یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

یاس سفید و زنبق کبود - شکوفه تقی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : دیده ی تو تیره شده سر به سر ----- حیف ، که آیینه شکستی دگر!
سلام بر همه

از همه عذر می خواهم بخاطر اینکه تا به حال وقتتان را گرفته ام. حال که با من آمده اید ، پس کمی حوصله کرده لطفاً آخرین مطلبم را نیز بخوانید.

اول می خواستم بنویسم: "عاقلان دانند" و بروم پی کارم. ایشان می خواسته دست مرا بگیرد ولی وقتی دید که من در باب شعرشان سئوال دارم ، آن نابغه ی بزرگ فهمیدند که من خسی بیش نیستم!!!!!!!!!! مردم شعر و سخن این یک بحث دو نفره نیست. این یک لحظه ی تاریخی شعر ایران امروز است که اینجا اتفاق افتاده. پس نگذارید این بحث تاریخی به همینجا خاتمه یابد ، به میدان در آیید تا فردا مورد نهیب تاریخ قرار نیگیرید. سکوت امروز شما می تواند بسیار سنگین برای شعر و ادبیات ما تمام شود.
باری ، ولی بعد به این فکر کردم که من که اینجا فقط با این آدم خود شیفته و بینهایت کینه توز و قبیله گرا طرف نیستم. مردم شریف هم اینجا حضور دارند. پس کمی بیشتر می نویسم و برای هر عزیزی هم اگر سئوالی پیش بیاید با شفافیت تمام جواب می دهم. تا "بعضی" مردم روزگار مرا چو خود نبینند. به آفتاب زرین قسم ، به آب روان قسم ، آنچه اینجا تا به حال نوشته ام از دلسوزی بوده است و بس. وگرنه من همانطور که نوشتم وقت زیادی ندارم. و آنچه در بحث با این آقا اینجا نوشته ام نیز در نهایت صداقت و همراه با راستی بوده است. بجز یک مورد که جواب را به آینده موکول کردم.
او نوشته بود: " من که کرم کتابم پس چرا چیزی ازت نخوانده ام؟"

ای کاش وقتی من برای ایشان اینجا آدرس ایمیل خود را گذاشتم با من تماس می گرفتند و حالا تابلویی دیگر از من داشتند. چون ایشان آن کار را نکردند و به کرسی قضاوت نشستند ، پس من برای ایشان و همه چند کلمه اینجا می نویسم. بقیه را به فردا به تاریخ می سپارم. من از گذر زمان چیز های غریبی دیده ام.
باری چندین سال پیش به دعوت بنیاد "هاینریش بل" در شرایطی ویژه با دو چمدان دست نوشته وارد آلمان شدم و اندکی بعد بزرگترین فاجعه ی زندگی من آغاز گشت. بسیاری از هنرمندان و نویسندگان و شاعران و شخصیت های سیاسی از این فاجعه با خبرند. من سال هاست با حزب ارتباطی ندارم ، اما بعضی از سازمان های سیاسی از جمله هیئت سیاسی سازمان فداییان اکثریت از این فاجعه ی غریب با خبرند ، اخیراً به کنگره شان نیز نامه ای فرستادم. کپی آن را برای بعضی از شخصیت های سیاسی و فرهنگی ایرانی نیز ارسال کردم.
آقای عزیز اگر تو یک روز حقیقت وحشتناک زندگی مرا بدانی شکی نداشته باش که با همه ی خود خواهی و ظلم اندیشه گری ای که در وجودت مزمن شده است ، باز شرمنده شده عذر خواهی خواست. آن عذر خواهی تو دیگر برایم دو ریال نمی ارزد. زیرا تو ثابت کردی که به راحتی آب خوردن قضاوت می کنی. آنانی که در تهران نشسته اند و چپ و راست "قضاوت" و مردم را محکوم می کنند ، فکر می کنی دو تا شاخ هم دارند؟ نه آن ها هم آدم هایی خود خواه چون تو هستند اما در دیدگاه و جهان بینی دیگری. برای آن ها نیز سرنوشت دیگران هیچ ارزشی ندارد. آن ها نیز مانند تو همیشه "بر حق اند"! بسیار متأسفم برایت که یک انسانی می تواند تا مرز کوری مزمن در مزمن رسیده باشد.

و یک کلمه با کودکم: عزیز دلم ، من همیشه به تو می اندیشم ، اگر نتوانستم کودکی ترا ببینم مرا ببخش ، من می خواستم همه ی کودکان جهان خوشبخت و زیبا زندگی کنند. روزگاری به هم می گفتیم :" بچه ات صد تا عمو دارد" عمو ها حالا اینجا مشغول زندگی خود هستند. نه فقط برایشان مهم نیست که من و تو هفت سال است همدیگر را ندیده ایم. بلکه حتی برای اینکه خطابه ی شان را که با شکم سیر بر علیه دیگری می نویسند ، برای اینکه شانتاژشان کارساز تر گردد مانند بعضی ها جای خدای سرنوشت نشسته حتی سن و سال آدم را پایین و بالا می کنند. اگر یک روز همدیگر را دیدیم که خودم از رنج مشترک من و تو برایت خواهم گفت در شب های پاییزی بلند. اما اگر ندیدیم و یک روز در دادگاه تاریخ ازت پرسیدند می بخشی بگو آری ، جلادان ، شکنجه گران ، مأموران معذور که خیلی ها حتی نمی دانند برای چه و برای که کار می کنند را ببخش ، عزیز دلم ، ولی قلم زنان خائن و مزدور و وطن فروش را نبخش ، برای مرده شان نیز اشد مجازات بخواه ، یعنی اگر به کمک مرگ از دستت در رفتند ، گورشان را در تاریخ در هر فرصتی بشکاف زیرا آنچه ما می کشیم نه از دشمن بلکه از این از شکم سخن گویان است.
عزیز دلم من چندین سال است که نتوانسته ام برایت پول نان روانه کنم. بخاطر اینکه نان از موال بر نمی گیرم تا مثل بعضی ها مجمر نجاست به سر گیرم. زیرا من شاگرد سعدی بزرگم ، من شاگرد ارانی ، مصدق ، رحمان ، پیزن و مرضیه و سعید و شریف ام . جرم من این است که من واقف به زشت و زیبای جهانم و بدان تا آخر انسان می مانم.و این جرم بزرگی است می دانم. اواخر ماه گاه نان خوردن در این خانه ی ویران حتی یافت نمی شود. عزیز دلم تمام دارایی من یک مبل کهنه است که روز رویش می نشینم و شب رویش می خوابم. دو لحاف دارم و دو متکا. یکی را زیر می اندازم و دیگری را رویم می کشم ، متکا ها را زیر سر می گذارم و با وجدان راحت می خوابم. یک جلد حافظ شیراز کار استاد حسینعلی هروی و یک کامپیوتر نیم داشت دارم که بچه های جبهه ی ملی آورده اند و اینجا گذاشته اند. ببخش مرا که نتوانستم کودکی ترا ببینم. آن عمو ها که در سرود از آن ها یاد می کردیم خدا بیامرزدشان. اینطور خیلی هم خوب است. بگذار هر کس شخصیت واقعی خود را آنطور که هست نشان دهد. بگذار اگر یک خاله مارال ، فقط یکی است همان را من و تو ببینیم ، بگذار دیگر خود را گول نزنیم به خیال خام اینکه "بچه ات صد تا عمو دارد".
می دانم تو حقت نبود که اینگونه زندگی کنی ، من وقتی هنوز بیست سالم نشده بود رفتم در دادگاه برای دشمنم ضمانت کردم تا بچه هایش یتیم نشوند ، او هنوز زنده است. کودکانش حالا دیگر بزرگ شده اند. من به کسی بدی نکرده ام ، تو حقت نیست این زندگی ، این شکنجه ی ندیدن پدر ، مرا ببخش ، اما این را بدان از زمانی که خود را شناخته زشتی نکرده ام. پس می توانی به پدرت افتخار کنی.
عزیز دلم من این نامه را با چشمان و صورت اشکبار نوشتم ، اگر روزی دشمن را بخشیدی هیچ اشکالی ندارد ، اما یادت باشد خائنین به وطن را نبخش که هرچه می کشیم از دست آن ها است.

از دور می بوسمت
بابایت
لیثی
و از همه معذرت می خواهم که تا به حال وقتشان را گرفتم ، به سوی چراغ قسم جز خدمت هدفی نداشتم.
با درود و بدرود
۱٣٣۶٨ - تاریخ انتشار : ۱٨ خرداد ۱٣٨٨       

    از : الف هجران

عنوان : به لیث تلنگر
جناب تلنگر! به راستی توبه می کنم و اسف می خورم که با شما همکلام شده بودم . سعی کردم به سهم خود دستتان را بگیرم تا کوری مضمنتان و نوشتار پریشان و مالیخولیایی تان شما را با سلطان سر در گودال سیاه بی اعتنایی سرنگون نکند. با طُرّهات طویلی که نوشته بودید، یقینم شد احتیاجی مبرم به درمان روح و روان دارید. اسف می خورم که برای شما کاری از دستم بر نمی آید. "دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید." گمان می کردم از سر بیکاری و علاقه به ادبیات دنبال محل تمرینی برای آزمودن طبع و یادگیری آداب از اهل ادب بر آمده اید. اما اکنون یقینم شده است یابوی بی خردی شما را برداشته و علی آباد دهکوره ی ذهنتان را شهری پنداشته اید وسیع. بروید آقا! شما بیمارید و زیاده گو و اضافه نویس و بی مایه. خسی چون شما را همان به که به بی اعنایی سرو ناپیدا بماند.
۱٣٣۲٨ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨٨       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : سلام بر ضحاک و سلام بر خوانندگان محترم این پایگاه سخن و ادب و شعر
سلام بر همه

و اما نتیجه ی این بحث ما : دوستان ارجمند! عموماً ایرانیان وقتی پای یک وبلاگ و یا سایتی بحث می کنند ، بی هیچ نتیجه ای ، همان بحث ها را دو باره و هزار باره ادامه می دهند. من چنین وقتی ندارم. پس همینجا پایانه ای بر این بحث می بندم تا اگر قابل ادامه دادن نیست ، وقت عزیز را بیش از این تلف نکنیم. و اگر می خواهیم ادامه اش بدهیم باید مسیر کار را مشخص کنیم تا وقت هایی را که تا به حال هدر داده ایم بیش از این هدر نرود. و از همه خواهش می کنم به بحث های انحرافی که تا به حال رفته ایم نروند تا ما بتوانیم بر گفتگو روی نقد شعر متمرکز شویم.

و خدمت آقای ضحاک مار دوش هم باید عرض کنم که از شیوه های گریزی که تا به حال استفاده کرده اند دیگر استفاده نکنند ، زیرا اگر ادامه بدهند من آن را سو استفاده به حساب آورده شدیداً با آن بر خورد خواهم کرد. احتیاجی نیست که اسم مستعار عوض کنید و ... این ها درمان کار شما نیست. هنوز دیر نشده است می توانیم به این بحث پایان دهیم ، ولی اگر در ادامه شما به سفسطه و مغالطه پناه بردید با شما همان برخورد را می کنم که امروز مردم رنجدیده ی بلا کشیده ی ایران دارند با فیلسوف قلابی - سروش - می کنند. و این را هم بدانید شما حریف من نیستید. من برای خودم هرگز دفاع نمی کنم ، اما وقتی ببینم حرکت کسی دارد بر ضد مردم و بر ضد تاریخ صورت می گیرد ، آنگاه چو کوه می ایستم. پس حواستان را خوب جمع کنید که به بیراهه نروید. اگر رفتید بدانید که با مردی از تالش ایران کهن طرف هستید که در نهایت مهربانی ، همانقدر دلیر است. اگر بیش از این به بیراهه بروید من تمام تلاش خود را خواهم کرد که شما را افشاء کنم ، و تا زنده ام دست بر نمی دارم. و بعد هم وصیت می کنم تا مردم من و دوستان من در سراسر ایران و جهان هر روز شما را در برابر حقیقت تاریخ قرار داده رسوا کنند تا دیگر هیچ کسی جرأت نکند در خطه ی ادبیات و هنر زشتی را رواج دهد و با چموشی جان اهل ادب را کبود سازد. این خطه برای زشتکاری نیست ، از آن ِ مردم شریف است که واقف به شور و مستی هستی می باشند. و اگر شما فکر می کنید دو پنج سال دیگر می روید پی کار خود و از دست حقیقت تاریخ رها می شوید باید بگویم که این امکان را به شما نخواهم داد. من برای به کرسی نشاندن راستی و حقیقت ، هر زمان که بتوانم گور می شکافم ، تا حقیقت را آنطور که هست به نمایش بگذارم ، تا مردم دچار بی حافظه گی تاریخی نگردند.
ما ، جمعی داشتیم بحث می کردیم و این بود که من شعر سعدی بزرگ را آنجا که مفرد بود ناخود آگاه جمع بستم.
یعنی به جای اینکه بنویسم : تا چه خورم صَیف و چه پوشم شتاء
نوشتم : تا چه خوریم صیف و چه پوشیم شتاء
و بعد هم صادقانه کمک خواستم که اگر اشتباه کرده ام لطفاً اصلاح کنید ، من بیست و هفت سال است که افتخار به دست گرفتن کتاب سعدی بزرگ را نداشته ام. ضحاک تغییر نام داده بعد از کلی تاخت و تاز درست آن را نوشت.
من خواهش می کنم در ادامه از این حقه های روانی که تئوری های سوخته نام دارند دیگر استفاده نشود.
اشتباه من همانقدر اشتباه است که شما صَیف = تابستان ، را با سین می نویسید. من اما به شما نگفتم ، آقای عزیز ، مگر قصد رفتن به جنگ را داری؟ یا مگر قصد رفتن به ساحل دریا را داری؟ و یا قصد داری اره ماهی شکار کنی؟ که صیف را با سین می نویسی. سفسطه و مغالطه درمان انسان به بن بست رسیده نیست. اگر شهامتی در کار است در برابر حقیقت باید دست بلند کرد و اگر نیست بهترین راه گریز سکوت است نه سفسطه.

و اما در باره ی زیاده گویی ، باید خدمت شما عرض کنم ، که زیاده گوی اصلی در این میان شمایید.
خدا بیامرزد استا شاهرخ رامشگر و طنز پرداز را که دایره زنگی اش این صدا را داشت:

دَلم لَم لَم ، دلَم لَم لَم ، بَلم لَم
دَلم لَم لَم ، دلَم لَم لَم ، بَلم لَم

کامنت هایی که اینجا می گذارید مرا به یاد دایره زنگی استا شاهرخ می اندازد.
حرف هایی را که در یک مصرع و یا یک بیت می توان خلاصه کرد ، شما با ده تا بیست بیت می نویسیدش. و بعد دیگران را به زیاده گویی محکوم می کنید!!!!!!!!! به عنوان نمونه آن چهارده بیتی که خطاب به من و امید نوشته اید را می تواند در یک بیت به این شکل خلاصه کرد:

حبیبی جان نگاه کن تو به امید
نزن تو با "بلند" دامن به تردید

این یک نمونه است ، این بیت را به صد جور دیگر نیز می توان نوشت. پس می بینی که زیاده گوی اصلی شما هستید اما با آوای آی دزد آی دزد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من خودم قبلاً همین کار شما را می کردم ، بعد دیدم که زبانی کهنه و روایی و نقالی گونه دارد در نوشته های جدی من نیز راه پیدا می کند ، که بعد از آن کمتر مواقع ای پیش می آید که ده بیت و بیست بیت کامنت بنویسم ، اغلب در دو ، سه بیت و یا حتی در یک بیت و گاه در یک مصرع خلاصه اش می کنم.

نمونه:

قلمم را مشکن کین قلم آیینه ی توست
که گناه از قلمم نیست ز بوزینه ی توست

من می توانم به سبک و سیاق شما این بیت افشرده را در چهل بیت بنویسم. همانطور که گفتم ، دیدم دارد زبان مرا خراب می کند ، دارد عادت می شود زیاده گویی در شعر. و دارد در اشعار جدی نیز تأثیر خود را می گذارد.

چنانکه در شعر شما این تأثیرش به وضوح دیده می شود. منظورم به غزلیات شما نیست، منظورم به شعر نوی شما است.

و این دو دلیل دارد ، یک آن است که شما هم نسل ما نیستید ، از نسلی جلوتر نشان دارید. پس می توان بر شما خیلی خرده نگرفت. زیرا آن زمانی که شما شروع به شعر سرودن کردید زبان شعر فارسی این همه تحول نیافته بود. اما خواننده می تواند نمونه بیاورد که آقای حبیبی این تحلیل شما درست نیست. مگر عرفی شیرازی ، مگر منوچهری دامغانی ، مگر حافظ شیراز ، مگر سعدی شیرازی نمونه داشت که آن همه ابتکار در کار و زبانشان دیده می شود؟!

علت دیگر روایی و نقالی و نسبتاً کهنه بودن زبان شما ، کف زنانی هستند که دور شما جمع شده اند. شاید بعضی ها صادقانه و نا آگاهانه این کار را می کنند ، اما عده ای نان کف زنی می خورند. آن ها دشمنان شما هستند. چه دانسته و چه ندانسته. اینک اما اتفاق و تاریخ دوستی را روبروی شما قرار داده که نامش تلنگر است. اگر فراست خود را بکار بیندازید می بینید که این فرزند راستی و وَشتَن و شور از تالش ایران کهن دوست واقعی شما است. او آمده تا شما را هرچه بیشتر با خودتان آشنا کند. شما باد شده اید و در نتیجه از شناخت خود عاجز مانده اید. شما باید بیدار شوید، وگرنه این خطر وجود دارد - با اینکه ذاتاً شاعر هستید - برای همیشه به دست خود و اطرافیان کفزن خود به فراموش شدگان تاریخ بپیوندید.
لابلای اشعار شما پر است از انشاء و زیاده گویی و گریز از افشردگی و تمرکز و نو آفرینی.
باور نمی کنید ، این گوی این میدان. من حق ندارم شعر شما را اینجا بررسی کنم ، چون شما با اسم واقعی خود نمی نویسید. بیایید یکی از بهترین شعر های خود را با نام واقعی خود در بخش ادبیات همین سایت بگذارید تا من برای شما و همه زیر و بمش را بشکافم، و نشان دهم که زبان راحت طلبانه ی شما چگونه به نثر می گراید و هم نشان دهم که کف زنان چه بلای تاریخی ای به سرت آورده اند و شما در نتیجه خود باخته اید و فکر کرده اید علی آباد هم دهی است.
در شعر نو ، شما درست مثل همین کامنت ها ، چندین خط را مانند منظومه نویسان فدا می کنید تا به اصل مطلب برسید.
اگر مایل هستید شعری اینجا بگذارید تا ذره ذره اش را بشکافم ، تا هوایی حرف نزده باشیم. اگر مایل نیستید من این بحث را بسته به حساب می آورم و نقطه ی پایان بر آن می گذارم. ولی اگر از شیوه ی همیشگی خود یعنی شانتاژ سود جستید بدانید که من شما را رها نخواهم کرد ، چه امروز و چه فردا و فردا هایی که دیگر حضور ندارید.
پس بیندیشید نیک ، یا جوان مردانه به میدان در آیید تا بورزیم ، یا گوشه بگیرید و من به احترام شعر و ادبیات و عدالت خواهی سر فرود آورده سکوت پیشه خواهم کرد. پس عصبی و بر انگیخته جواب من را ندهید خوب فکر کنید. اینجا سخن از مرگ و زندگی شما در میان است.
و من اصلاً دوست ندارم که به شمشیر قلم من نابود شوید. هرچه باشد شما ذاتاً شاعر هستید ، می توانید با این گفتار برادرانه من به خود آمده به زبان و برخورد و حرکات خود تحولی نوین بخشید تا پیوسته دگر ، و دگر تر شدن را تجربه کنید. و فراموش نکنید که من دوست شما هستم. شاید تنها دوست شما باشم در این باب ، یعنی در راست گویی و بی تعارف سخن گفتن. نگذارید خود خواهی بر شما غلبه کند ، خوب بیندیشید زیرا من هنوز با شما اعلام جنگ نداده ام ، اگر بدهم خاکتان می کنم. شما آن پهلوان نیستید که با من بتوانید در آویزید ، و من هم علاقه ای ندارم که پیش دوست و دشمن شما را خار کنم ، و به همین خاطر هم گفتم که با آدرس ایمیل من با من تماس بگیرید ، زیرا فکر آبروی شما را کرده بودم ، اما شما نه فقط بحث را همینجا ادامه دادید بلکه از حیله ای کهنه شده و جنگی روانی برای راندن حریف سود جستید. باید خدمت شما عرض کنم که مرا ترفند و شانتاژ نمی تواند از راه بدر کند. پس شهامت داشته باشید و تلاش کنید در خلوت خود یقه ی خود را بگیرید ، شاید سرنوشت تلنگر را روبروی شما قرار داده تا برای همیشه دگر شوید ، پس عمیقاً بیندیشید قبل از آنکه با عصبیت جواب مرا بدهید.
این دوست عریان سخن و تلخگوی خود را که نشان از کوهستان و چشمه و رود دارد ، که نشان از جنگل و سبزه و سرود دارد، را دریابید و به جای سر به سنگ کوفتن ، خاشاک اطراف خود را صادقانه روفت و رو کنید ، نترسید ، ساعت ها با خود خلوت کرده ، با اندرون خود صمیمانه گفتگو کنید. و این را نیز بدانید که همیشه جنگ انسان با دیگری نیست ، گاهی باید با خود نیز پیکار کرد و پیکار با خود خیلی مشکلتر از پیکار با دیگری است. باید پهلوانی بزرگ باشید تا خود خواهی را کشته یقه ی خود را بگیرید.
به قول آن مرد جاوید:
"دو ره در پیش داری یا تسلیم یا پیکار جان فرسا
از آن راه خطا بر گرد و با همت بر این ره شو "

من از عقده ای بازی و کینه توزی متنفرم ، من جای فرزند شما هستم و اصلاً دوست ندارم با قلم و همت من خاک شده از صحنه ی روزگار پاک شوید. پس قبل از وارد شدن به میدان نبرد خوب بیندیشید.

با احترام و ادب فراوان

لیثی حبیبی - م. تلنگر
۱٣٣۰٨ - تاریخ انتشار : ۱۶ خرداد ۱٣٨٨       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : بگذار آینده سخن بگوید
آقای الف هجران ممنونم که درست شعر سعدی بزرگ را نوشتی. بقیه ی حرف هایت را جواب نمی دهم. بگذار آینده سخن بگوید. من از گذر زمان چیز های غریبی دیده ام.
۱٣۲۵۵ - تاریخ انتشار : ۱۴ خرداد ۱٣٨٨       

    از : الف هجران

عنوان : سعدی
آقای حبیبی الحق و والانصاف که همه را از رو برده ای! برادر کم گوی و گزیده گوی چون دُر. البته می شود این جا نوشت و مفت هم هست، اما برادر نان مال خودت نیست، معده ات که مال خودت است! کار شما از زیاده گویی و مطول نویسی گذشته، شما شهوت کلام داری. پس شهوت بران ای شهوتران برهوت سخن. دمت گرم و سرت خوش باد!

این هم آن کلام نغز سعدی که شما طبق معمول وزنش را شکسته و غلط نوشته بودید:
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم سیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا!
۱٣۲۴٣ - تاریخ انتشار : ۱۴ خرداد ۱٣٨٨       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : "... و هنگامی که از نوشته و شعری به سر شوق می آیید می نویسید... "
"... و هنگامی که از نوشته و شعری به سر شوق می آیید می نویسید... "

من این تکه را از کامنت مارل مسافری عزیز برداشتم و اینجا گذاشتم.
از نظر من هر کسی حق دارد از نگاه خود جهان شعر را ببیند و به نقد آن بنشیند. اما برای من بهترین نقد آن است که مانند شعر نوشته شود. یعنی وقتی که نقاد دارد می نویسد لحظه ای باشد که به شوق آمده است. پس نقاد خوب، گذشته از داشتن اطلاعات کافی در باب شعر به شور و شوق و وشتن واژه ها نیز نیازمند است.
من فقط و فقط در این حال می نویسم.
به نظر من ، نقدی که فقط از روی آگاهی به اصول نوشته شده باشد، شاید بتواند درسنامه ی مدارس گردد، اما نمی تواند در دل ها جا کرده بماند ماندگار.
در بخشی از طب سنتی همه چیز حتی کلمه را با انرژی آن می سنجند. و آن کلمه که انرژی نویسنده و یا گوینده ی خود را شورانگیز بر شانه می کشد بی شک تأثیرش نیز ویژه است.

من نمی گویم کارم بهترین است ، اما این تفاوت که در باب اش نوشتم ، برای من اهمیت اساسی دارد.
۱٣۲۲۹ - تاریخ انتشار : ۱۴ خرداد ۱٣٨٨       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : و این هم یک نقد دو بخشی برای نخبگان و همه
عنوان : تا نباشیم این همه شکسته و خسته ، در خیال ، جیب کودکان گرسنه را پر می کنیم ز پسته.
سلام بر سیمین شعر و سخن و عدالتخواهی

۱ - نقشی ، تابلویی ، پاره ای کوتاه ، از فیلم ِ بلند بیداد و فقر است ، این سخن ِ از دل ِ جوشان بر آمده.
آن صدا از پیر سخن چه تکان دهنده ، چه استوار ، چه خروشان بر آمده!

۲ - قهرمان موفق - در جوامع غم زده ، بسیاری در نوشته های خود همین کار را می کنند ، زیرا فکر می کنند نهال امید را به هر شکلی که شده باید بارور کرد. تا کی می توان فقط کودکان برهنه ی گرسنه ی گریان را دید ، تاکی می توان این چوبخوردگان تاریخ را به تماشا نشست ؟
یعنی با اینکه می دانیم: نتیجه بازی در دنیای هنر و خیال همیشه واقعی نیست ، اما برای دلخوشی خود و پیروزی خیالی آنانی که دوستشان میداریم ، صحنه را کمی برعکس و به نفع دوستان خود - پابرهنگان - و بر ضد دکانداران خسیس می آراییم ، گرچه می دانیم اگر قهرمان شعر یا داستان ما را وقتی دکان دار گرفت و گوشش را پیچاند تا آخرین دانه ی پسته را از جیبش بیرون می کشد و فقط صورت اشکبار باقی می ماند ، برای تماشای ما. و آن چهره ی کبود و چوب خورده با دو چشم گریان چه تماشایی ۱ دارد؟
قلم ما به خواسته ی دل زخمی و مهربان ما ، صحنه را تلطیف می کند.
پس تا کمی بگریزیم ، و کوفتکی در کرده باشیم ، و نباشیم این همه خسته ، در خیال ، جیب دوستان خود ، پر می کنیم ز پسته.
و این بروز و لو دادن اندرون شاعر مهربان است. او بجای فیلمبرداری کمی صحنه ها را جابجا می کند تا آن همه خفه کننده نباشد.
این نشان دهنده ی آن است که جامعه ی خسته ، در اوج گریه ، به دل خوشی و خنده نیز دل بسته .
وگرنه داستان می توانست به این شکل هم باشد: دکاندار بعد از پیچاندن گوش کودک و خالی کردن جیبش ، او را به بیرون دکان پرت می کند؛ و سر بچه به جدول کنار خیابان خورده تمام می کند. مادر در گوشه ای کز کرده می نالد ، تا اینکه می آیند و به مادر می گویند: "دزد دیه ندارد ، خواهر چادرت را درست بذار!"
۱۳۲۱۸ - تاریخ انتشار : ۱۳ خرداد ۱۳۸۸
۱٣۲۲۶ - تاریخ انتشار : ۱٣ خرداد ۱٣٨٨       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : تا آمد و در دلم نظر کرد ، از جلگه ی خون چو او گذر کرد ، گفت : تیزی تبر ، بچه ی بیشه ! یاران نزنید به سنگ شیشه !
مارال مهربان و عزیز سلام ، ممنونم از همراهی شما. عموماً برای جا انداختن یک شیوه ی کاری کلنجار و در گیری نیز پیش می آید و این طبیعی است. همینجا لازم است که اضافه کنم طرف سخن من مردم صادق هستند ، چه بی عیب و چه اشتباه گر. وگرنه مرا با جیره خواران کاری نیست.
در تأیید سخن حکیمانه ی شما باید عرض کنم که گوناگونی کار بر زیبایی کار ها می افزاید. گرچه هر کاری را باید خاشاک گیری کرد تا اضافات وارد سخن نشود که اهل دل و قلم بیازارد.
باری ما بعد از کلی چالش و چانه به نتیجه ای رسیده ایم نیک ، البته اگر در ادامه اش بتوانیم پیشروی کنیم بیشک گام بزرگی در راه از میان بردن تعارف ها ، توهین ها و ... بر داشته ایم و به نقدی خوب و سازنده نزدیک شده ایم.
به قول سعدی بزرگ: تا چه خوریم صَیف و چه پوشیم شِتاء.

من بجز یک حافظ شیراز ، کار استاد حسینعلی هروی ، هیچ کتابی از ادبیات کلاسیک فارسی در این کلبه ی ویران ندارم ، و هر چه می نویسم از حافظه است. اگر سخن سعدی بزرگ را غلط نوشته ام ، لطفاً بزرگان سخن اصلاح کنند.
۱٣۲۲۵ - تاریخ انتشار : ۱٣ خرداد ۱٣٨٨       

    از : م مسافری

عنوان : پس بنویسید ...
آقای لیثی حبیبی: اینها که می گویند شما زیاد می نویسید مطمئن باشید که زیاد می گویند و زیاد گفتن ایرادش صدها بار از زیاد نوشتن بدتر است.
کاغذ و قلم یا به شکل امروزه تر کامیپوتر و این صفحه ی سفید برای نوشتن است و تا وقتی سخن برای گفتن وجود دارد باید نوشت و آنگاه که سخنی برای نوشتن نیست بایدقلم را به تفکر خود واگذاشت.
خواننده می تواند بخواند، می تواند نخواند. هیچ مقام و مرجعی خواننده را به خواندن وادار نمی کند مگر قلبش و احساسش. اگر خواننده می خواند و نق می زند، خواننده نیست بلکه آدم بهانه گیری است که می خواهد با نق زدن ها روان خودش را شفا بدهد.
شما ساده ترین و سالم ترین راه را برای ارتباط با شعر و شاعر درپیش گرفته اید و به این رابطه ی بی دغدغه و آرام دل خوش می دارید اما آنها که آزار دهنده اند، به همین دلخوشی ساده هم زخمه می زنند. من نمی دانم گفته های شما چه آسیبی به دیگران می زند که همه از گوشه و کنار زبان تعرض می گشایند؟
شما از این طریق با مردم همزبانی می کنید و آنها راه و رسم همزبانی را نمی دانند. شما بنویسید چون که خوب و روان می نویسید و هنگامی که از نوشته و شعری به سر شوق می آیید می نویسید و این در هیچ مکتب و مسلک و مرامی طرد
نمی شود و بدانید که عده ی زیادی هم هستند که نوشته های شما را می خوانند و از آنها می آموزند. پس بنویسید!
۱٣۲۱۵ - تاریخ انتشار : ۱٣ خرداد ۱٣٨٨       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : با من ، با خود ، با هیچ کس ، هرگز مکن آن "بر خورد ایرانی" ، وگرنه ای دوست ، می ترسم که در تاریخ در مانی.
آیا طرحی نو در انداختن ممکن است؟

کسی که بعد از بیهقی حرف بزند یا باید بوعلی سینا باشد یا یک روستایی بی تشخیصی چو من.

چون خیلی لازم است چند جمله بنویسم ، پس در برابر حسنک و بیهقی و تمامی رنجدیگان تاریخ و این جهان بی قانون و پر از دروغ و شعار های توخالی ، و پوست کَن ِ زبان سرخان، سر تعظیم فرود آورده اجازه می گیرم.

ما ایرانیان برخورد های زیبا و دلنشین فراوان داریم. در گذشه بیش از این ها داشتیم ، امروزه گرچه از آن زیبایی ها گاه فاصله ی فراوان گرفته ایم ، اما هنوز و همچنان از آن نشانه های دل نشین در جان و دل ما کمابیش باقی مانده است.
بر خورد های زشت و ناپسند هم کم نداریم. یکی از آن ها - "برخورد ایرانی و شرقی و گاه حتی جهانی" - مقابله به مثل است تا طرف راست گوی خود را از سر راه خود بر داریم. این بر خورد از یک نوع فرهنگ قومی ، قبیله ای و گوچه ای "همیشه بر حق" سر چشمه می گیرد و کاراکتر شخصی و عقده های انبار شده در طول سالیان دراز ، نیز بر آتش آن نفت می ریزد تا از افشاء شدن بگریزد.
عقیده ی من این است که ما برای غلبه به این فرهنگ نارسا و زشت باید از خود شروع کنیم ، همانطور که قبلاً نوشتم ، در تالش کوچک ما ، خودم پیش قدم شدم و توپ جان را به میدان بازی سخن انداختم و گفتم بزنید.
دوستی دانشمند ، برای زدن - به خواهش من - پیش قدم شد. عده ای سرکی کشیدند و عده ای که همیشه می آمدند در بحث های نیم بند پر گریز شرکت می کردند ، این بار اصلاً نیامدند. عزیزی برایم نوشت که بعضی ها دارند فکر عاقبت خود را می کنند. برایش نوشتم: این فکر آن ها غلط است. نجات آدمی همیشه در مخفی شدن نیست. گاهی راه نجات این است که آدمی یقه ی خود را بگیرد و کشان کشان به میدان شهر ببرد تا همه ببینند. این کار مشکل است ، اما شدنیست. برای پیشرفت هرچه بیشتر در این راه ، باید حد اقل چند همراه چشمه وار ، بی غش ، عاشق و زلال داشت.
ما ایرانیان یا به دیگری لجن می پرکانیم و یا پیوسه به دفاع از خود بر می خیزیم ، عموماً فرقی نمی کند - چه گناهکار باشیم و چه نه - فعلاً دفاع را می کنیم ، این یک خصلت قبیله ای و ضد منطق و دیالکتیک تاریخ و زندگی سالم است. نمونه بارزش در کشور ما در سیاست خودی و غیر خودی به عالی ترین شکل اش خود نموده.

آن عزیزی که گفته بیا به میدان در آ و بدان که من همراه توام ، شاید نمی داند که این کار سر به دیواری سنگی و کهن کوفتن است ، و شاید هم می داند و دل به دریا زده و گفته هرچه بادا باد. اگر بیگناه هستم ، خوب فردا بعد اینکه به دست متعصبین و تخمه شکنان کوچه ادبیات که پنجه بکس سخن در دست و زنجیر خون آلود زور در نهان و جیب جان دارند ، شهید شدم ، بی شک در ذهن مردم شریف به بهشت می روم ؛ و اگر با گناه بودم ، جرم و مکافات خود که باید می دیدم دیده ام.

نتیجه : باید خدمت همه ی عزیزانی که می خواهند در بحث های پاک و زلال و دوستانه و فرهنگ ساز ، اما رک و پوست کنده ی آینده ، در باب نقد شعر شرکت کنند، عرض کنم: باید پیشاپیش تلخ ِ از ضعف خود شنیدن را به جان ِ عزیز بمالند. وگرنه اگر نیایند سنگین ترند. بیایید یک بار برای همیشه فقط و فقط برای سازندگی و زیبایی خدمت کنیم بی هیچ برخورد قبیله گرایانه ای. برای به کرسی نشاندن این شیوه گاه باید حتی از حق خود بگذریم تا آن سخن به عالی ترین و زیبا ترین شکل اش تأثیر بگذارد.
پس اول شرط این است که با چشیدن تلخ داروی سخن چموش و رمیده نشویم ، بیایید با بزرگواری خود این خصلت زیبا را رواج دهیم. به نظر شما اگر این کار شدنی نیست بیایید اصلاً شروع نکنیم ، ولی اگر شروع کردیم نباید بخاطر بی رنگ کردن سخن درست دیگری هزار تا دلیل برای بر حق بودن خود بیاوریم. اگر آوردیم ، یعنی : "مرگ خوب است اما برای همسایه."
بیایید از همین بحث ما یکی دو مثال برایتان بزنم.
عزیزانی که لطف کرده به من حمله ور شدند ، در حرفشان نکات زیبا و مثبت هم بود و زشتی و پلشتی هم دیده می شد. من مثبت ها را گرفتم و تشکر کردم. آیا من نمی توانستم دو آتشه از خود دفاع کنم؟
می توانستم ، حتی می تواستم با دلیل و مدرک طرف مقابل را به قول لات و لوت های خودمان سرجایش بنشانم. و از انتقاد کننده طبق معمول چهره ای بسازم دلخواه خود .
سئوال اما این است: آیا با این کار من می توانستم از زشتی درون خود بگریزم؟

جواب :نه ، هرگز، این کار شدنی نیست ، سر در برف بیهودگی کردن است و بس.
با این کار بیماری در درون جان مزمن تر شده ، کُشنده تر می گردد.

پس بیایید عادت کنیم که گاهی از چشم دیگران خود را ببینیم. اگر توانستیم این کار را بکنیم برده ایم. و اگر نه بهتر است که این بحث - جنگ با خود ، جنگ با قبیله گرایی - که در پیش رو داریم را اصلاً شروع نکنیم. اگر آماده ایم تا فسیل جان و نهان را بشکنیم من کوچک تر از همه آماده همکاری هستم.

باز تکرار می کنم: اگر آمادگی نداریم بیایید آغاز نکنیم و بیهوده قاتل وقت خود و دیگران نشویم. و از آن مهمتر سنگر دشمنی را که پدران ما برای کشتن هم ساحته بودند را دوباره ترمیم نکنیم که شاید به مرور زمان ذره ذره بادش ببَرَد.

و یک نکته برای مومنی ها، ضحاک ها و همه افشرده خواهان دیگر.
من در آینده هر شعری را که به نقد می نشینم ، دو بخش خواهد داشت.

۱ - اول افشرده ی سخن خود - نظرم - را در چند کلمه به زبان نثر یا شعر بیان می کنم.

۲ - باقی بحث برای عموم خواهد بود. چون گسترده کردن بحث برای عده ای مفید است. آن ها مثل شما متخصص نیستند و چند جمله کمک زیادی به آن ها نمی کند.
پس اجازه بدهید که مطلب هم برای شما در آغاز سخن باشد و هم برای عموم در ادامه ی آن. تا اگر دانش آموز و یا آدم کم سوادی هم آن را خواند ، دریابد.
اگر شما عزیزان کمال یافته در ادبیات و سخن ، حوصله تان سر می رود بخش دوم را نخوانید. زیرا این گسترده همان سخن است که شما چکیده ی آن را پیشتر خوانده اید.

با احترام و ادب فراوان خدمت همه

امضاء

بیکس و تلنگر و تنها
۱٣۲۱۲ - تاریخ انتشار : ۱٣ خرداد ۱٣٨٨       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۲٨)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست