رضی تابان، عاشقی که سوخت تا رفقایش نسوزند
امیرحسین بهبودی
•
رضی بار دیگر به زندان افتاد و این بار سربازان گمنام خمینی بودند که بهجانش افتادند. هشت مرحله بهقول خودشان روی رضی کار کردند ولی رضی در زیر زمین های اوین روی تخت شلاق، واقعاً درست روی تخت شلاق، نقطه ی اوج قدرت رژیم، جانانه ایستاد و نشکست. اینبار این بازجوها بودند که شکستند و اصرار بیشتر را بی ثمر یافتند و با تیرباران پاسخش را دادند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۴ مرداد ۱٣۹۵ -
۴ اوت ۲۰۱۶
رضی تابان، عاشقی که سوخت تا رفقایش نسوزند
و به زندگی و مبارزه ادامه دهند
سوخت تا داغ مصاحبه به نفع رژیم را بر دل سربازان گمنام خمینی[۱] بگذارد.
اولین بار رضی را در زندان ِشمارهی چهارقصر، قبل از انقلاب ۱٣۵۷ دیدم. لحظه ای آرام و قرار نداشت. دائم در حال شوخی، بحث و یا مطالعه بود. بعد از رهایی از زندان یعنی در پاییز و زمستان ۵۷ هرجا که شور و حرکت انقلاب می جوشید، رضی در صف مقدم بود. زمانی که تشکیلات نوپای دانشجویی (دانشجویان پیشگام)، قرار شد رابطهی کاملاً سازمانی و تشکیلاتی با سازمان داشته باشد، این رفیق رضی تابان بود که از طرف سازمان، مسئول این هماهنگی ورابطه شد. بعد ها که «سازمان جوانان» بوجود آمد، رضی مسئول جوانان در تهران و عضو هیات اجراییِ تهران، در فداییان خلق ایران (اکثریت) شد (۲).
رضی درامر سازمانگری رفیقی پُرکار، خوش اخلاق و فداکار بود. تمام رفقای هم رده و یا تحت مسئولیتش واقعاً دوستش داشتند. رضی بار دیگر به زندان افتاد واین بارسربازان گمنام خمینی بودند که بهجانش افتادند. هشت مرحله بهقول خودشان روی رضی کار کردند ولی رضی در زیر زمین های اوین روی تخت شلاق، واقعاً درست روی تخت شلاق، نقطه ی اوج قدرت رژیم، جانانه ایستادو نشکست.
اینبار این بازجوها بودند که شکستند واصرار بیشتر را بی ثمر یافتند و با تیرباران پاسخش را دادند.
رضیِ نازنین را یکبار در دی ماه ۱٣۶۲ و بار دیگر اواخر بهار ۶٣ در گوهردشت دیدم.
دی ماه ۱٣۶۲ در اوین: (٣)
«... به رضی نزدیک شدم خیلی یواش به او گفتم: من جمشید هستم، تو خوبی؟ او پاسخی نداد. کمی نگران شدم، نگران از اینکه نکند بریده باشد و خلاصه همان رضی همیشگی نباشد. در آن موقع گمانم این بود اگر کسی در یواشکی حرف زدن و خلافهای این چنینی فعال نباشد، جرأت این کارها را ندارد و شاید تواب شده. (این گمان به عنوان حکم کلی طبعا درست نبود.) به راهمان انداختند. دوباره خودم را به رضی نزدیک کردم. گفتم: جمشیدم، تو خوبی یا بریدهای؟ سوال مسخرهای بود، چون اگر طرف بریده باشد و تواب درست وحسابی شده باشد که به تو نمیگوید تواب شدهام. اگرهم نبریده باشد که این سوال اضافی است. به هر حال رضی با خندهی ریزی گفت: میدونم جمشیدی، حالِ منم خوبه؛ مواظب باش، دارند نگاه میکنند.. من ساکت شدم اما بعد از مدت کوتاهی به من نزدیک شد وگفت: تو سه ماه پیش دستگیرشدی؛ یک هفته هم در بهداری بودی. فوراْ فهمیدم که رضی خودِ خودش است، با تیزیها و شیطنتهای گاه کودکانه اش. او نه تنها نبریده، بلکه با آنکه به شدت زیر فشار بوده، به آب و آتش میزند تا اطرافش را بشناسد وبه خصوص از وضعیت رفقایش مطلع باشد تا شاید بتواند کمکی به آنها کند. تازه فهمیدم رضی از سوراخ کوچکی که مسلماً قبلاً در چشمبندش ایجاد کرده همه چیز را کم و بیش زیر نظر دارد.
سه ماه پیش از آن، یعنی قبل ازدستگیریام، یکی از آخرین اخباری که از زندان به تشکیلات ما رسیده بود، این بود که رضی ودو نفر دیگر از رفقای اکثریت را زیر فشارشدید و متمرکزی قرار دادهاند تا علیه سازمان و اعتقاداتشان مصاحبه کنند، آن هم مصاحبه تلویزیونی. دونفر پس از مدتها شکنجه شدن، دیگر نتوانستهاند به مقاومت ادامه دهند ومصاحبه کردهاند که کم وکیفش معلوم نیست. اما رضی مصاحبه نکرده و به بیمارستان منتقل شده و از آن به بعد دیگر خبری از او در دست نیست. با این حساب من فکرمی کردم حال که رضی در دوقدمی من ایستاده، مشخص است که زنده است و چون روحیهی خوبی دارد، پس هنوز نبریده.»
در فضای باز اوین و درمیان درختانِ بلند، کنار چند پله، گفتند بایستید . ما که ٨ نفری میشدیم ایستاده و منتظر بودیم. یکی از بچهها - شاید هم خود رضی- توپ پلاستیکی کوچک و کهنهای را دید . رضی شروع کرد پاس دادن توپ به بغل دستی و بقیه. در چند ثانیه متوجه شدیم در قلب اوین در یک فضای یک متر در چهار متر داریم با همدیگر بازی میکنیم. البته با نگاه کردن از زیر چشم بند. من دلم میخواست کوچکترین لحظه را برای ردوبدل کردن اطلاعات با رضی از دست ندهم. ولی این مرد پرشور و عاشق بهدرستی حس میکرد درآن لحظاتِ خشم و انتظار و اضطراب، تنها سرخوشی و بازی و شوخی میتوانند تعادل و بیباکی را که سخت بدان نیازمند بودیم بهما برگردانند.
«... به ساختمان مرکزی اوین رسیدیم. همه را کنار دیوار نشاندند. من دیگر راحتتر با رضی حرف میزدم. آخر من و رضی دورهی شاه با هم زندان بودیم و در دورهی انقلاب هم در یک سازمان فعالیت مشترک داشتیم. پرسیدم: فکر میکنی ما را برای چه از سلولهایمان خارج کردهاند؟ گفت: فکرمی کنم میخواهند روی ما فشاربیاورند؛ شاید ما را به ۳۰۰۰ یا به گوهردشت ببرند و برای مصاحبه یا چیزهای دیگر روی مان فشار متمرکز بیاورند. وارد مینی بوس شدیم. و در آن جا سعی کردیم کنار همدیگر بنشینیم تا بیشترحرف بزنیم.
پرسیدم که از قسمت او یعنی جوانان، چه لو رفته و چقدر روی او فشار آوردهاند گفت: «از قسمت من، نه اسامی افراد تحت مسئولیتم بلکه اسامی افرادی که در یک حوزه بودیم، برای اینها مشخص بود، و من فقط تایید کردم. ازجاهای دیگرهم چیزی به اطلاعاتشان اضافه نکردم. در هشت مرحله به طور اساسی روی من کارکردند عاقبت تکیهی اصلی شان رفت روی اسلحه و کردستان و گنبد، و میخواستند که من یک جوری خودم را به این سه مقوله وصل کنم تا برای مصاحبه همه چیزرا آماده کنند. اما من زیربار نرفتم.» رضی در ادامه گفت: « ببین جمشید، دیگه این اواخر بهشان گفتم دستمو نبندید؛ من حرکت نمیکنم، نگران نباشید. خیلی آرام روی تخت شلاق میخوابیدم وآنها هم میزدند.» پرسیدم: «این اواخر از تو چه میخواستند؟ » گفت: «می خواستند مصاحبه کنم. البته این اواخر نمیگفتند مصاحبه. بازجو میگفت بگو گُه خوردم، همین! نمیخوام هیچی بگی فقط بگو گُه خوردم!» البته واقعیت این است که منظور بازجو این کلمه نبود. بلکه دیگر هردوطرف فهمیده بودند موضوع چیست: موضوع به زانو درآوردن و مصاحبه گرفتن بود.
سمبل شکسته شدن نزد بازجو دیگر تبدیل شده بود به گفتن جملهی مذکور، و رضی این جمله را نمیگفت. گفتم: «چرا به فکرخودکشی نیفتادهای؟ این فشار را ممکن است نتوانی تحمل کنی.» جوابش ساده بود: «بگذار آنها ما را بکشند. تازه هیچ معلوم نیست؛ دنیا را چه دیدهای، شاید این هم دورهای باشد و بگذرد، و دوباره بتوانیم روزی دنیای آزاد را ببینیم وفعالیت کنیم.» در آن لحظه به هیچ وجه این جملهی آخرش را جدی نمیگرفتم. آزادی از آن جهنم برایم غیر قابل تصوربود، اما راستش از روحیه و امیدش تعجب کردم. آن روحیه روی من اثر محسوسی گذاشت. من واو همهی حرف هایمان را در مینیبوس یواشکی میزدیم. دو پاسدار جلو نشسته وهمهی ما را زیر نظرداشتند که با یکدیگر حرف نزنیم. به همین دلیل ما باید مراقب میبودیم که نفهمند داریم با هم پچپچ میکنیم. وقتی رضی به این جا رسید که راجع به مقاومت کردن حرف بزند، دیگر جانب احتیاط و یواشکی حرف زدن را ازدست داد و بیملاحظهتر نسبت به پاسدارهای مراقب با صدایی که از پچپچ فراتر میرفت، گفت: «من هرچیز خوبی که یاد گرفتهام وهر چه دارم از سازمان دارم. شخصیتم با فعالیتهای جمعی درسازمان شکل گرفته. چطور ممکن است زیر همه چیز بزنم و مصاحبه کنم. تا حالا ایستادهام. باز هم تصمیم دارم حسابی بایستم و مصاحبه نکنم.»
اواخر بهار ۱٣۶٣ در گوهردشت (۴)
«... وقتی از پلهها پایین آمدیم یکی از پاسدارها گفت:« چشم بندها را میتوانید بردارید، اما فقط به جلویتان نگاه کنید.» دیدم ما در حدود ۱۰ یا ۱۲ نفریم. رضی هم هست، جهانگیر بهتاجی، نصیر و سهیل و... پاسدارگفت: «آقایون، اینجا آوردیمتون هواخوری. میتوانید دریک صف دور حیاط قدم بزنید. به پشت سرتون نگاه نکنید. کسی حق ندارد با دیگری حرف بزند یا اشاره کند. میتوانید به زمین و آسمان نگاه کنید. هواخوری یعنی فقط هوا بخورید! اگر همه اینها را رعایت کنید بعضی روزها میآوریمتان هواخوری وگرنه تنبیه میشوید و از هواخوری هم خبری نخواهد بود.»....
ما قدم میزدیم. بعضیها راه رفتنشان عادی نبود. حدود هشت ماهی میشد قدمهای بلند در فضای باز برنداشته بودم. از همان ابتدا همهی ما به فکر شیطنت بودیم. رضی بیشتر کوشش میکرد، حرف بزند خبر بدهد و خبر بگیرد. او با حرارت (البته طوری که پاسدارها متوجه نشوند، ) اخباری را که با زرنگیهای خاصی به دست آورده بود برای من و گاه طوری که جهانگیر و نصیر هم بشنوند، تعریف میکرد، مثلاً اینکه پورهرمزان و نیک آیین و... دارند مقاومت میکنند وهنوز مصاحبه نکردهاند و چند خبر امیدوارکنندهی دیگر.
دو روز بعد دوباره ما را به همان شکل به هواخوری بردند. رضی ویکی دوتای دیگر از زندانیها به بهانهی خستگی به دیوار تکیه دادند و کنار دیوار نشستند. پاسدارهای مراقب با بیاعتمادی، اول مانع این کار شدند اما بعد از چند دقیقه مسئول بند اجازهی نشستن خستگان (! ) را داد. فرصت خوبی بود. هر دور که میزدم یکبار از کنار افرادی که نشسته بودند میگذشتم و در همان یکی دو ثانیه میشد کلمهای ردوبدل کرد. با همین شیوهی سخت و کند رضی از من پرسید مینا (همسرش) چگونه دستگیر شده است. گفتم یکبار که به ملاقاتت آمده بود، دستگیر شده است. طفلک رضی گویا این را نمیدانست چون بدون توجه به پاسدار مراقب، دو دستی به سرش زد. خوشبختانه کسی متوجه نشد. بین جهانگیر و رضی هم حرفهایی زده شد که محتوایش را نمیتوانستم بشنوم. جهانگیر در تمام لحظات هواخوری لبخند میزد و سعی میکرد با همه به نحوی سلام و علیک کند. دیدن روحیهی جهانگیر و رضی انسان را ازآن فضای به غایت سنگین و عبوس بیرون میآورد، ولااقل در من احساس زندگی و نیرو میدمید.»
«... بعداً از مسعود، که رضی تابان و مهرداد پاکزاد را از نزدیک میشناخت، شنیدم که رضی و مهرداد را جداگانه اما به طور اتفاقی در یک روز به دادگاه برده بودند. مسعود میگفت، وقتی آنها را از دادگاه بیرون آورده و با چشمِ بسته در جایی در کنار او مینشانند، آنها ناگهان به وجود هم در کنار یکدیگر پی میبرند. با آنکه میدانستند به هیچ وجه اجازهی تماس ندارند، همدیگر را در آغوش گرفته و غرق بوسه میکنند. مسعود از آنها میپرسد دادگاهتان چطور بود، هردو میگویند: دفاع کردیم و فکر میکنیم قصد دارند اعداممان کنند.
مهرداد را درمرداد ۶۴ و رضی را یک ماه بعد، اعدام کردند. مهرداد پاکزاد جانانه در مقابل بازجوها ایستاد و جلوی ضربهی بیشتر به سازمانشان را گرفت، و رضی هم داغ مصاحبه را بر دل بازجوهای خمینی گذاشت، بازجوهایی که عزمشان را جزم کرده بودند که او را به مصاحبهی تلویزیونی وادارند. پوزه شان به خاک مالیده شد. اینکه بازجوها با تمام قدرت بخواهند ترا بشکنند ولی موفق نشوند ونقطهی پایان شکنجه هم مرگ تو نباشد بلکه خسته شدن و در اصل قانع شدن شکنجهگران باشد به اینکه : فایدهای ندارد این آدم تسلیم بشو نیست»، بسیار نادر است.
شاید به جبران همین شکست و تحقیری که نصیبشان شدهبود، رضی مهربان وتسلیم ناپذیر رادر شهریور ۶۴ تیرباران کردند.
دوم اوت ۲۰۱۶
امیرحسین بهبودی
[۱] اشاره به بازجویانِ شکنجهگر که رژیم آنهارا سربازان گمنام امام یا امام زمان مینامید.
[۲] رضی در زمانی که دستگیر شد، مشاور کمیته مرکزی سازمان فداییان خلق ایران(اکثریت) بود.
[٣] این قسمت، بریدههایی است از کتاب «یه جنگل ستاره» از امیر حسین بهبودی.
[۴] همان جا.
[۵] مهرداد و رضی از زندان شاه یکدیگر را میشناختند و قبل از انشعاب رفقای «۱۶ آذر» در یک سازمان فعالیت میکردند. مهرداد عضو کمیتهی مرکزی سازمان فداییان خلق ایران "پیرو بیانیه ۱۶ آذر" بود.
|