بررسی روند تاریخی تحول دو حزب جمهوریخواه و دمکرات آمریکا
انتخابات امریکا، هیلاری یا ترامپ؟
سیامند
•
هیلاری احتمالاً با کنگره ای نه چندان مخالف با خود به کاخ سفید راه خواهد یافت، اما باید دید تا چه زمان خواهد توانست میان دو صندلی بنشیند. نمی توان هم حامیان سندرز را راضی نگاه داشت و هم حمایت وال ستریت را مطالبه کرد و هم نومحافظه کاران را به جمعِ مشاوران خود افزود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۶ آبان ۱٣۹۵ -
۲۷ اکتبر ۲۰۱۶
باراک اوباما چهل و چهارمین رئیس جمهور امریکا در ماههای آینده، کاخ سفید را ترک گفته و مقدمات ورود جانشین خود به این بنای تاریخی را مهیا میکند. سیستم دو حزبی ایالات متحدهی امریکا در دو سدهی اخیر موجب شده که به جز چند رئیس حکومت اولیه در تاریخ این کشور، باقی به دو حزب دمکرات و جمهوریخواه این کشور متعلق باشند؛ از جمله در میان چهل و چهارنفری که تا کنون این مقام را به عهده گرفتهاند، هجده نفر از حزب جمهوریخواه و پانزده نفر نیز از حزب دمکرات بودهاند، و یازده رئیس دولت دیگر تعلق حزبی نداشتهاند. جورج واشنگتن (۱۷۹۷ - ۱۷٨۹) بدون تعلق حزبی، جان آدامز (۱٨۰۱ _ ۱۷۹۷) فدرالیست، چهار رئیس جمهور گرایش دمکرات ـ جمهوریخواه (۱٨۲۹ - ۱٨۰۱)، چهار رئیس جمهور گرایش ویگ (۱٨۴۵ – ۱٨۴۱ و ۱٨۵٣ - ۱٨۴۹) و در آخر اتحاد ملی (اندرو جانسون ۱٨۶۹ - ۱٨۶۵). از مجموعهی احزاب و گرایشات نامبرده، طی تاریخ این کشور، تنها دو حزب دمکرات و جمهوریخواه باقی ماندند، و باقی یا کاملاً حذف، و یا اینکه مطالبات و آرمانهای خود را در دو حزب نامبرده و گرایشات مختلف آن بازیافته و در یکی از آنها مستحیل شدند. برای گشودن این بحث در ابتدا میبایست آشنایی اندکی با این دو حزب یافت.
حزب دمکرات
توماس جفرسون، حقوقدان، نویسنده، مبارزِ انقلابیِ استقلالطلب، نویسندهی متنِ بیانیهی استقلال امریکا، و سپس رئیس جمهور سوم امریکا (۱٨۰۹ – ۱٨۰۱) در ۱۷۹٨ حزب دمکرات ـ جمهوریخواه را بنا نهاد؛ این حزب با گرایشات قدرتمند ضد فدرالیستی و طرفدار استقلالِ عمل ایالات و نفی سانترالیسم، طرفدار جدیِ الگوی انقلاب فرانسه و مخالف با حاکمیتِ انگلستان بر امریکای شمالی بود؛ این حزب از مالکیتِ شخصیِ صاحبانِ املاک در مقابلِ منافعِ بانکها و صاحبان صنایع بزرگ طرفداری میکرد. حزب دمکراتِ کنونی در شکلِ مدرنِ خود حاصل انشعاب و جدایی و بالاخره از میان رفتن حزب دمکرات ـ جمهوریخواه در ۱٨۲٨ است. به این ترتیب حزب دمکرات در جایگاه قدیمیترین حزبِ موجود تاریخ قرار میگیرد.
حزب دمکرات در فاصلهی سالهای ۱٨٣۰ تا ۱٨۵۰ حولِ اندیشههای اندرو جکسون، قهرمانِ جنگ و رئیس جمهور هفتم امریکا شکل گرفت، و در مقابل حزب ویگ، جنبش دمکراسیِ جکسونی را پایه ریخت. جنبشِ نوین پایههای خود را در میان کشاورزان سراسر کشور، کارگران شهری و مهاجرینِ کاتولیک ایرلندیالاصل یافت. جکسونیها معتقد به غلبهی نهایی ارادهی مردم، و طرفدارِ محدودیتِ قدرتِ دولتِ مرکزی بودند. این گرایش دولتِ مرکزی را مخالفِ آزادیهای فردی میانگاشت، و معتقد بود مداخلهی دولتِ مرکزی در امور اقتصادی، موجبِ بهرهبریِ گروههای خاص شده و ایجادِ شرکتهای بزرگِ انحصاری به نفعِ ثروتمندان را در پی خواهد داشت. طی این دوره شمال رو به صنعتی شدن هر چه سریعتر با کشتی بخار، راهآهن، خطوط تلگراف، کانالهای آبرسانی و کارگاههای شهری کرد، و جنوب همچنان در انحصار کشت پنبه باقی ماند، دمکراتها با حمایت از کشاورزی و هراس از صنعتیسازی بیوقفه، در پی گسترش کشاورزی در ایالاتِ جدیدتر و به این ترتیبِ ایجادِ «تعادل» میان کشاورزی و صنعتیسازی برآمدند. در این دوره آنچه که دو جریان دمکراتها و «ویگ» را در مقابل یکدیگر قرار میدهد، توسط فرانک تاورز به این طریق توضیح داده شده است: «دمکراتها ریشه در «حاکمیت مردم» به همان طریق که در تظاهراتِ عمومی، قانون اساسی و رای اکثریت بهمثابه پرنسیپی عمومی برای حکومت بیان شده داشتند، در حالیکه ویگ طرفدار حاکمیت قانون، قوانین مدون و تغییرناپذیر و حمایت از منافعِ اقلیت در مقابلِ استبداد اکثریت بود».
طی سالهای ۱٨۵۰ و به ویژه نیمهی دوم این دهه اختلافات درونیِ حزب دمکرات اوج گرفت، دمکراتهای جنوبی خواهان پذیرش و مشروعیتبخشی به بردهداری در ایالاتِ دیگر کشور، فرای ایالاتِ جنوبی بودند، و دمکراتهای شمالی، که بعدها به دمکراتهای جنگی شناخته شدند، مخالف بردهداری و خواهان الغای آن بودند. طی جنگهای داخلی امریکا حزب دمکرات به دو جناح تقسیم شد، جناحی طرفدار جنگ، و جناح دیگر مخالف جنگ؛ بخش بزرگی از دمکراتهای شمال در جریان انتخابات ریاست جمهوری ۱٨۶۰ آرای خود را به آبراهام لینکلن داده و پس از مدتی به حزب تازه تأسیس جمهوریخواه پیوستند. گروه مخالف جنگ طرفدارِ سلب قدرت از لینکلن و وحدت با بردهداران جنوب بود. تا پایانِ جنگِ داخلی و الغای بردهداری در امریکا، جناحِ دمکراتهای مخالفِ جنگ خود در عمل از گردونهی تحولات کشور خارج و حذف شد. بخشی از این دمکراتهای شکستخورده در جنگِ داخلی در جریان ایجاد گروهِ نژادپرستِ کوکلوکسکلان (KKK) موثر و فعال بودند. در دورهی پایانیِ جنگِ داخلی و در دوران «بازسازی»، دمکراتها اعتبار و اهمیتِ خود را تا اندازهی زیادی از کف داده و در کنگره به اقلیتِ ضعیفی تقلیل یافتند. حمایتِ کلان زمینداران، تجار و صاحبانِ صنایعِ سفید پوست از دمکراتها در این دوره، جنوب را به دمکراتها بازگرداند. از همین رو تا دورهای طولانی در تاریخ این کشور، جمهوریخواهان در شمال و دمکراتها در جنوب کشور از بیشترین حمایت برخوردار بودند.
طی دورهی ریاست جمهوری روزولت (رئیسجمهور سی و دوم) اتخاذ سیاستهای اصلاحاتِ اقتصادی موسوم به «قراری نو» (New Deal) و در پیش گرفتنِ روشی لیبرال برای مقابله با بحران اقتصادی ۱۹۲۹ این حزب را در موقعیتِ مناسبتری به نسبت حزب رقیب قرار داد.
حزب جمهوریخواه
این حزب در ۱٨۵۴ در ایالات شمالی امریکای کنونی توسط مبارزین ضدبردهداری، نوگرایان، اعضای پیشین «ویگ» و همینطور اعضا و فعالینِ Free Soil که عمیقاً با بردهداری و گسترش آن به ایالات غربی مخالف بودند، پایه گذاشته شد. شعار حزب جمهوریخواه در ۱٨۵۶ «[نیروی]کار آزاد، زمین آزاد، انسان آزاد» (free labor, free land, free men) بود، که شعار «کار آزاد» اشاره به نیرویِ کار بردگان و مخالفت بنیانگذاران این حزب با بردهداری داشت، کاندیدای این حزب، آبراهام لینکلن، در ۱٨۶۰ نخستین رئیس جمهور حزب جمهوریخواه بود.
حزب جمهوریخواه و لینکلن با هدفِ مبارزه با بردهداری و حفظِ وحدتِ سرزمینیِ امریکا قدم به مبارزهی انتخاباتی گذاشتند، در پیِ پیروزیِ لینکلن در انتخابات هفت ایالت جنوبی (کارولینای جنوبی، میسیسیپی، فلوریدا، آلاباما، جورجیا، لوئیزیانا و تکزاس) از جمع سی و چهار ایالتِ تشکیلدهندهی ایالات متحد اعلام جدایی کرده و به اتفاق «کنفدراسیون ایالات امریکا» را تشکیل دادند. شمار این ایالات به فاصلهی کمی به یازده ایالت رسید. در پی این اعلام جدایی، جنگهای داخلی امریکا که جنگِ انفصال نیز خوانده میشود، میان ایالات شمالی و یازده ایالت جنوب در فاصلهی سالهای ۱٨۶۱ تا ۱٨۶۵ آغاز شد و خونینترین جنگِ تاریخ امریکا را رقم زد. طی این جنگها به گفتهی مورخین متفاوت، رقمی میان نیم میلیون تا ۷۵۰۰۰۰ نفر کشته شدند. در اول ژانویه ۱٨۶٣ آبراهام لینکلن بیانیهی رهایی (Emancipation Proclamation) را صادر و اعلام کرد: «همهی افرادی که تا کنون در "ایالاتِ سر به طغیان برداشته" در اسارت و بردگی بودهاند، آزادند و از اینپس آزاد و رها خواهند بود».
مارکس در نامهای که به نمایندگی انترناسیونال کمونیست، خطاب به لینکلن نوشت، انتخاب مجدد او به ریاست جمهوری را تبریک گفته، یادآور شد: «اگر ایستادگی برابرِ قدرتمدارانِ بردهدار دستورِ کارِ دورِ اولِ انتخابِ شما [به ریاست جمهوری] بود، غریوِ نبردِ پیروزمندانهی انتخابِ مجددِ شما "مرگ بر بردهداری" است!».
در پیِ جنگِ داخلی، در انتخابات ۱٨۶۶ (پس از ترور و قتل آبراهام لینکلن)، جمهوریخواهان رادیکال که بیش از دو سوم کرسیهای کنگره را در اختیار داشتند، خواهان اصلاحات رادیکال، به رسمیت شناختنِ حقوق گستردهی مدنی برای «آزاد شدگان» و محدود نمودن حقوق مدنیِ بردهدارانِ جنوبی شدند.
«قراری نو» (New Deal)
با پیدا شدن طلیعهی جنگ دوم جهانی و بحران بزرگ سرمایه در ابعاد جهانی (۱۹۲۹)، فرانکلین روزولت مبارزات انتخاباتی خود را با شعار سه R (Relief, Recovery, Reform) [تسلا، بازیابی، اصلاحات] پیش برد، تسلای بیکاری گسترده (بیش از ۲۰%) و تنگدستی در مناطقِ کشاورزی، سر و ساماندهی به اقتصاد و چرخ آن را از نو به حرکت درآوردن، اصلاحات بلند مدت در ساختار اقتصادی برای پیشگیری از بحرانهای آتی، چیزی بود که در تداوم خود «قراری نو» (New Deal) خوانده شد. در این دوره، روزولت کوشید ماهیت و جوهر وجودی حزب دمکرات را به سوی اندیشهای که اقتصاد و سرمایه را تابع نظم و مقررات میکند، رهنمون شود. از این دوره است که دو مفهوم «لیبرال» و «محافظهکار» در رابطه با سیاست «قراری نو» تعریف مجدد میشود؛ موافقین این سیاست در جمع لیبرالها و مخالفین آن در کنار محافظهکاران قرار میگیرند. به فاصلهی کوتاهی روزولت مرحلهی دوم «قراری نو» را اعلام کرد، که شاملِ تشکیل و حمایت از ایجادِ اتحادیههای کارگری، عمومیتِ ملی دادن به سیاست حمایت از اقشار کمدرآمد، تحمیل مقررات و نظم بیشتر به صاحبان سرمایه و صنعت (به ویژه در ارتباطات و حملونقل) و افزایش مالیات بر بهرهی تجارت بود. با اعلام این سیاستها بخشی از دمکراتهای محافظهکار از در مخالفت با این اصلاحات درآمده و به حزب جمهوریخواه پیوستند. در این دوره بود که مخالفینی که طرفدار رشد بلند مدت، حمایت از صاحبان صنایع، و کاهش مالیات بودند، خود را «محافظهکار» خواندند.
«نومحافظهکاری» و دولت ریگان
به همان ترتیبی که روزولت و «قراری نو» چهرهی سیاست در امریکا و به ویژه جهتگیریِ عمومیِ حزب دمکرات را به شدت زیر تأثیر خود قرار داد، دولت ریگان نیز، آغازگر دورانِ نوینی در سیاستهای عمومی این کشور، جهتگیریِ حزب جمهوریخواه و مفهومِ «محافظهکار»ی بود. دولت ریگان در دورهی خاصی از تاریخ معاصر امریکا ظهور یافت. اعتلا و رشد گرایشات مذهبی راستِ افراطی در امریکا و جهتگیریهای افراطیتر این گرایشات علیه حقوق زنان، تورم رو به افزایش و رکود، بحران انرژی و صعود یکباره و جهانیِ قیمت نفت، شکست در ویتنام، هزیمت و فرار نیروهای امریکایی از هندوچین، شکستِ مذاکراتِ شرق و غرب، موسوم به «مذاکرات خلعسلاح هستهای»، انقلاب در ایران و گروگانگیریِ کارکنان سفارت امریکا در تهران به مدتِ ۴۴۴ روز، اشغال نظامی افغانستان توسط نیروهای ارتش سرخ و ... شمهای از شرایطی بود که دولت امریکا در ابتدای ریاست جمهوری رونالد ریگان با آن مواجه بود.
در پاسخ به شرایط و موقعیتِ مورد اشاره بود که مخازنِ مختلف اندیشگی، سیاست و استراتژیِ «نومحافظهکاری» را پایه ریختند. روشنفکران، روزنامهنگاران و سیاستمدارانی که حتی برخی به رغم تعلق به حزبِ دمکرات، در تعارض و مخالفت با سیاستهای جناحِ لیبرال و «چپ» حزب، پایههای اندیشهی نومحافظهکاری را ریخته و در مبارزاتِ انتخاباتی از ریاستِ جمهوری رونالد ریگان، در مقابلِ جیمی کارتر حمایت کردند. ویژگیِ برجستهی دولت ریگان و حامیانِ اندیشگیِ او، آنتیکمونیسم، مخالفت با سیاستِ تأمین اجتماعی (welfare) و پیشبرد سیاستِ مداخلهجویانهی امریکا در جهان سوم بود.
در فضای اجتماعی برخاسته از بحران و سرخوردگیِ اجتماعی که عقاید و نظریههای محافظهکارانه طنین بیشتری یافته و از طرفداران بیشتری در اجتماع برخوردار شده بود، فرماندار پیشین کالیفرنیا، رونالد ریگان به عنوان کاندیدای حزب جمهوریخواه به کاخ سفید راه یافت، در حالیکه جرج بوش (پدر)، رقیبِ انتخاباتیِ خود در دور مقدماتی را به معاونت ریاست جمهوری برگزید. ریگان در دوران مبارزات انتخاباتی، جین کرکپاتریک، یکی از صاحبنظران سیاسی و منتقدِ سرسختِ حزب دمکرات را به مشاورت خود در سیاست خارجی برگزید و در عینِ حال ایدهها و طرحِ برنامهی خود را از بنیاد Heritage یکی از مخازنِ اندیشهی راستگرا و نومحافظهکار گرفت. اندرو بلاسکو (نویسنده، بنیاد Heritage) نقل میکند ریگان از همان ابتدای ورود ریگان به کاخ سفید، نسخهای از توصیهها و پیشنهادات این بنیاد تحت عنوان "Mandate for leadership" (دستورِ کار رهبری) در زمینههای مختلف، از مالیات گرفته تا سیاست خارجی در اختیار مسئولین جدید کاخ سفید قرار داد، که به اعتقاد یونایتدپرس «طرحی برای گرفتنِ یقهی دولت و رهاسازی آن از برنامهی فرسودهی قراری نو، و تکاندن آن از چهل و هشت سال سیاست لیبرال» بود. نسخهی منتشر شدهی این توصیهها و پیشنهادات در ۱۱۰۰ صفحه ارائه شده است، که باز مطابق همان نقلقول دو سوم توصیههای این مخزن فکری توسط دولتِ ریگان اجرا و عملی شد. بخشی از سیاستهایی که این دولت در فاصلهی دو دوره ریاست جمهوری عملی کرد، مورد اشاره قرار میدهم:
عمدهی توجه این دولت به مداخلات سیاسی و نظامی، گسترش سلاحهای فوقمدرن، افزایش بودجهی نظامی و ... معطوف شد. در ۱۹٨۱ بودجهی نظامی امریکا به میزان ۶/۱ تریلیون دلار برای دورهای پنج ساله افزایش یافت، چیزی که امریکا و جهان را وارد دورهی جدیدی از مسابقهی تسلیحاتی میان شرق و غرب نمود.
با شکست در ویتنام و باقی گذاشتن بیش از ۵۰۰۰۰ کشته، افکار عمومی امریکا آمادگی پذیرش دخالتِ نظامیای دیگر و اعزام تفنگداران امریکایی به نقاطی دیگر از جهان را نداشت؛ در عوض اسرائیل، متحد منطقهای امریکا به قصد در هم شکستن مقاومت فلسطین به لبنان حمله و بیروت را اشغال کرد، کشتار در اردوگاههای صبرا و شتیلا، افکار عمومی بینالمللی را علیه اسرائیل و سیاست اشغالگری این کشور تحریک کرد؛ دولت ریگان که حملات اسرائیل را مورد حمایت تام و تمام قرار داده بود، ناچاراً نیروهای نظامی خود را به بیروت روانه، و زمینهی عقبنشستن ارتش اسرائیل را فراهم نمود. دخالت نظامیای که با بمبگذاری در پایگاه تفنگداران دریایی امریکا و کشتار ۲۴۱ نظامی امریکایی، به عقبنشینی و خروج نیروهای امریکایی از بیروت انجامید.
در اکتبر ۱۹٨٣، کشور کوچک گرانادا (جمعیت ۹۱۰۰۰ نفر) مورد حملهی نیروهای امریکایی قرار گرفت، حکومت ساقط و نظامی نو مستقر شد.
در پی انفجار بمبی در دیسکوتکی در برلین در ۵ آوریل ۱۹٨۶ کشته شدن سه نفر و صدها زخمی، به فاصلهی ده روز در ۱۵ آوریل، دولت ریگان هواپیماهای شکاری و بمبافکن خود را به لیبی روانه کرده، مناطقی از این کشور و محلِ اقامت قذافی را بمباران کرد.
همزمان با انقلاب در ایران، جبههی ساندینیست، با گرایشات چپ در نیکاراگوئه قدرت را به دست گرفت. دولت ریگان با تسلیح و کمکهای گستردهی مالی، از طریق خاک هندوراس و تا حدودی نیز گواتمالا به یاریِ ضدانقلابیون نیکاراگوئه رفت. در حالی که دولت پیشین، دولت کارتر دولت کودتاچی نظامی در آرژانتین را به دلیل نقض مستمر حقوق بشر محکوم کرده بود، دولت ریگان سازمان سیا را به همکاری با سرویسهای امنیتی آرژانتین گماشت و مقدمات سازماندهی «کنترا»ها را فراهم آورد. این گروه آموزش نظامی را در هندوراس و در مجاورت مرز نیکاراگوئه دنبال کرده، و سپس در دستهجات مختلف در نیکاراگوئه به اقدام نظامی و خرابکارانه وامیداشت. منابع مالی تأمینکنندهی کنتراها در نیکاراگوئه، مدتی بعد در قضیهی ایران - کنترا وضوح بیشتری یافت.
طی جنگ ایران ـ عراق در سال ۱۹٨۵ ریگان به امید آزادی گروگانهای امریکایی در لبنان، اقدام به فروش پنهانی اسلحه به جمهوری اسلامی کرد، دلارهای دریافتی از ایران در مقابل اسلحهی قاچاق در اختیار کنتراهای نیکاراگوئه قرار میگرفت. این امور پنهان از چشم کنگرهی امریکا در جریان بود.
در افریقا، با خروج استعمار پرتغال از آنگولا در ۱۹۷۴، این کشور استقلال خود را بازیافت و سه جبههی متفاوت FNLA (جبههی رهایی ملی آنگولا)، MPLA (جنبش تودهای رهایی آنگولا) و UNITA (اتحاد ملی برای استقلال کامل آنگولا) برای گرفتن قدرت در این کشور از استعمار رهایییافته اقدام کردند. دولت ریگان، با همکاری دولت نژادپرست افریقای جنوبی، همهی حمایت و همکاری خود را متوجه جبههی یونیتا به رهبری یوناس ساویمبی، علیه دو جریان دیگر کرد، و با تسلیح و ارسال کمکهای مالی به یاری آنها رفت.
در افغانستان ریگان همهی همت خود را متوجه حمایت از «مجاهدین» افغان کرد. گروههای مختلف «مجاهدین» افغان طی دوران جنگ با اشغالگران شوروی، از حمایت گستردهی مالی و تسلیحاتیِ دولتِ ریگان، عربستان سعودی و پاکستان برخوردار شدند. در این دوره، در میانِ انواع کمکهای تسلیحاتی ارائه شده به «مجاهدین» افغان، موشکهای ضدهواییِ استینگر، یکی از شاخصترینها بود. ریگان نمایندگان این گروهها را به کاخ سفید دعوت کرد و آنها را ملقب به «مبارزین آزادی» کرد.
در آسیای جنوب شرقی رژیم پلپت در کامبوج، پس از ورود نیروهای ویتنام به کامبوج، بیش از دو هفته دوام نیاورد و در ۱۹۷۹ حکومت خمر سرخ در کامبوج سرنگون شد. اما چین و دولت ریگان، به حمایتهای مالی و تسلیحاتی از خمر سرخ ادامه دادند؛ آنها و از سویی تایلند را برای در اختیار نهادن امکانات به خمرهای سرخ تحت فشار قرار داده، و از سوی دیگر با توجه به قدرت و نفوذ خود در شورای امنیت سازمان ملل تا سالهای طولانی، خمر سرخ را به عنوان نمایندهی کامبوج به سازمان ملل و جهان تحمیل کردند.
در فیلیپین رژیم فردیناند مارکوس مورد حمایت تام و تمام دولت ریگان قرار گرفت. ریگان طی مناظرهی انتخاباتیِ دور دوم ریاست جمهوری خود در ۱۹٨۴ گفت: «میدانم چیزهایی در فیلیپین هست که در منظر ما از نقطهنظر حقوق دمکراتیک اصلاً خوب نیستند. اما گزینهی جایگزین چیست؟ یک جنبش وسیع کمونیستی».
مشخصهی اصلی دولت ریگان در سیاستِ خارجی، آنتیکمونیسم افسارگسیختهی این دولت و به این منوال ترجیعبندِ «امپراطوری شر» (نامی که ریگان برای اتحاد شوروی به کار میبرد) است. محور اصلی سیاستِ خارجی دولتِ ریگان بر مبنای معکوس کردنِ سیاست «تشنجزدایی» با شوروی در جریان «جنگ سرد» قرار داشته و بر این مبنا به تقویتِ گستردهی نیروهای نظامی امریکا پرداخت، دستور استقرار موشکهای پرشینگ در آلمان غربی، ساخت بمبافکنهای جدید B-۱ و موشکهای MX را صادر کرد. طرح موسوم به «جنگ ستارگان» و تسلیح فضا یکی دیگر از طرحهای نظامی دولت ریگان بود.
در جنگ ایران ـ عراق، دولت ریگان ظاهراً موضعی خنثی انتخاب کرد، اما عمدهی تلاش خود را متوجه هرچه طولانیتر کردن جنگ و تضعیفِ هر دو طرف جنگ کرد. این دولت طی دوران جنگ، گاه به حکومت عراق و گاه به جمهوری اسلامی کمک تسلیحاتی ارائه داد. دولت ریگان با دستاویزِ حفظ و حراستِ منابع و مخازن نفتی از اثراتِ مخربِ جنگ ایران ـ عراق ناوگان دریایی خود را به خلیج فارس اعزام کرد، که هنوز در منطقه حضور دارند.
در زمینهی طرحهای اقتصادی، ریگان با کاهش مالیاتها در صدد رونق به بازار سرمایههای کلان بود. در عوض دولت فدرال برای جبران کسری بودجهی حاصله از کاهشِ گستردهی مالیاتها، ناچار به استقراض شد و استقراض ملی از ۹۹۷ میلیارد دلار به ٨۵/۲ تریلیون دلار افزایش یافت. در عینِ حال قرارداد تجارت آزاد در امریکای شمالی، پیمانی که بعدها نام «نفتا» به خود گرفت، میان امریکا، کانادا و مکزیک حاصل سیاستهای اقتصادی دولت ریگان است.
دولت ریگان با بیمهی درمانی همگانی مخالف بود و آن را نشانی از «سوسیالیسم» میدانست. «طرفداران [بیمهی درمانی همگانی] وقتی شما به مخالفت با آن میپردازید، از موضعی احساسی و عاطفی به چالش با شما برمیخیزند... در رابطه با آن چه کاری از ما برمیآید؟ ... میتوانیم به اعضای کنگره، به سناتورها نامه بنویسیم، میتوانیم به آنها بگوئیم که نمیخواهیم آزادیهای فردیمان بیش از این لگدمال شود. و در حال حاضر [خدمات] پزشکی همگانی نمیخواهیم... اگر اینکار را نکنید، به شما قول میدهم به همان یقینی که خورشید صبح فردا طلوع خواهد کرد، این برنامه هم عملی خواهد شد و به دنبال آن برنامه و طرحهای فدرال بعدی خواهند آمد که همهی عرصههای آزادی فردی را به نوعی که ما در این سرزمین شناختهایم، هدف خواهند گرفت. تا اینکه روزی همانطوری که نورمن توماس میگفت، از خواب برمیخیزیم و میبینیم سوسیالیسم اینجاست. ».
در سالهای ابتدایی دههی ۱۹٨۰ آلودگیِ هوای ناشی از مراکز صنعتی امریکا، موجب بارش بارانهای اسیدی در کانادا شد، نخستوزیر کانادا، پیر الیوت ترودو به این امر معترض شد و آژانس حفاظت از محیط زیست، از دولت ریگان تقاضای تأمین بودجه برای کاهش بارانهای اسیدی کرد، ریگان صرف بودجه در این زمینه را حیف و میل خوانده و دانش و تخصص متخصصین امر را مورد سئوال قرار داد.
دولت ریگان، همانند بخش بزرگی از جمهوریخواهان مخالف سقط جنین بود، رونالد ریگان در دوران فرمانداری کالیفرنیا قانون موسوم به «سقط جنین درمانی» را امضا و تأئید کرد. زمان امضای این قانون، چهارماه بعد از آغاز فرمانداری او بود، بعدها مدعی شد، که اگر در مقامِ فرماندار تجربهی بیشتری میداشت، این قانون را امضا نمیکرد. در رابطه با حقوق زنان، ریگان در دوران ریاست جمهوری از امضا و تصویب اصلاحیهی قانون حقوق برابر خودداری کرد. از دیگر قوانین و اصلاحیههایی که دولت ریگان به مخالفت با آنها برخاست، قانون مدنیِ ۱۹۶۴ و قانون حق رای ۱۹۶۵ بود، که توسط لیندون جانسون تصویب و به اجرا درآمده بود. در ۱۹٨٨ او به عنوان رئیس جمهور اصلاحیهی قانون حقوق مدنی را وتو کرد؛ اما وتوی رئیس جمهور توسط کنگره پذیرفته نشد، ریگان در مجادلات خود با کنگره مدعی شد که این اصلاحیه تجاوزی به حقوق دولت، کلیسا و صاحبان سرمایه است. ریگان به رغم اینکه خود را نژادپرست محسوب نمیداشت، اما در سخنرانیها و موقعیتهای متفاوتی رئیس جمهور کنفدراسیون، جفرسون دیویس (جنوب بردهدار در دوران جنگ داخلی) را «قهرمانِ من» [a hero of mine] معرفی و قانونِ حق رایِ همگانی را «تحقیر جنوب» توصیف کرد. در همین امتداد، به رغم مخالفتِ کنگره و حزب جمهوریخواه روابطی از نوع «تعامل سازنده» با دولت نژادپرست افریقای جنوبی برقرار کرد، تا حدی که نظرِ کنگره را در این رابطه وتو نمود. یکی دیگر از موارد مخالفتهای ریگان و وتوی نظرِ کنگره و سنا، اعلام روز تعطیلِ مارتین لوترکینگ بود، که در این مورد نیز، وتوی رئیس جمهور با مخالفت کنگره و سنا روبرو شد.
دولت ریگان در زمینهی آموزش و تحصیلات نیز، ابتدا دعای روزانه در مدارس را برقرار نمود، سپس در جهت تغییر مواد آموزشی کودکان اقدام به حذفِ موادی از دروس دانش آموزان کرد، از جملهی این مواد، آثار مارک تواین و کتاب هکلبری فین از مواد مطالعاتی دانشآموزان حذف شدند، که میتوان حدس زد به دلیل نگاه دوستانهی مارک تواین به سیاهان در دوران بردگی سیاهان در امریکا بود.
در تداوم فقط نگاهی به محصولات فرهنگیِ این دوران در نوع خود میتواند جالب توجه باشد، رامبو (۱۹٨۲)، در جستجوی اکتبر سرخ (۱۹٨۴)، عروج طوفان سرخ (۱۹٨۶) و کاردینالِ کرملین (۱۹٨٨) پرطرفدارترین محصولاتِ فرهنگی این دورهاند.
در واقع برای درک کاملِ دولت ریگان، میبایست نگاهی کمی ریزبینتر به پدیدهی «نومحافظهکاری» داشت و مولفههای اصلی این پدیدهی نوین تاریخی را تبیین نمود. پدیدهای که آغاز آن، بر خلافِ تصور عمومی، نه به دوران جورج دبلیو بوش، بلکه به دولت ریگان تعلق دارد.
نومحافظهکاری (Neoconservative)
ابتدا میبایست در نظر داشت که پدیدهی «نومحافظهکاری» نه از درون حزب جمهوریخواه، بلکه ریشه در حزب دمکرات و بخشی از «چپ» امریکایی داشته است. این مفهوم و اندیشه در مقابله با اندیشهی «نسبیت فرهنگی» و پدیدهی «مقابلهی فرهنگی» (Counterculture) طرح شده توسطِ جریان «چپِ نو» در دههی ۱۹۶۰ میلادی در امریکا شکل گرفت. پدیدهی «مقابلهی فرهنگی»، واکنشی بود در میان نسلِ جوانِ مترقی امریکایی و جنبش اعتراضی که در تقابل با استیلای فرهنگِ بورژوایی، پدیدههای نوین فرهنگی را ابداع کرد. موسیقیِ تکنو، جنبش هیپی، فمینیسم، انقلابِ جنسی، سینمای زیرزمینی، هنر خیابانی، مکتب دادائیسم، فوتوریسم و ... نمادهای مختلف این جنبش اعتراضی به همهی نشان و نمادهای فرهنگ مسلطِ بورژوایی بود، شکلگیری جنبش هیپی در امریکا و سپس گسترش آن به اروپا، و جنبش می ۱۹۶٨ در فرانسه از نمادهای بارز این پدیده و جنبش مفهومی بود .
نومحافظهکار به افرادی اطلاق شد که چرخشی ایدئولوژیک از چپِ ضداستالینی به سویِ محافظهکاریِ راست امریکایی طی کردند؛ از مشخصههای این اندیشه تبلیغ برای دمکراسی غرب، دفاع از منافع امریکا و پیشبرد آن، حتی به طریق نظامی، آنتیکمونیسم و ضدیت با هر نوع اندیشهی رادیکال است. شمار قابل ملاحظهای از نومحافظهکاران از حزب سوسیالیست و سپس حزب سوسیال دمکرات امریکا میآیند، گروهی که یکی از دغدغههایش در دههی ۱۹۶۰ و ۷۰ ضدیت با چپ نو (New Left) و در عینِحال مخالفتِ جدی با پایانِ دخالتِ نظامی امریکا در ویتنام بود. این دکترین بر پایهی اعتقاد به شکست و عدم کارآییِ سوسیال ـ لیبرالیسم شکل گرفت. تئوریسین نخست این مفهوم، ایروینگ کریستول بود، که در The Autobiography of an Idea (۱۹۹۵) به شرح آن پرداخت. او که سالهای جوانی و نوجوانی خود را در جنبش چپ طی کرده بود، ابتدا در ۱۹۷۹ در مقالهی اعترافات یک نومحافظهکار خودخواندهی واقعی (Confession of a true, Self-Confessed "Neoconservative") نقطهنظرات خود را طرح کرد. کریستول از سالها قبل مجلهی Encounter را منتشر و نظرات خود را ارائه میداد. از دیگر نظریهپردازان این مفهوم، نورمن پودورتز، مقالهنویس مجلهی Commentary در فاصلهی ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۵ بود.
نومحافظهکاری در دولت ریگان در موضع قدرت، و در دولتِ جورج دبلیو بوش، صاحبِ همهی ارکان اقتدار شد. چهرههای شاخصِ این اندیشه، در دولت جورج دبلیو بوش، پل ولفوویتز (معاون وزیر دفاع)، جان بولتون (سفیر امریکا در سازمان ملل)، ریچارد پرل (رئیس کمیتهی مشاوران تعیین سیاست دفاعی)، پل برمر (فرماندار برگمارده از جانب دولت بوش در عراقِ اشغالی) بودند، منبعِ تغذیهی فکری این گروه و دولتِ جورج بوش، مخزنِ فکری موسوم به «طرحی برای قرنِ نوینِ امریکایی» (Project for New American Century) بود، در واقع طراح حمله به عراق و توسعهی میلیتاریستی امریکا بود. «تنها یک جنگ علیه صدام حسین آن ترس و وحشت را از نو قاطعانه مستقر خواهد کرد، که منافع امریکا را خارج از حیطهی مرزهایمان و شهروندانمان را در خانه حفاظت کند. »
رشد چپِ نو در مجامع آکادمیک امریکا، سمتگیری دمکراتها به سویِ چپ پس از «قراری نو»، طرحِ لیندون جانسون (Great Society)، همینطور شعار و برنامهی جورج مکگاورن، کاندیدای دمکرات برای ریاست جمهوری (۱۹۷۲) مبنی بر ترک ویتنام، آن گروهی از دمکراتها را که ناراضی از سیاستِ خارجی در پیش گرفته شده بودند را به فاصله گرفتنِ هرچه بیشتر از حزب، و پیوستن به بنیادهای این اندیشه تشویق کرد.
به جز ایروینگ کریستول از دیگر نظریهپردازان این مفهوم نورمن پودورتز، چارلز کروتامر، فرانسیس فوکویاما، جیمز بورنهام و ... بودهاند. از دیگر مقالات مهم در شناسایی این نحلهی اندیشگی میتوان به مقالهی نورمن پودورتز دغدغههای نومحافظهکاری در رابطه با سیاستِ خارجی ریگان (The Neoconservative Anguish over Reagan's Foreign Policy) نیویورک تایمز ۲ می ۱۹٨۲ اشاره کرد. یکی دیگر از این مجموعهی نظر پردازان خانم جین کرکپاتریک، استاد پیشینِ علوم سیاسی در دانشگاه جورجتاون (۱۹۷٣) بود، ایشان با تفکری عمیقاً آنتیکمونیست، طی سالهای دههی ۱۹۷۰ دائماً حزب دمکرات و دولتِ کارتر را هدف انتقاد گرفت؛ در جریان مبارزات انتخاباتی رونالد ریگان، به رغم تعلق حزبی به حزب دمکرات، مشاور ریگان در کمپین انتخاباتی بود. سپس در این دولت، مشاور ریگان، عضو شورای امنیت ملی و نخستین سفیر زنِ امریکا در سازمان ملل در فاصلهی سالهای ۱۹٨۱ تا ۱۹٨۵ بود. «دکترین کرکپاتریک» معتقد بود «دولتهای خودکامه سنتی به نسبتِ حکومتهای مستبد انقلابی کمتر به فشار و استبداد روی میآورند» از همین رو دولت امریکا میبایست حمایت از رژیمهای خودکامهی ضدکمونیست را در سراسر جهان، در صورتِ حرکتِ در جهتِ منافعِ واشنگتن در دستور کار گذارد. خانم کرکپاتریک نیز، همچون برخی دیگر از پایهگذارانِ نظریهی نومحافظهکاری، از گذشتهی «چپ» میآمد و در دوران نوجوانی خود (۱۹۴۵) مدتی را در جریان سوسیالیستی گذرانده بود.
نورمن پودورتز در مصاحبهای نومحافظهکاری را با این جملات تعریف کرد:
«نومحافظهکاری با پیشوند «نئو» برای تأکید بر «نو» بودن آن میآید. ما یک گروه نسبتاً کوچک روشنفکرِ چپ بودیم، که در پایان سالهای دههی ۶۰ به محافظهکاران پیوستیم، زیرا علیه فساد و گندیدگی ایدهها و اندیشههای مترقی شوریدیم. ما به مبانیِ ایدئولوژیکمان مراجعه و تصمیم گرفتیم که ریشه در جایی میان مرکز و راست بدوانیم. چرا «نئو»؟ چرا که ما برای محافظهکاران ایدههای تازه داشتیم. جوهر اندیشهی ما مبنی بر این بود که امریکا تجسمدهندهی یک قدرتِ خیر در جهان است ... ما از امریکا در مقابلِ نقدهایی که از چپِ به آن میشود، دفاع میکنیم و طرفدارِ این هستیم که قدرتِ ما میبایست در مسائل جهان نقشی فعال به عهده داشته باشد، تا آزادی و دمکراسی را به هرکجای جهان که امکانش موجود باشد، برده و بگسترانیم.»
در دورهی پایانی ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش، ژانویه ۲۰۰۹، جاناتان کلارک ویژگیهای اصلیِ نومحافظهکاری را به این ترتیب تعریف و تبیین کرد: «گرایشی متمایل به دیدنِ جهانی دوسویه از نوع خیر / شر، کمتحمل در دیپلماسی، حاضر به یراق و آماده به کار برای استفاده از نیروی نظامی، تأکید بر اقداماتِ یکجانبه، خوارشماری و تحقیرِ تشکیلات و سازمانهای بینالمللی، تمرکز توجه به خاورمیانه».
نومحافظهکاران در کنارِ تمرکزِ واقعیِ خود بر سیاستِ خارجی، در زمینهی اقتصادی نیز مخالف دولتِ رفاهِ مدل اروپایی، و آسوده خاطر با کسری بودجهاند. بطور مثال همانطور که پیش از این مورد اشاره قرار گرفت، در دورهی ریگان میزان استقراضِ ملی امریکا از ۹۹۷ میلیارد دلار به ٨۵/۲ تریلیون دلار جهش کرد، و امریکا از جایگاه اصلیترین طلبکارِ جهان، به بزرگترین بدهکار جهان منتقل شد. کریستول معتقد است که «برای محافظت از دمکراسی، گاه دخالت دولت و کسری بودجه الزامی است. »
هیلاری کلینتون
در روندی تاریخی، با نگاهی به دو سدهی اخیر در تاریخ ریاست جمهوری امریکا، میتوان مقایسهای ابتدایی میان پروسهای که حزب دمکرات و جمهوریخواه طی نمودهاند را شاهد مثال گرفت. در حالیکه حزب جمهوریخواه آغازِ کارِ خود در کاخ سفید را با مبارزه علیه بردهداری و چهرهی شاخصی چون آبراهام لینکلن مشخص کرده است، در تداوم روند تاریخیِ خود به پدیدههایی چون، رونالد ریگان، جورج دبلیو بوش و سپس دونالد ترامپ فراروئیده است. در حالیکه حزب دمکرات که بخشِ سنتیِ آن ریشه در جنوب داشته و در جریان جنگهای داخلی و مبارزه علیه بردهداری، عمدتاً در کنار بردهداران جنوبی و حتی کوکلوکسکلان ایستاد، در تداوم تاریخی خود به انتخاب ریاست جمهور در میان سیاهان (باراک اوباما) و سپس انتخاب میان کاندیداهایی چون برنی سندرز (طرفدار دولت رفاه و سوسیال دمکرات) و کاندیدایی زن برای مقام ریاست جمهوری فراروئید.
در یک نتیجهگیریِ ساده میتوان گفت، که در عرصهی سیاستِ کنونی امریکا حزب دمکرات در «چپ» و حزب جمهوریخواه در «راست» ایستادهاند. برای تدقیق بخشیدن به این امر، میبایست تأکید نمود که مفاهیم «چپ» و «راست» تنها در زمینهی سیاست معنا و مفهوم مییابند و نه الزاماً در زمینهی ایدئولوژی.
فراموش نمیبایست کرد که عمدهی نظریهپردازانِ «نومحافظهکاری» و گرایشِ سیاسیِ راست افراطی امریکا گرد آمده در حزب جمهوریخواه و حاشیهی این حزب، ریشه در حزب دمکرات و در کنار آن جنبش تروتسکیستی و سوسیالدمکراتیک امریکا داشتهاند. هیلاری کلینتون در چنین زمینهای قابل شناخت و بررسی است. خانم کلینتون تجربهی هشت سال اقامت در کاخ سفید به عنوان بانوی اول امریکا، از سال ۲۰۰۰ نخستین سناتور زنِ نیویورک و سپس وزارت خارجه را دارد. کارنامهی سیاسی خانم کلینتون نه در دورانِ به عهده داشتنِ مقامِ «بانوی نخست» و نه سناتور و سپس وزیر خارجه، چندان درخشان و پرموفقیت نیست. خانم کلینتون در دوران اقامت در کاخ سفید کوشید طرحِ بیمهی بهداشتِ عمومیِ کلینتون را اجرایی کند و موفقیتی در این زمینه نداشت، در دورانِ به عهده داشتنِ مقام سناتور منتخب نیویورک، پس از حملاتِ تروریستیِ به عمارتهای تجارتِ جهانی، موافق حمله به افغانستان بود و رأی تأئید کنندهی خود را به حمله به افغانستان داد، در سال ۲۰۰٣ مجدداً حمله و اشغال عراق را تأئید کرد و در کنارِ جورج بوش و تیمِ نومحافظهکارانِ طراحِ سیاستِ خارجی امریکا ایستاد. خانم کلینتون بعدها از این رأی مثبت خود اظهار پشیمانی کرده و آن را خطا خواند. در دوران به عهده گرفتنِ پستِ وزارتِ خارجهی دولت باراک اوباما، ایشان حامی حضور و شرکت ناتو در حمله علیه لیبی بود، در حالیکه در سالهای پیش از آن (۱۹۹۹) از طرح ناتو برای بمباران یوگسلاوی نیز حمایت کرده بود؛ ایشان در جریان و طرحِ تحریم علیه جمهوری اسلامی در مقابله با پروژهی هستهای فعال و تأثیرگذار بود؛ در سال ۲۰۱۲ خانم کلینتون بارها از تسلیحِ «ارتش آزاد سوریه» در عملیات علیه رژیم اسد حمایت کرد و در این زمینه کوشید، تلاشی که چندان قرین موفقیت نبود؛ هیلاری کلینتون به عنوان یکی از مدافعانِ سرسختِ اسرائیل در خاورمیانه شناخته میشود و طرفدار ادامهی حضور تأثیرگذار امریکا در خاورمیانه از طریق اسرائیل است. «آنگاه که موضوع موجودیت و امنیت اسرائیل طرح است، امریکا هرگز نمیتواند خنثی و بیطرف بماند. » خانم کلینتون در جریان تهاجم اسرائیل به لبنان در ۲۰۰۶ نیز همچنان به حمایت از «حق اسرائیل به دفاع از خود» پرداخت.
هیلاری کلینتون که سالهای جوانی خود را در کنار حزبِ جمهوریخواه گذرانده، بعدها وقتی به توصیفِ این دوران خود پرداخت، خود را «ذهنی محافظهکار و قلبی لیبرال» در این سالها خواند.
خانم کلینتون تا کنون در مواردی مختلف ناچار به پاسخگویی به کمیسیونهای تحقیق افبیآی و باقی نهادهای امنیتی و قضایی شده است. مواردی چون تحقیقاتِ موسوم به زمینها و ویلاسازیِ موسوم به «وایتواتر»، موضوع اخراج برخی کارمندان کاخ سفید و ... بالاخره ایمیلهای فوق محرمانهی ارسالی ایشان در دوران وزارت خارجه با استفاده از ایمیل شخصی بخشی از آنها بوده است. در مجموع خانوادهی کلینتون، چه در دورانِ به عهده داشتنِ مقام ریاست جمهوری و چه در زمانهای پیش از آن، موضوع مجادلات متفاوتی در حوزهی تحقیقاتِ قضایی و خانوادگی بوده است، و کارنامهی خانم کلینتون در گزارشات و بررسیهای صورت گرفته، چندان بیخدشه نیست، از جمله نکاتی که میتوان مورد اشاره قرار داد، مشاورت رابرت کاگان از نومحافظهکاران شناخته شده در جمعِ مشاوران ایشان است.
دونالد ترامپ
آقای ترامپ را میتوان به نوعی نتیجهی منطقیِ گذار سریعِ حزب جمهوریخواه امریکا به دورانِ «نومحافظهکاری» خواند. این حزب اگر در ابتدای موجودیتِ خود، اعضا و بنیانگزارانِ خود را در میانِ وکلا، روزنامهنگاران، فعالین اجتماعی و مبارزینِ استقلال و ضد بردهداری مییافت، با جهتگیریِ هر چه بیشتر به سوی «راست»، اینبار چهرههای شاخص و معرفِ خود را در میان هنرپیشههای رده چندم هالیوود، «ملکهی زیبایی» و تجار نه چندان خوشنام جستجو کرد. رونالد ریگان، سارا پیلین، آرنولد شوارتزنگر و بالاخره دونالد ترامپ نمونههای مشخصی از گذار این حزب به دوران جدید بودهاند. در این ساختار سیاسی، رئیس جمهور و ساختارهای کنترل و قانونگذار کشور تعیینکنندهی سیاست پیشبرده شده توسط مخازنِ فکری (Think-Tank)اند. این مخازن فکری تعیینکنندهی سیاستهای اقتصادی و به ویژه سیاستِ خارجی کشور بوده و رئیسجمهور تنها عامل اجرای سیاستهای تعیین شده توسط این مخزن فکری است. این امر در دوران جورج دبلیو بوش به شیوهی کاملی پیش رفت، امر شاخصی که حتی در عرصهی جهانی، از «کمدانشی» و حتی در مواردی «بلاهت» بوش سخن گفته میشد، اما گردانندگان واقعیِ سیاستِ خارجی و حتی امور داخلِ کشور، نه جورج بوش، بلکه هستهی تعیین کننده ی نومحافظه کاران بود؛ در دوران ریگان همکاری فکری گستردهی بنیاد Heritage عامل پیشبرد امور بود، و به نظر میرسد که در دورهی احتمالی آقای ترامپ نیز به همین روش اکتفا خواهد شد و مخازن فکری نومحافظهکار تعیین کننده ی راه و روش حکومت ایشان خواهند بود.
آقای ترامپ، که پیش از شناخته شدگی در زمینهی سیاست، اشتهار خود را مدیون نقشِ خود در تجارت، «شو بیزنس» و ورزشِ نمایشی است، چندین بار تاکنون گرایش سیاسیِ خود را میان حزب دمکرات و حزب جمهوریخواه تغییر داده است. عمدهی سیاستهایی که ایشان به عنوان برنامهی عملِ خود اعلام کرده، الگو برداری شده از دوران ریگان است. او در برنامهی انتخاباتی خود، وعدهی افزایشِ بودجهی نظامی کشور و افزودن بر حجم ارتش، سلاحهای جدید و ارتشی بزرگتر (ایشان عمدتاً از «سایز» ارتش میگوید و نه از قدرتِ آن) میدهد، در زمینههای اجتماعی همانند ریگان مخالف سقط جنین، مخالفِ ازدواجِ همجنسگرایان، مخالفِ کنترل بر حملِ اسلحه و طرفدار مجازات اعدام است. ترامپ طرفدار کاهش شدید مالیات کمپانیها و سرمایهداران کلان است، او معتقد است که با افزایش مالیات بر کالاهای خارجی (چین و اروپا) و در کنار آن کاهش مالیات بر کمپانیها و سرمایههای بزرگ در امریکا قادر به حفظ مشاغل در امریکا شده و بازار کار را رونق خواهد بخشید، او وعدهی ایجاد ۲۵ میلیون فرصت شغلی در دههی در پیشرو میدهد. آقای ترامپ تغییرات جوی و گرمایش زمین را نیز جعلیات و فریب میخواند؛ ترامپ ظاهراً تمایلات نژادپرستانه ندارد، اما معتقد است کارگرانِ مکزیکی که بهطور غیرقانونی به امریکا وارد شدهاند، میبایست اخراج و به مکزیک و یا کشورهای خود برگردانده شوند، او برای ممانعت از ورود مکزیکیها به امریکا در صدد بنا کردن دیواری مرزی میان امریکا / مکزیک است؛ دیواری که گویا هزینهی برپایی و ساخت آن به عهدهی مکزیک خواهد بود. علاوه بر این امر، ترامپ معتقد است که مسلمانان مقیم امریکا خطری بالقوه برای این کشورند و میبایست از این پس مانع ورود و حضور مسلمانان در خاک امریکا شد. او در نظر دارد نیرویی تحت عنوان «نیروی اخراج» (Deportation Force) ابداع و خلق کند تا جمع مهاجران غیرقانونی به امریکا را شناسایی و اخراج کند.
در زمینهی سیاست خارجی، اما، ترامپ چندان پرگو نیست. او در ابتدا تأکید خود را بر «اول امریکا» و سپس عمدهی تبلیغات خود را متوجه «تروریسم» (از نوع اسلامی) و داعش میکند. سکوت و یا حتی نوعِ گفتارِ پرمسامحهی ترامپ در رابطه با روسیه و سیاستهای دولت پوتین، حمل بر «هماهنگی» میان اندیشهی راهنمای ترامپ در سیاست خارجی شده است. ترامپ در منازعات میان اسرائیل و فلسطین، حامیِ تداوم شهرکسازیهای اسرائیل در مناطق اشغالی کرانهی غربی رود اردن است، با «توافق هستهای» میان جمهوری اسلامی و اعضای شورای امنیت به اتفاق آلمان مخالف، و طرفدارِ اعزام نیروی نظامی به مناطق تحتِ سلطهی داعش در عراق و سوریه است.
چه خواهد شد و چشمانداز چیست ؟
انتخابات امریکا، برای ما ایرانیان از یک جهت حائز بیشترین اهمیت است. رئیس جمهور جدید امریکا چگونه سیاستِ خارجیای برخواهد گزید و نحوهی ارتباطگیری و بدهبستان او با جهانِ خارج از محدودهی جغرافیایی امریکا، و به ویژه ایران چگونه خواهد بود؟ بر همین مبنا میبایست در نظر گرفت که انتخاب هر کدام از گزینههای پیشرو، چه پیامدهایی برای ایران و ایرانیان در پی خواهد داشت. اما در این زمینه نیز، میبایست دو جنبهی متفاوت را در نظر داشت؛ در این زمینه در ایران، عملاً دو ساختارِ متفاوتِ ارزشیابی حاکم است، رفتار و سیاستهای کدام گزینه در راستای منافعِ نظامِ جمهوری اسلامی در سپهر جهانی خواهد بود؛ و یا کدام گزینه شانسِ بروزِ جنگی جدید در منطقه را کاهش داده، امکانِ نقضِ مستمرِ حقوقِ بشر در ایران را محدودتر نموده، و گشایشِ دروازهی جامعهی جهانی به رویِ مردم ایران را فراهمتر خواهد کرد؟
«انقلاب اسلامی» و به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی در ایران، مصادف با دوران ریاست جمهوری جیمی کارتر، کاندیدای حزب دمکرات؛ پافشاریِ این دولت به تشویق و فراخوانیِ متحدین منطقهای خود در خاورمیانه به پایبندی به اصول اعلامیهی جهانی حقوق بشر، منعِ حکومتِ دیکتاتوریِ شاه از زندان و شکنجهی مخالفین سیاسی، و دعوتِ نظامِ شاهنشاهی ایران به گشودن فضای سیاسی کشور و ... بود. در واقع میتوان به نوعی نتیجه گرفت که گشایش فضای سیاسیِ کشور، انحلال حزب رستاخیز، آزادی زندانیان سیاسی، سلب قدرت و سپس انحلال ساواک و ... در مجموعِ خود زمینههای پیروزی جنبشِ اجتماعی، سقوط نظام پیشین و استقرار نظام نو را آماده کرد.
نحوهی «تعامل» نظام جدیدِ ایران با امریکای کارتر، گروگانگیریِ کارکنان سفارت امریکا در تهران بود؛ اما گروگانها پس از ۴۴۴ روز در لحظهی سوگند خوردنِ رونالد ریگان به مقام ریاست جمهوری آزاد شدند. گروگان گیریِ کارکنانِ سفارت امریکا در تهران، موجبِ قطعِ روابطِ یکطرفه با جمهوری اسلامی از جانبِ دولت کارتر شد، این روابط در همهی سالهای استقرار نظام نو در ایران، از نو برقرار نشد، اما هم دولت ریگان و هم نظامِ نوینِ مستقر شده در ایران، روابط و بدهبستانِ سیاسی و اقتصادیِ خود را در فضایِ جنگِ ایران و عراق ادامه دادند. ارسال سلاح به ایران از امریکا و اسرائیل، در جهتِ تداومِ جنگ، امری بود که هم دولت ریگان و هم نظام جمهوری اسلامی را در پیشبرد مقاصد خود یاری میکرد.
دوران جورج بوشِ پدر، مصادف با پایانِ جنگِ سرد و فروپاشیِ شوروی بود؛ در ایران، جنگ با عراق به پایان رسیده و هر دو حکومت ایران و عراق مدعی پیروزی در این جنگ ویرانگر بودند. هم ایران و هم عراق اهدافی توسعهطلبانه در سر داشته و میکوشیدند، «پیروزی» خود در جنگِ هشتساله را در منطقهی خاورمیانه تبدیل به تأثیرگذاری سیاسی کنند. جمهوری اسلامی در مرزهای شرقی از طریق گروههای «مجاهد» شیعه در صدد تأثیرگذاری در تحولات منطقه بود، اما از آنجا که در مرزهای غربی و جنوبی (خلیج فارس) با حضور ارتش قدرتمند عراق و ناوگان دریایی امریکا، امکان اقدام به عمل نداشت، عرصهی تحرکاتِ خود را به لبنان منتقل کرده و عموماً از طریق گروگانگیریِ اتباع و روزنامهنگارانِ اروپایی و امریکایی توسطِ گروههای خلق و ساخته شده توسط ایران، «تعامل» و تأثیرگذاریِ خود بر عرصهی دیپلماسی جهان را تنظیم کرد. رفتارِ توسعهطلبانهی صدام حسین و اشغال کویت توسط ارتش عراق، معادلاتِ منطقه را کاملاً برهم زد. عراق که تا این مرحله ادعای «رهبریِ جهان عرب» و مقابله با «جمهوری اسلامی» را میکرد و این «رهبری» تا حدودی توسط جهانِ عرب پذیرفته شده بود، در میانِ متحدانِ عربِ خود در انزوا قرار گرفت و حتی متحدین بینالمللیِ تاریخی عراق نیز حمایتِ خود را از حکومت صدام حسین دریغ کرده و او را به انزوا راندند. حمله به عراق و بیرون راندن نیروهای عراقی از کویت، به رهبری امریکا، با حمایتِ گستردهی دولتهای عربی، و شرکت نیروهای نظامی این کشورها صورت پذیرفت. جورج بوشِ پدر برای حفظِ تعادلِ منطقهای، نیروهای خود را پشتِ دروازههای بغداد از حرکت بازداشت. در این میان کشتارِ گستردهی شیعیان جنوب و کردها در شمال عراق مقابلِ چشمان نیروهای امریکایی و باقی متحدین، موجبِ هیچ واکنشی در آنها نشد. نخستین نتیجهی تضیعف عراق در منطقه، قدرتگیری گستردهی نظام جمهوری اسلامی در منطقه بود.
دورهی بیل کلینتون برای جمهوری اسلامی، دورهی تداوم همان سیاست پیشین بود، کلینتون در دورهی نخست ریاست جمهوری خود، جمهوری اسلامی را به عنوان کشوری «حامی تروریسم» معرفی نمود و هر گونه معاملهی نفتی با ایران را تحریم و کمپانیهای امریکایی را از معامله و مراوده با ایران برحذر داشت، اما در دور دوم ریاستِ جمهوری با انتخاب محمد خاتمی به ریاست جمهوری و جنبشِ موسوم به دوم خرداد، کوشید موضع ملایمتری در پیش بگیرد. خانم مادلن آلبرایت وزیر خارجهی وقت، مطابق درخواست دولت ایران اعلام کرد که امریکا در کودتای علیه دولت قانونی دکتر مصدق نقش داشته و دولت امریکا از این امر متاسف است؛ آقای خاتمی رئیس جمهور وقت ایران به استقبال این موضع دولت امریکا رفته و آن را قدمی مثبت ارزیابی کرد، اما رهبر جمهوری اسلامی به فاصلهی کوتاهی در سخنرانیای «آنهایی» را که از اقدام امریکا استقبال کردهاند را «بیغیرت» خواند، و هرگونه امیدی به گشایش و احتمالِ تجدیدِ محدودِ روابط را به ناامیدی بدل کرد. در همین دوره، در سال ۱۹۹۶ انفجارِ برجِ خُبار در عربستان سعودی و کشتار شماری از مستشاران نظامی امریکایی، به حزباله و سپاه پاسداران در ایران نسبت داده شد، اما روند روابط دو دولت همچنان بر همان مدار پیشین گشت.
نظام جمهوری اسلامی، بیشترین بهرهی سیاسی و توسعهطلبانهی منطقهای را در دوران دولتِ جورج دبلیو بوش نصیب خود کرد. جورج دبلیو بوش به قصد «صدور دمکراسی» به عراق حمله کرد، سرنگونی حکومت صدام و ایجاد خلاء قدرت در عراق، علاوه بر از میان برداشتنِ مانعی در مقابل توسعهطلبیِ منطقهای جمهوری اسلامی، دستِ نظامِ حاکم در ایران را برای اعمال قدرت در عراق کاملاً گشود. جریاناتی از نوعِ مجلس اعلای انقلاب اسلامی، حزبالدعوه، حزب فضیلت اسلامی و جیشالمهدی و ... که از حمایتِ تام و تمامِ حکومت ایران برخوردار بودند، در راس قدرت قرار گرفتند. در واقع به قدرت رسیدن گروههای عقیدتی شیعه در عراق و پیوندهای بسیار نزدیک این گروهها با حکومت ایران، به یک رویای چند صد سالهی روحانیتِ شیعه در ایران جامهی عمل پوشاند. این روحانیت که از دوران حکومت صفویان، همواره شاهد بوده که «قبور متبرکه» و مزار رهبران عقیدتیاش در سرزمینِ عثمانی و تحتِ تسلطِ اهلِ تسنن بوده، این بار در اثرِ خطای محاسبهی دولت جورج دبلیو بوش و تغییر توازنِ قوای منطقهای، حاکم کامل و بلافصل مناطقی شد که در رویاهای خود نیز نمیدید و هشت سال جنگ و بیش از یک میلیون کشته و زخمی برای دسترسی به آن، به مردم ایران تحمیل کرده بود.
دوران باراک اوباما، اما همچنان که پایانی بر دورانِ نومحافظهکاران محسوب شد، به رغمِ ظاهرِ آن، پایانی بر دورانِ «ماهعسل» با جمهوری اسلامی نیز بود. اوباما بر خلافِ دولتِ جورج دبلیو بوش، از درِ تهدید نظامی و جای دادنِ نظامِ جمهوری اسلامی در «محور شر» حرکت نکرد، بلکه پایهی سیاستِ خود را بر «مذاکره» و گفتگو گذاشت؛ جمهوری اسلامی در همهی سالهای موجودیتِ خود، دیپلماسی را عموماً از روشهایی غیردیپلماتیک پیش برده بود، امتیازگیری از دولتهای طرفِ مذاکره و گفتگو را با وسایلی از نوعِ گروگانگیریِ اتباعِ این کشورها و «معاملات پنهانی» دنبال کرده بود، طبیعی بود که برای گفتگویی باز و شفاف، وارد شدن به محیط و جهانیِ «متمدن» با معضلی جدی روبرو باشد. سیاستِ در پیش گرفته شده، توسط دولتِ امریکا و آمادگی برای گفتگو و از میان برداشتنِ موانع، در عین فشارِ اقتصادی و تحریمهای فزاینده، نظام جمهوری اسلامی را برای نخستین بار طیِ دورانِ موجودیت به «نرمش قهرمانانه» و پذیرشِ «توافقات هستهای» واداشت.
آنچه میتوان در نگاه اول نتیجه گرفت، این است که نظام جمهوری اسلامی در ایران، همواره با نومحافظهکاران قرابتِ بیشتری حس کرده است و عمدهی موفقیتهای منطقهای و سیاسی خود را مدیونِ نومحافظهکاران امریکایی بوده است، بالطبع در انتخاباتِ آینده از پیروزی نومحافظهکاران و آقای دونالد ترامپ بسیار خوشوقتتر خواهد بود، اما درعینِ حال میتوان اضافه کرد که بیتردید پیروزی آقای ترامپ در این انتخابات و سپردنِ امور به مخازنِ فکری نومحافظهکار، بحرانِ خاورمیانه را تشدید کرده و علاوه بر آن احتمالِ جنگهایی جدیدتر، علاوه بر سوریه و عراق، را در این منطقه افزایش خواهد داد. در چنین چشماندازی، با توجه به تلاشهای مستمر دو دولتِ جمهوری اسلامی ایران و پادشاهی سعودی، به قصد دوقطبی کردن خاورمیانه و گسترشِ مناطقِ نفوذِ خود، احتمالِ گسترش منازعات میان دو دولت به رویارویی نظامی نیز وجود خواهد داشت، رویاروییای که در شرایطِ حاضر دو کشور به روشی نیابتی در سوریه و یمن پیش میبرند. چنین رویارویی و درگیری نظامیِ محتملی، موجبِ سرنگونیِ هیچکدام از دو حکومت جمهوری اسلامی در ایران و پادشاهی سعودی در عربستان نخواهد شد، اما لااقل در ایران، مایهی سرکوب سنگین هرگونه جنبش اعتراضی و حرکت مدنی خواهد بود. برای جمهوری اسلامی جنگ [محدود] یقیناً سراسر نعمت خواهد بود.
جامعهی امریکا، از پویایی و تحرکِ اجتماعی برخوردار است. در طی دهههای اخیر مرکزیت و منشاء شمار قابل توجهی از جنبشهای اجتماعیِ گسترده از اروپا به امریکا منتقل شده است. تحرکاتِ گستردهی ضدجنگ و آنتی میلیتاریستی از امریکا شروع و به اروپا شیوع یافت، جنبش ۹۹ درصدیها در امریکا و حولِ وال استریت آغاز و به جهانِ گسترانده شد و در آخر پدیدهی برنی ساندرز در انتخابات امریکا رخ داد و تودهی گستردهی زحمتکشان و جنبش مترقی را با خود همراه کرد. سرخوردگیِ اجتماعی از نومحافظهکاری و کارنامهی فضاحتبار این گرایش، در سال ۲۰۰٨ مردم امریکا را به انتخابِ اوباما به مثابه نمایندهی لیبرالیسم «چپ» در حزب دمکرات واداشت، اقبال وسیعِ اجتماعی به سندرز طی دوران مبارزاتِ درونی حزب دمکرات، میان هیلاری و سندرز، خانم کلینتون را که از ملاطفت و حمایتِ گستردهی والاستریت برخوردار بوده و در عمل در جناحِ «راست» لیبرالیسم قرار میگیرد، ناچار میکند که به مطالباتی که سندرز طرح کرد و تودهی گستردهی رایدهندگان به سندرز توجه داشته باشد.
ترامپ این تودهی گسترده را «کمونیست» نامید و گریبان خود را از هرگونه تعهدی به این تودهی رایدهنده رها کرد. شواهد چندان بر وفق مرادِ ترامپ نیست و احتمال پیروزی او در این انتخابات رو به کاهش است، سرشناسان جمهوریخواه نیز در صددند، تا با فاصله گرفتن از ترامپ، لااقل اکثریت را در کنگره به نفع خود حفظ کنند، که این امر نیز بعید به نظر میرسد. هیلاری احتمالاً با کنگرهای نه چندان مخالف با خود به کاخ سفید راه خواهد یافت، اما باید دید تا چه زمان خواهد توانست میان دو صندلی بنشیند. نمیتوان هم حامیان سندرز را راضی نگاه داشت و هم حمایت والاستریت را مطالبه کرد و هم نومحافظهکاران را به جمعِ مشاوران خود افزود.
|