یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

بعد از ۲۳ سال، یادم می آید... - مرسده محسنی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
نظرات جدیدتر
    از : سهرابی

عنوان : ایثار برادر عزیز شما هرگز فراموش نخواهد شد
هر روایتی از ظلم و بیداد این جلادان ضدبشر، آتش به جان انسان میزند. درد و رنجی که بازماندگان قربانیان بویژه والدین کشیدند و میکشند، در بیان نمی‌گنجد. این توحش بی‌حد و اندازه، هر انسان باوجدانی را مصمم میکند که پیگیرانه درپی استقرار عدالت و محو بیداد در میهن ما باشد. خانم محترم، برادر عزیز شما و هزاران نفر نظیر او در دفاع از زندگی شایسته برای همگان جاودانه شدند. ایثار و ایستادگی آنها بر ارزشهای والای انسانی هرگز فراموش نخواهد شد.
۴۱۱٣۲ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : شب از دریا گذشت با باد امشب --- سپیده خون گرفت چون زاد امشب
خواندم؛ گریستم و آن لحظات را با شما زیستم. و بعد به خود گفتم؛ چقدر؛ تا کی، با سیلی واژه های دوست گریه کنیم؟ چقدر؛ تا کی؟ چقدر؛ تا کی؟

به دلم چنگ می زنید
در دلم نشسته اید
و با چنگ می زنید

ارکستر شما، چندین هزار نفر دارد
اینک، در دلم
از این همه چنگ
خون می بارد.

یک ارکستر عظیم،
چندین هزار نفر،
همه چنگ می زنند
چنگ، در این دل خسته ی تنگ می زنند
چنگ می زنند
می زنند
می زنند
می زنند
بیرحم،
گاه، با واژه سنگ می زنند.

عمریست که با سر شکسته
نشسته ام
و می اندیشم به قلم ها و دهان های پر از سنگ واژه
واژه، سنگ می شود
قمه و شمشیر می گردد
گلوله و تیر می گردد.
و دلم،
دل زخمیم
از تیر های از دل بر آمده ی شمایان، خون می گرید
و می گوید به مرسده های تاریخ؛
و می پرسد از مرسده های تاریخ:

من شاعری آواره ام
تالشی کوهی و سخت مهربانم
مورچه ای را نمی آزارم
اگر تمام جهان حتی بدهند؛
نمی آزارم.
سئوال اینک این است:
چرا می زنید!؟
با قمه و شمشیر سخن،
با واژه سنگ، می زنید.
با تیر و تفنگ،
و هم چنگ، می زنید!؟
هزار هزار
نشسته اید
در این دل تنگ
به این دل
چو روز جنگ می زنید!

و گریان می پرسم: چه کسی،
چه کسی واژه را در دهان و دل و دستانتان
سنگ، چنگ، قمه و شمشیر و تفنگ ساخت!؟
و می گویم: مگر رحم از دیار شما رخت بر بسته،
که این گونه بیرحم می زنید!؟
با چنگ، واژه سنگ، تیر و قمه و شمشیر و تفنگ می زنید!؟

و تو می گویی: آخ! راست است؛ راست!
آن روز
که ما ر ا با نهیب و سرو صدا
از آغوش هم، کردند جدا
واژه در دل و دهان من
شمشیر شد،
تفنگ گشت و تیر شد،
سنگ شد؛ چنگ شد
چکه چکه به قلم نشست
و بر صفحه نقش بست.
و می گویی: ببخش مرا
آری، می بینم وقتی اثر واژه می خیزد
خون از چشمان شاعر می ریزد.
و می گویی: آنروز که کردند ما را ز هم جدا
واژه؛ حتی آه
در من انقلاب می کند
توفان می شوم
رود می شوم
کوه می گردم
قدرتمند ترین سرود می شوم
وقتی بیتاب می گردم
می بارم، می بارم، می بارم
سیلاب می گردم.
گاه
سخت بی باکم
تیره و خشمناکم
پس، گِلاب می گردم
و توفنده
روانه ی خزر دل ها می شوم.

و می گویی: طغیان کرده رود؛ کارش همین است
روان شده، دیوانه سر، سرود؛ کارش همین است.

و من خون را به تو نشان می دهم

می گویی: لعنت بر آن کسی که واژه را تیر کرده،
داده به دل و دهان و جانم
که کنون
همه، تیر واژه است نهانم.

در پایان
می بینم
من و تو
فشنگستان دل
به کمر بسته ایم
و تا بگوییم بر ما چه رفته است
ایستاده ایم
و تیر ترین واژه ها را
به هم شلیک می کنیم.

باری، این راست است، راست.

من، گاه در طول روز
بار ها
با تیر واژه ها
واژه باران می شوم
پس خون ِ شتک زده را
به سوی شمایان
واژه واژه
پرتاب می کنم
و «رقص» بچه ها را
در فرودگاه سنه دژ
به یاد می آورم.
آدم را برگ،
گلوله را باد می بینم
در واژه های شمایان
که به سویم شلیک می کنید
مرگ و بیداد می بینم.
هر روز من در خاطرات شما ها
گلوله های یاد می بینم

همین دیروز
محمد اعظمی، بیرحمانه مرا به رگبار بست.

چندی پیش برادر مریخ در همین پایگاه مرا تیر باران نمود.

فرزاد کمانگر
بار ها
مرا از پای در آورده.

من هر سال - در سالگرد
به وسیله ی تیر واژه های عفت ماهباز تیر باران می شوم.

مظلومیت «شریف»
پیوسته مرا بعد از تیر "یاران" می سوزاند؛
روی جنازه ام می ایستد،
بنزین می پاشد،
و کبریت می کِشد.

رفقای رحمان هر وقت از او می گویند،
من تیر باران می شوم.

.................

«هاتفی» نیست که بدان جور و جفا، صبور و ثباتم بدهد؟۱

گوشهایم را می گیرم
چشمهایم را می بندم
بی ثمر است اما
زیرا؛ شمایان
صاحبان تیر ترین واژه ها؛ بیرحم ترین سخنان
دیگر خود را ثبت جانم کرده اید
خود را برای همیشه مقیم در نهانم کرده اید!
برای دیدنتان
دیگر چشم لازم نیست
برای شنیدنتان
دیگر گوش لازم نیست.

واژه شلیک می کنید
چنگ می زنید
ارکسترتان هزاران نفر دارد
که بیرحم،
که خون آلود
در این دل تنگ می زنید.

اینجا، فرزاد کمانگر
با رشته ی کمانش
هر روز مرا دار می زند
ویکتور خارا گیتار می زند
شمایان چنگ می زنید
بیرحم، با تیز ترین تار زخمه ها
به این دل تنگ می زنید
و من
مانند بچه ها در آن خون باران سنه دژ
با باد واژه ها
برگ می گردم
در خود
مظلومانه
تماشاگر هزاران هزار شکنجه و مرگ می گردم!

در گرگ ترین دوران
در فصل بیم و هراس و هی هی
از مویز واژه ها
می گذارم خونین و گًَس و مرد افکن، می
از تالش - از شمال ایران بر می خیزم
و در هر گوشه ای از میهن
یک چکه
در پیاله ها می ریزم از این دست
که نمونه ای از چندین هزار
واژه شلیک است.
وقتی با های های گریه ی آرش کمانگیر
اینگونه حماسی مویه می کنم۲
در سوگ سیاوشان
و مانند یک بایگانی کهن و پُر
خود را می خوانم؛
بخاطر داشتن آن همه ثروت
با این همه اندوه
باز، سر فراز می مانم!

زیر نویس ۱ -

هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
(حافظ)


زیر نویس۲ - در سوگ سیاوش

آن روز
که در سوگ «شبان بزرگ امید»
مادر وطن
با «دماوند خاموش» می گریست
و دختر بخت ایران
سیه پوش می زیست
آرش را دیدم که می گفت:
««دل من مرگ خویش را باور نمی کند.»
با رفتنش
از یاد او
هیچ کم نمی کند
اینک اما
دردیست مرا
که دوایش هیچ مرهم نمی کند.»

آری ، آن روز
آرش را دیدم بر قله ی البرز
نه تیری ، نه کمان ، نی گرز
پرچمش نیم افراشته بود آنجا
شاخه ای از سرخ گل
کاشته بود آنجا.
آتش، از جانش فروزان بود
روانش شعر عصیان بود
گرچه فرو خسبیده بود روزش
از هر «طنین» او
بهمن فرو می ریخت
بر ایران و البرزش.

سپید رود
پیامش را با خزر می گفت
نسیم شمال
با هر رهگذر می گفت
می خواندند
کرخه و کارون به آرامی
نغمه های دیر ناکامی
از گرسیوز و کینش
از پر کینه آیینش
و می گفتند، مردم
با دل آزرده
از افراسیاب مرگ
از زمستان جدایی ها
از پاییز ها، از برگ.

و آرش همچنان
دیوانه سر
بی بال و پر، آزرده می غرید.

تو گویی ، کاوه را
آخرین فرزند
به مسلخ می برند آنجا.

جلودارش نه کوهستان،
نی دریا، نه طوفان بود
وجودش شور طغیان بود
به چشمانش خون باران بود.

شنیدم
البرزچون مغی باستانی
سخن سر نمود،
دل پاک خود را بر آرش گشود:
«که ای گرد دیرینه ی پاک باز!
چه آزرده کردست دلت را، چه راز ؟
بگو با من آن راز های نهان
منم راز دار ِ جهان.
بدان
هر آنکس سخن سر کند
غم ِ جان خود در کند»

چو بشنید آرش
ز پیر سپید بلند
دلش زین سخن رام شد
به آیین گردان
زمین بوسه دادو،
سخن ساز کرد
بدینگونه آغاز کرد:
«من افسانه ای آشفته سر بودم
- گرچه یادگار ایران دیرینه -
در خانه ی خطر بودم، در گذر بودم
او مرا غوغای عالم کرد
از زبان عمو نوروزش
در میان قصه ها سر کرد
با خورشیدم برابر کرد!

سیاوش رفته است اینک

من و افراسیاب مرگ
من و این خانه ی بی برگ

دیگر هیچ نمی دانم
نمی دانم
شب است یا روز
نمی دانم
چه سان گوید
- برای کودک فردا -
قصه هایش را عمو نوروز

همی دانم:
درون کلبه ی تاریک تنهایی
دلم پر سوز می گرید
عمو نوروز می گرید!»

لیثی حبیبی

مینسک دهم و یازدهم فوریه ۱۹۹۶


واژه های داخل گیومه نهاده شده، از اسامی بعضی اشعار او گرفته شده است.
۴۱۱۲۹ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰       

    از : همدرد

عنوان : یادش گرامی باد
پائیز برای شما غمگین است و برای ما هر سال اردیبهشت ماه غمگین می باشد. اردیبهشت هر سال عزیز ما که در سن ۲۵ سالگی جاودانه شد یک سال دیگر از زود رفتنش می گذرد و من هر بهار یاد این شعر حافظ می افتم.
"هنگام بهار است گل و لاله و نسرین
از خاک در آیند تو در خاک چرایی"

یاد عزیز شما و عزیزان همگی ما گرامی باد. به امید روزی که بتوانیم یادشان را بر مزارشان گرامی بداریم.
۴۱۱۲۴ - تاریخ انتشار : ۱۲ آبان ۱٣۹۰       

  

 
چاپ کن

نظرات (۲٣)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست