوید) ابتدا باید همه چیز را از اساس نابود کرد و طرحی به کل تازه در انداخت. بل که باید کوشید که تحولات اجتماعی- اقتصادی در چارچوبهای موجود تعمیق کرد و دموکراسی را گسترش داد. وقتی جامعه از بیشکلی "کیسه شن" در میآید و سازمانهای جامعه مدنی در آن جا افتاده میشوند، وقتی مردم در سازمانهای گوناگون اجتماعی متشکل هستند، هیچ بحرانی به سیل و سونامی تبدیل نمیشود که همه چیز را بشوید و از میان بردارد. تحولات با آرامش، حساب شده و تدریجی صورت میگیرد. بهایی که برای پیشبرد جامعه پرداخت میشود گزاف نیست. آزمایشهای بزرگ برای امتحان ایدههای تجربه نشده، میتواند فاجعههای انسانی بزرگ به بار بیاورد.
به جای جمع بندی
سهل است که امروز بنشینیم و از خطاهای فداییان در چهل سال پیش حرف بزنیم. من برآنم که آن کسانی خطا نمیکنند، که کاری نمیکنند. رهبران فدایی، با جرات دست به عمل در جامعهای زدند که مبارزان آن ناامید و سرکوب شده، کم اعتبار و تحقیر شده بودند. فداییان با قمار با جانشان به این بن بست نقطه پایان گذاشتند. از خودگذشتگی و سلحشوری فداییان بود که آنها را پرآوازه ساخت، و به سمبول مبارزه و مقاومت در ادبیات وشعر دوران تبدیل کرد.
من با وهابزاده موافقم وقتی که مینویسد: "اولین جاذبه فداییان خلق برای بخش مهمی از محافل چپ زمانه خود، گشودن چشم انداز ایجاد یک جریان متفاوت، جدید و متکی به خود بود"، " برنامه فداییان...، نه کلیشهای از این یا آن تجربه، بلکه حاصل ارزیابی و تحلیل مشخص حتی در همان حد محدود آن از شرائط ایران بود". آنها بر خلاف چپ سنتی جرات به زیر سوال بردن تئوریهای جاافتاده احزاب لنینی مثل "تقدم تشکیل حزب بر آغاز مبارزه" و "شرا یط لازم برای انقلاب" را داشتند.
فرخ نگهدار به درستی میگوید: "زمانی که ایران به سوی انقلاب رفت، جنبش فداییان خلق پرطرفدارترین تشکل سیاسی غیر دینی در ایران بود. سازمانهایی چون جبهه ملی ایران و حزب توده ایران، تقریبا فراموش و منزوی بودند. سایر گروهها هم وضع بهتری نداشتند. در آستانه انقلاب، گرچه بیژن جزنی و همه رهبران اصلی جنبش فداییان قربانی خشونت تهاجمی و بی حصر حکومت شدند، با این حال آماج اصلی آنان از پایهگذاری مبارزه مسلحانه، که همانا تاسیس یک سازمان گسترده و دارای پایه اجتماعی بود، تحقق یافته بود. رویدادهای بعد از انقلاب نشان داد که حدودا در برابر هر ۱۰ نفر هوادار آیت الله خمینی یک نفر هوادار فداییان بود".
به گمان من، درک فداییان از سیاست و عمل سیاسی درست بود که نیروی تحول طلب باید به تضادهای درون جامعه ایران توجه میکرد، و یک "ما "(مردم) در مقابل "آنها" (دیکتاتوری شاه) میساخت. بدون این تقسیم، سیاست ورزیدن پیش نمیرفت و نمیرود. فداییان در ساختن این "ما" در برابر "آنها" موفق بودند.
بر خلاف کسانی که حضور احساسات و شور در نوشته و رفتار فداییان را به عنوان یک نقطه ضعف نگاه میکنند و برای مثال مینویسند؛ "در آثار بیژن جزنی نیز، در آنجا که بر لزوم جانفشانی در راه اعاده اعتبار چپ ایران تاکید میشود، میتوان رد و اثر نظر عرفانی "عشق و شهادت" را بازشناخت". من بر این گمان هستم که از قضا این نکته از نقاط قوت آنها بود. تکیه بر شور و شوق انسانها برای ساختن یک هویت جمعی آلترناتیو، از نقاط قوت یک نیروی اوپوزیسیون مترقی است. بدون این شور و شوق (passions)، نمیتوان گروههای گسترده مردم را بسیج کرد و از آنها یک "ما"ی واحد ساخت. هویت جمعی تنها با استدلالهای عقلانی ساخته نمیشود. شور و شوق مورد بحث، با به کار گیری سمبولها، استعارهها، رنگها و شعر و شعارهای ملی و مذهبی آشنا برای مردم و موجود در ادبیات و هنر هر کشوری برانگیخته میشود.
فاصله گرفتن از اندیشههای چپ سنتی، و شروع مبارزه فعال در سالهای دهه پنجاه از نقاط قوت فداییان بود. ولی آنها هم- مثل سایر جریانات مبارز در کشورهای در حال رشد - محصول دوران تاریخی معینی بودند که گفتمان انقلابی متاثر از مارکسیسم-لنینیسم، گفتمان غالب در جنبشهای رهاییبخش بود. نمونههای پیروزشده این جنبشها در کوبا، الجزایر و فلسطین، محدودیتهای این گفتمان را به خوبی در عمل نشان میدهد. با این حکم نمیخواهم این فرضیه را رد کنم که امکان تصحیح خطا و بازنگری در این محدودیتها - مثل آنچه در نیکاراگوئه اتفاق افتاد - وجود نداشت.
فداییان با فداکاری و رشادت توانستند اتوریته اخلاقی و اعتبار بزرگی نزد اقشار متوسط شهری در حال گسترش ایران سالهای پنجاه به دست بیاورند. با استفاده از این جنبش و این پایگاه اجتماعی ممکن بود که یک "آلترناتیو چپ فرهنگی" ، یک "گفتمان آلترناتیو"، یک "هژمونی رادیکا ل و دموکراتیک" ساخت و علیه دیکتاتوری شاه مبارزه کرد. ممکن بود که سازمانهای جامعه مدنی را گسترش داد و فضای حرکت سیاسی را باز تر کرد، ممکن بود که در دوره بحران حکومت شاه در سال ۱۳۵۶موثرتر و پر نفوذتر در صحنه حاضر شد، ولی متاسفانه این پروژه دنبال نشد.
فداییان مثل مبارزین شبیه خودشان، طبقات را ذات گرایانه تعریف میکردند، بر آن بودند که کارگرانی که در کارخانه کار میکنند، بالقوه سوسیالیستهایی هستند که فقط باید بر آگاهی کاذب آنها غلبه کرد و بعد آنها رهبری انقلاب سوسیالیستی را بر عهده خواهند گرفت. در این اندیشه، "هویت سیاسی" افراد با جای آنها در سیستم تولیدی جامعه تعریف میشد، و طبقه کارگر نقش رهبر مبارزه علیه سرمایهداری را بر عهده داشت. جبر تاریخی هم پیروزی این طبقه را تضمین میکرد.
پسا - مارکسیسم با الهام از مفهوم "هژمونی" در آموزههای گرامشی، میگوید که باید به انواع فرودستیهای موجود در جامعه و نارضایتیها و مقاومت تمام اقشار در جامعه، توجه کرد. این تضادها را نمیتوان به سادگی به استثمار سرمایهداری نسبت داد. باید در هر لحظه و در هر جامعه معین دید که کدام مساله میتواند بیشترین گروههای تحت ستم را جمع کند، چگونه میشود همه آنها را پیرامون فصل مشترک و شعار واحدی جمع کرد، یک "هویت جمعی" را ساخت و مبارزه را برای تعمیق دموکراسی و عدالت اجتماعی به پیش برد. تجربه کشورهای در حال رشد نشان میدهد که این هویت پیش از آن که رنگ و بوی حزبی- طبقاتی داشته باشد، جبههای- تودهای است.
نقش فرهنگ و هنر، نقش سمبولها، نقش رهبران کاریزماتیک، و سازمانهای جامعه مدنی در ساختن این هویت مشترک، تعیینکننده است. در تمام جوامع "مبا رزه گفتمان ها" و "مبارزه مواضع" در جریان است. سوال این است که کدام اندیشه، موفق میشود که مردم را قانع کند که آنها درست میگویند.
در کشورهای در حال رشد هم مطلوب آن است که حاکمان بپذیرند که تن به نتیجه مسابقه انتخابات بدهند و قدرت را به آن نیرویی که مردم بیشتری را به حقانیت نظرش معتقد کرده، بسپارند. چنین روشی هم حکومت هر را پایدارتر میکنند و هم رشد جامعه به آرامی و بدون زمین لرزههای سهمگین پیش میرود. در این روندها مردم هم هزینه کمتری برای رشد و ساختن جامعهای بهتر برای فرزندانشان میپردازند. اما افسوس که همیشه چنین درایتی در رهبران این کشورها یافت نمیشود. محمدرضا شاه پهلوی، دستکم چنین درایتی را نشان نداد.
سخن آخر این که مهدی فتاپورسوال میکند، چگونه بود که در آمریکای لاتین سازمانهای چریکی دهه شصت و هفتاد میلادی از رادیکالیسم و رمانتیسم فاصله گرفتند و به نیروی موثر، موفق و گاه رهبری در مبارزات سی سال گذشته بر علیه دیکتاتوریهای نظامی و دموکراتیزه کردن حیات سیاسی جامعه در برزیل، شیلی، اوروگوئه و آرژانتین تبدیل شدند؟ کدام عوامل در گذار موفق آنها از یک سازمان چریکی به یک نیروی سیاسی جدی موثر بود؟ بسیاری از این سازمانها، پیشینه و تاریخی نظیر فداییان داشتند. برخی از این سازمانها و رهبرانش در امریکای لاتین خدمات بزرگی به رشد این کشورها داشتند. "خوزه موخیکا" رئیس جمهور سابق اوروگوئه که در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ عضو سازمان چریکی توپامارو بود و "دیلما روسف" رئیس جمهور سابق برزیل که در سالهای دهه هفتاد میلادی در صفوف چریکهای ضد دیکتاتوری مبارزه میکرد، از چهرههای مشهور این تغییرات هستند.
من گمان میکنم که بی شک زمانی که آنها مجبور به بازنگری در اندیشه هاشان شدند و محیط و شرایطی که این بازنگریها در آن صورت گرفت، تاثیر قطعی در روند، جهت و موفقیت این بازنگری داشته است. در عین حال گمان میکنم که این سوال ارزش جدی برای مطالعه بیشتر در جنبش چپ ایران دارد.
* علیرضا بهتوئی، استادیار جامعهشناسی در دانشگاه استکهلم سوئد
|