از : علیرضا قلاتی
عنوان : نزدِ عارف آیه هایِ جبرییل/چون یکی دبّه ست اندر پایِ پیل...
حیدرِ کرّار گاهِ پادیاب
دید شیخِ بصره کاندر کارِ آب
بر گزافش می بِراند آب عَبَث
می ندارد اندران کارش لَبَث
نزدِ وی شد پُر غَضَب آشفته جعد
بر تُخاره اسبی همچون اِبنِ سَعد
لبِ فروهشته ز خشمش چون عُمَر
دستش همچون وام خواهان بر کمر
بانگ بر وی زد که هان اِی باد دست
از چه در افراط رانی آب پَست
بر هَدَر دان می بباید زد تفو
می نخواندستی مگر لاتُسرفوا
مر حَسَن آهی بزد کای بوتُراب
گر بریزم روز و شب زین گونه آب
زان نچربد اِی امیر المومنین
کانچه رِختَستی تو خون اندر زمین
رودِ خون رانده دو رویِ ذوالفقار
مر عَرَب را چون یکی دریایِ قار
مر عرب باید ز تبذیرت به تن
جامه از کاغذ کند ای بوالحسن
هر که اندر دین خروشان آید او
بهرِ جنگِ خَر فروشان آید او
بر احد رو خانه ی دل پاک دار
احولی را تا قیامت خاک بار
گر در آن خانه دو کدبانو بُوَد
اندرونش خاک تا زانو بود
تا تو اندر کیش داری واسطه
در نیابی مر خدا را رابطه
چون برانی واسطه از دل تمام
مر خدا را خود تو باشی والسّلام
ای دریغا کاین بشر نپسندد او
رَخت بر صحرایِ صورت بندد او
فیلِ جان بر یادِ لعلش دوستان
نیشکر خواهد مرا هندوستان...
۷۴۷۴٣ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵
|
از : علیرضا قلاتی
عنوان : هان مخوان شعرش اگر خواننده ای/ رَه به معنی بر اگر داننده ای...
مسلمانانِ پیشین بهرِ عادت
زدندی کاروانی را به غارت
چو پروین خوشه چین رُفتند آن را
بنات النعش کردند کاروان را
همه اسباب و کالا بر غنیمت
به لطفِ حق زدندی زان عزیمت
زهی شغل النّبی قوم العرب را
که این باشد سزایِ بوالهَرَب را
چو آوردند کالاها بر احمد
به آن سالارِ حق سلطانِ سرمد
یکی پرّنده آمد سانِ بابیل
خروشان همچو یوحنّا به انجیل
بسی میکرد آنجا استغاثه
به چپّ و راست گِردِ آن اثاثه
یکی پالان به کُنجش بُد سه خایه
چو کوثر سوره ای اندر سه آیه
چو آن دیدش فرود آمد ز طیران
برفتی خوش نشستی کنجِ پالان
به زیرِ پَر گرفتی هر سه خایه
چو مامی خاک کردی فرقِ دایه
بزد یک نعره احمد سارقین را
چه گویم اشرف و اولادِ دین را
بگفتی نک ز سدرم آمد آیه
که من مرغ آمدم امّت چو خایه
بگیرم در ترحّم امّتم را
به زیرِ پَر گشایم نعمتم را
زهی امّت که هر دم در ترحّم
خورندی بر دل و جان نیشِ کژدم
هر آن خفّت که در قعرِ زمین است
هماره بیخِ ریشِ مسلمین است
زهی دولت که روز و شب به زاری
به خون غرقند اندر سوگواری
(مسلمانا مسلمانی گر این است
ندانم کانچه میبینم چه دین است...
۷۴۷۴۰ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵
|
از : علیرضا قلاتی
عنوان : شاعرم مشمر که من راضی نی ام/ مردِ حالم شاعرِ ماضی نی ام
شنیدم این حکایت زابنِ رازی
به فتوایِ قتال از نصِّ تازی
به گاهِ دارِ آن اربابِ توحید
گرفتندی بسی زو کنجِ تفرید
یکی نامه مگر بنوشته بودی
در آن خود را اناالحق گفته بودی
ببردندی ورا نزدِ خلیفه
تو گفتی غالیه شد نزدِ جیفه
بپرسیدند ازو مکتوبِ نامه
تو کَردَستی روان از نوکِ خامه
که قبلا دعویت بُد کدخدایی
چه بُد کان شد مبدّل بر خدایی
بر آن اجماعِ ربّانیّ هرزه
بزد یک نعره همچون شیرِ شرزه
بگفتا ما گروهی صوفیانیم
که آنرا جمله عَین الجمع خوانیم
گهی یک آیه از قرآن ندانیم
گهی هم هفت سبع از بر بخوانیم
یکی گفتش که آخر ای شریفه
اگر خواهی رهایی از خلیفه
اَنَاالحق را هوالحق گو که رستی
چه خواهی اندرین سودایِ مستی
به دریایِ دلش بس نور افتاد
نهنگِ شوقِ او در شور افتاد
بگفت حلّاج آخر می چه گویم
میانِ موجِ خون آخر چه جویم
به توحیدش هرآن کاحزاب گوید
چنان کز قعرِ قلزم آب جوید
تو دانی هر چه عرفان از تو گفته ست
سراسر دُرّ توحیدِ تو سفته ست
اگر چه تو به توحیدت روا نیست
تو را اندر اشارت ها سزا نیست
از آنش آرمت اندر عبارت
چه آنکه می نگنجی در اشارت
به توحیدت گر عرفان اَبتَر اُفتد
الهی چون گریبان بی سر افتد...
۷۴۷٣۷ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵
|
از : علیرضا قلاتی
عنوان : ابلیس...
شیخِ مهنه آن کبیرِ اجمعین
شد به خواب و دید ابلیسِ لعین
گفت خلقی بُردی اندر چاه تو
چون نکردی سجده ی درگاه تو
آهی از دوزخ گَهِ جانش کشید
صد شرارِ غم ز چشمانش چکید
گفت اگر بودی به دستم اختیار
روزِ اوّل سجده کردم صد هزار
نف٘سِ آدم را اگر بودی چنان
کاش ابلیسی نبودی در میان...
(ای برادر قصّه چون پیمانه ایست
معنی اندر وی مثالِ دانه ایست
دانه ی معنی بگیرد مردِ عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرایِ بلبل و گل گوش دار
گرچه گفتی نیست آنجا آشکار...)
۷۴۷٣۵ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵
|
از : علیرضا قلاتی
عنوان : گُل به بوستان...
یکی از دوستان گفت
ازین بوستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟
گفت:به خاطر داشتم که چون به درختِ گُل رسم
دامنی پُر کنم هدیه ی اصحاب را...
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد
که دامنم از کف برفت...
دلی کز عالمِ وحدت سماعِ حق شنیدست او
بگوشِ همّتش دیگر کی آید شعر و افسانه
گمان بردم که طفلانندُ وز پیری سخن گفتم!
مرا پیری خراباتی جوابی داد مردانه
که نورِ عالمِ علوی فرا هر روزنی تابد
تو اندر مسجدش دیدی و ما در کنجِ میخانه
کسی کآمد درین خلوت به یکرنگی هویدا شد
چه پیری عابدِ زاهد چه رندی مستِ دیوانه...
۷۴۷٣۰ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵
|