از : رضا سالاری
عنوان : پوزش
بیطرف گرامی
با تشکر از کامنت دوم شما که خیلی از نکات مبهم در کامنتهای قبلی شما را روشن کرد و با پوزش از شما − پیروز باشید!
۲۶۵۱٨ - تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱٣٨۹
|
از : حامد زرگری
عنوان : تحلیل قابل تهلیل
آقای پرسشگر ،
این تحلیل شما بهرحال در خور تهلیل است و کم وبیش خالی از عصبیت های شاهدوستانه ی تحلیل های پیشین.
درپایان نوشته ی تان مساله ی بسیار درستی مطرح می کنید:
""پس از گذشت بیش از ۵۰ سال، «۲۸ مرداد ۳۲» را (به هر نامی که بنامیم) بعنوان یک «گذشته»، باید به «تاریخ» تبدیل کرد و آن را «موضوع» مطالعات و تحقیقات منصفانه قرار داد. ""
اما وقتی آقای رضا پهلوی بعنوان نامزد سلطنت مشروطه از سوی سلطنت طلبان پیشنهاد می شود، تاریخی شدن گذشته زیر سوال می رود. این پیشنهاد تاریخ را معاصر می کند و ما باز وارد تسلسل تاریخی می شویم. این چیزی است که جنبش سبز آنرا درک کرده است و با طرح شعار جمهموری ایرانی، فاصله خودرا از چپ های روسی، جبهه ی ملی و سلطنت اعلام می کند.
نسل جوان سبز هنوز آگاهی وسیعی از خیانت های پهلوی ها و توده ای ها و وابستگانش ندارد و کلابه گذشته با اغماض نگاه می کند . اما یک مقطع دموکراتیک تاریخی که درفاصله ی فاصله ی دست بدست شدن قدرت معمولا در میهن ما ایجادمی شود می تواند پته ی تمام خیانت ها را روی دایره بریزد.
شما فکر کنید اگر یک حکومت دموکراتیک در ایران روی کار بیاید ابراهامیان ها و مجدها و امیر شاهی ها با تکیه به اسنادی که در یک حکومت دموکراتیک قاعدتا باید در دسترس باشد، می نشینند و تاریخ می نویسند. بخشی از این تاریخ ،رضا شاه و محمد رضا شاه را در بر می گیرد. حالا اگر آقای رضا پهلوی در مقام پادشاهی باشند، و حتی فاقد قدرت اجرایی آیا این افشاگری ها بر می تابند و اصولا آیا این افشاگری ها اعتباریایشان بعنوان پادشاه مخدوش نمی کند؟
۲۶۵۱۶ - تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱٣٨۹
|
از : پرسشگر
عنوان : به بیطرف، اگر جامعه مهم نبود رشته های علوم انسانی نداشتیم که خامنه ای را از نتایجش آنقدر عصبانی کند که بر علیه آن قیام کند.
بیطرف گرامی، شما بخوبی می دانید که نقش روشنفکرها در هر جامعه ای از اهمیت خاصی برخوردار است که باید به آن بطور جدی و مستمر پرداخته شود تا تحصیلکرده های ما بخود آیند و روشنفکرانی همتراز روشنفکران لیبرال دمکراسی های کشورهای مترقی جهان شوند. ما تحصیلکردگانی داشتیم که فکر می کردند روشنفکرند و نمی دانستند که جهان سومی و عقب مانده بودند. ۳۱ سال گذشته است و بسیاری از آنها شهامت شما را نداشته اند که مثل شما با گذشته خود برخورد کنند. شماتت برخی از پیروانشان را شما در اینجا نسبت بخودتان و الاهه بقراط مشاهده می کنید. همان پر ادعاهایی که بودند باقی مانده اند و بغیر از عده کمی از آنها بقیه با وجود تمام امکاناتی که کار و زندگی در غرب به آنها داده است در قرن بیستم و همان افکار گیر کرده اند. آن عده معدودی که از اینها جدا شده اند را خائن می شمارند و قلمهای زهرآگینشان را در هر فرصتی بر علیه «خائنین» ی که زمانی در کنارشان «مبارزه» می کردند فعال می کنند. ناسزاگویی و کله شقی این فسیل ها حیرت آور است. اینها متحول بشو نیستند. شما ولی قادر بودید در همان سالهای اول انقلاب بخود بیایید و تحولی بسیار مثبت در خود ایجاد کنید بدون آنکه امکانات و شرائط ویژه عالی آنها را داشته باشید.
شما می گویید از بطن جامعه ای برخاستید که خرافه زده بود و به آسانی قابل تحریک. در کنار همین خرافه پرستی تجدد هم بود و همزیستی ایندو طبیعتا غیر ممکن است، ایندو چاره ای جز ستیز با یکدیگر را ندارند چون در تناقض با یکدیگرند. یکی از ایندو باید بر دیگری چیره شود و این همان تناقضی است که الاهه بقراط از آن سخن می گوید. چرا باید برخی چنین برآشفته شوند وقتی می گوییم که ما جامعه ای داشتیم که میان سنت و تجدد دست و پا می زد؟ دلیلش واضح است چون اگر اعتراف کنند که چنین بوده است انقلابشان زیر سئوال می رود. باید همواره بگویند که مردم دانسته انقلاب کردند و بخوبی آگاه بودند که چه می کردند. مشروعیت این انقلاب به مردمی بودن آن وابسته است. شما بدون اینکه متوجه باشید انگشت روی این نکته حساس گذاشتید و مورد حمله قرار گرفتید.
وقتی توده ها نااگاه و عقب مانده باشند براحتی می شود آنها را مورد سوء استفاده قرار داد و آنها را به شورش تشویق کرد. روشنفکرنماهای ما کاری که باید می کردند و نکردند خرافه زدایی و ایجاد نهادهای مدنی و نیکوکاری غیر سیاسی بود. این منفذی در سیستم دیکتاتوری وقت بود که می توانستند از آن استفاده کنند و خدمات فراوانی ارائه دهند و جامعه را غیر وابسته تر، متکی بخود و مستقل و خرد گراتر کنند تا خردمندانه تر به قضایا نگاه کنند و تصمیمات بهتر اتخاذ کنند. اما همانطور که فرید راستگو می گوید این تحصیلکردگان بدنبال حاکمیت مردم بر مردم نبودند بلکه بدنبال قدرت و حاکمیت بر مردم بودند. قصدشان برکناری یک حاکم ونشستن بر جای او بود. مسئله این روشنفکر نماها آزادی و حقوق بشر و حقوق شهروندی نبود.
ما روشنفکر نداشتیم و با حل این مشکل زمینه فراهم می شود تا به اصلاح جامعه پرداخته شود. این قشر بنظر من نقشی تعیین کننده در هر جامعه ای دارند و هیچ جامعه ای بدون یک قشر روشنفکر پیشرفته و مسئول و یک قشر اندیشمند و دانشمند به رفاه و آزادی و دمکراسی حقوق بشری نمی رسد.
من از شما تشکر می کنم که با ارائه تجارب خود، این فرصت را به همه دادید که اقلا نیم نگاهی به معضل بزرگ جامعه پیش و پس از انقلاب بیاندازیم. اگر جامعه مهم نبود ما رشته جامعه شناسی نداشتیم، در حقیقت علوم انسانی نداشتیم و اگر این علوم برای مستبدین و تمامیت خواهان خطرناک نبود نه آنرا نادیده می گرفتند و نه آنرا آنقدر خطرناک می دیدند که فتوی علیه آن بدهند، کاری که خامنه ای چند ماه پیش کرد. «انقلاب شکوهمند» را نمی توان در حاکم و تحصیلکردگان خلاصه کرد. بررسی جامعه هم همانقدر باید بررسی شود که آن دو دیگر. پیروز باشید.
پژوهش های ژرف توده ها در سطوح مختلف وظیفه دانشمندان است و نتایج آن باید از سوی مدعیان روشنفکری دور نماند. مقاله نویسان جدی هم همت کنند و جامعه را آنطور که بوده و هست منعکس کنند. تحریف در این حیطه برای مقاصد سیاسی به بدی تحریف تاریخ برای مقاصد سیاسی است.
اگر جامعه مهم نبود رشته های علوم انسانی نداشتیم که امثال خامنه ای را از نتایجش آنقدر عصبانی کند که بر علیه آن قیام کنند و فتوی بدهند. انکار اینکه تجارب بیطرف ها پیش و سالها پس از «انقلاب شکوهمند» گسترده نبوده و نباید مورد بررسی قرار گیرد احمقانه است. شماتت کسانیکه از رژیم جدا شده اند و به مردم پیوسته اند مغرضانه است. تحول شهامت می خواهد که بسیاری از ما بهتران تا کنون از خود نشان نداده اند و همچنان رژیم را بزک می کنند.
۲۶۵۱۴ - تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱٣٨۹
|
از : unknown
عنوان : روشنفکری و روشنفکران
میرفطروس:
عصر ما، عصر فروپاشی نظام های ایدئولوژیک و فروریختن دیوارهای بلندٍ توهـّماتِ دیرینه است. عصری که نسبیـّت گرائی و چند بْعدی دیدن حوادث تاریخی، بیش از پیش ارزشی عام می یابند و روشنفکر و روشنفکری ابتداء با شک کردن در «حقایق بدیهی»، آغاز می شود.
بی تردید، بدون یک تحلیل انتقادی از گذشتهء فرهنگی ـ سیاسی ما، نمی توان آنرا کاملاً پشت سر گذاشت و از تکرار آن، خودداری کرد. بنابراین: با شهامت و بی پروا باید به چهرهء حقیقت تلخ نگریست و با فروتنی و تواضع از آن آموخت…
فراتر از منافع فردی یا مصالح ایدئولوژیک، حقایق یا ارزشهای عامی وجود دارند که باید از آنها سخن گفت و از آنها دفاع کرد.
ما اینک باید شجاعانه خود را از اسارت مصالح سیاسی- ایدئولوژیک آزاد کنیم و از واقعیّت های تاریخی-سیاسی همان گونه که هستند سخن بگوییم، حتی اگر طرح این واقعیّت ها، با مصالح سیاسی- ایدئولوژیکمان ، مخالف باشند. ما باید بگوییم نه این که منتظر باشیم و ببینیم که آیا می شود گفت یا نه؟ اساسآ عمل یا بیان این«باید»هاست که به روشنفکری معنا و هویّت می دهد. بقول تولستوی: «ما باید از چیزهائی سخن بگوئیم که همه می دانند ولی هر کسی را شهامت گفتن آن نیست».
از تعاریف کلاسیک که بگذریم، فکر می کنم که روشنفکر کسی است که با مجهز بودن به خِرَد و آینده نگری به تحلیل مسائل جامعه می پردازد. در این تعریف که از متفکر معروف معاصر ادوارد سعید است -خرد و آینده نگری دو اصلِ اساسی روشنفکر یا روشنفکری است. خرد به این معنا که هیچ پدیده ای -حتّی «مقدسات»- از حوزهء عقل برکنار نیست و باید همه چیز زیر ذرّه بین عقل و اندیشه مورد بررسی قرار بگیرند. آینده نگری به این معنا که با تفکر و تعمّق در گذشته و بررسی حال بتواند رابطهء منطقی با آینده برقرار کند.
روشنفکری، اساسآ با شک آغاز می شود، یعنی شک کردن و نقد کردن، ماهت و موضوع روشنفکر واقعی است. او با بیدار کردن شک می کوشد تا پایه های یقین را در جامعه استوار کند. در واقع برای یک روشنفکر واقعی، شک کردن تنها مسئله ای است که در آن شک نیست. مهم ترین رسالت روشنفکر واقعی، فرهنگ سازی و حفظ و انتقال فرهنگ معنوی و ارزش های متعالی است. با این توضیحات، من فکر می کنم که در سال های قبل از انقلاب ۵۷، ما بیشتر ایدئولوگ داشتیم تا روشنفکر، کسانی که اساسآ میراث ایدئولوژیک حزب توده را تغذیه و تکرار می کردند. وجه مشخصهء میراث ایدئولوژیک حزب توده، فکر نکردن، تقدّس شریعت مآبانهء حزب یا سازمان، شک نکردن، نسبی نبودن، چند بُعدی نبودن، با فاصله نگاه نکردن به حوادث و رویدادها و خصوصآ سلطهء عاطفه و احساس حزبی(یا قبیله ای) بر عقل نقّاد و پرسشگر بود. سلطهء میراث ایدئولوژیک حزب توده آنچنان گسترده و عمیق بود که حتی روشنفکران غیر توده ای و ضد توده ای هم -بی آنکه خودشان بدانند- از آن بی بهره نبودند چرا که «توده ایسم» قبل از اینکه یک حزب سیاسی بوده باشد، یک بینش و نگرش سیاسی بود، بنابراین عجیب نیست که با اوّلین حملهء تئوریک نظریه پردازان حزب توده، بزرگترین سازمان های چپ غیرتوده ای یا باصطلاح ضد توده ای(مانند سازمان فدائیان خلق اکثریت) بدامان حزب توده افتادند … ظاهرآ سلطهء این میراث ایدئولوژیک هنوز هم بر بسیاری از سازمان های سیاسی و روشنفکران ما حاکم است! امره لاکاتوش Imre Lakatos(متفکر بزرگ حزب کمونیست مجارستان که پس از نفی کمونیسم، در همکاری با کارل پوپر، یکی از فلاسفهء بزرگ معاصر بشمار می رود) می گوید: «تعهّد کورکورانه به یک ایدئولوژی، نه تنها یک فضیلت نیست بلکه یک گناه روشنفکرانه است». من فکر می کنم که جنبش روشنفکری ایران با نقد گذشته باید به گسست قطعی و شجاعانه از ایدئولوژی های مطلق گرا(چه دینی و چه لنینی) دست یابد. در واقع آزادی ایران آینده، در گرو رهائی از اسارت ایدئولوژی های توتالیتر و مطلق گرا است.
روشنفکر ایدئولوژیک از داده های موجود تاریخی-سیاسی فراتر نمی رود بلکه روز به روز در گرداب باورها و فرضیه های از پیش داده شده فروتر می رود. جامعه روشنفکری ما اسیر دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بود: یکی بنیادگرائی اسلامی و دیگری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، مقابله با مدرنیسم، تجددگرائی و توسعه ای بود که در زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضاشاه در ایران رشد کرده بود. یکی، جامعه را بسوی ناکجاآباد ۱۴۰۰ سال پیش می خواند، و دیگری، جامعه را بسوی مدینه فاضله «سوسیالیسم واقعاً موجود». بنابراین، همدلی ها و همگامی های این دو نحله ایدئولوژیک در قبل از انقلاب ۵۷، چندان هم عجیب نبود.
همانطور که گفته ام: مهم ترین رسالت روشنفکر واقعی، فرهنگ سازی و حفظ و انتقال فرهنگ معنوی و ارزش های متعالی است. بنابراین، آن نویسندهء معروفی که در آثارش، کینه، دشمنی و نفرت را به کودکان و جوانان ما تلقین می کرد، اساسآ، نه روشنفکر بود و نه نویسنده. انتشار آنگونه قصّه ها در کشورهای پیشرفته، نوعی جرم محسوب می شد در حالیکه فرهنگ نیهیلیستی و ویرانساز روشنفکران ما، آنها را «شاهکارهای ادبی» بحساب می آورد!!
روشنفکری، اساساً با شک آغاز می شود. روشنفکر واقعی اساساً جوینده، کنجکاو و شجاع است. روشنفکر واقعی با شک در داده های تاریخی-سیاسی، خواب ذهنی جامعه را آشفته می کند. یعنی، شک، ماهیت و موضوع متفکر و روشنفکر واقعی است.« او با بیدار کردن شک میکوشد تا پایههای یقین را استوار کند». روشنفکر واقعی در پی وجاهت ملّی نیست. کار او، آزاد کردن حقیقت از زندان مصلحت های سیاسی-ایدئولوژیک است، چرا که وقتی حقیقت آزاد نباشد، آزادی، حقیقت ندارد. بنابراین: « دروغ مصلحت آمیز به ز راستٍ فتنه انگیز» اساساً با تفکر و اخلاق روشنفکر واقعی، مغایر است. در این معنا، در قبل از انقلاب ۵۷، ما اساساً متفکر و روشنفکر نداشتیم و یا همانطور که گفتم: ما به اندازه بیسوادهایمان «روشنفکر»داشتیم.
هر قدر که روشنفکران عصر مشروطه، اهل تفکر و اندیشه و تحقیق بودند، روشنفکران ما، در انقلاب ۵۷ -برعکس- اهل تقلید و تکرار و «نقل قول بودند. طبیعی است که: « از محقّق تا مقلّد فرق هاست».
روشنفکران عصر مشروطه و دورهء رضاشاه، عمومآ درگیر توسعه و تجدّد اجتماعی، گسترشِ سوادآموزی و حفظ وحدت ملّی بودند در حالیکه از شهریور ۱۳۲۰ و سقوط رضاشاه تا انقلاب ۵۷، روشنفکران ما اساسآ درگیر آزادی های سیاسی و ایدئولوژی های رنگارنگ سیاسی بودند بی آنکه به پایه ها و زمینه های این آزادی و دموکراسی آگاهی داشته باشند. در واقع بعد از سقوط رضاشاه تا انقلاب ۵۷ اکثریت روشنفکران ما فاقدِ حسِ مسئولیّت در مهندسی اجتماعی(به تعبیر پوپر) جهت توسعهء ساختارهای شهری بودند. روشنفکران عصر مشروطه، به مسائل ایران به طور تاریخی یا ریشه ای نگاه می کردند در حالیکه روشنفکران بعدی، مسائل و مشکلات ایران را به شکل لحظه ای و سطحی می دیدند، یعنی تنها به تغییر رژیم سیاسی فکر می کردند نه به ساختار و بافتار فرهنگی جامعه در پیوند با آزادی و دموکراسی، و دیدیم که رژیم حکومتی تغییر کرد امّا هم آزادی های اجتماعی قربانی شد و هم توسعه و تجدّد ملّی. از این گذشته، روشنفکران عصر مشروطه با برخورداری از یک ناسیونالیسم مثبت و انسانی، اساسآ به منافع ملّی ما فکر می کردند در حالیکه روشنفکران بعدی، با اعتقاد به انترناسیونالیسم کمونیستی یا پان اسلامیسم، به مصالح عالیهء «جهان سوسیالیستی» یا «امّتِ اسلامی» فکر می کردند. بنابراین عجیب نبود که ناسیونالیسم و میهن دوستی، هم در سازمان های کمونیستی و هم در دیدگاه های روشنفکران اسلامی، نوعی «شرک» یا مقوله ای بورژوائی به شمار می آمد.
انقلاب مشروطیت (۱۹۰۶م)، اگر چـه ضربات مهمی بر سیادت شریعتمداران و سلـطهء دیرپای عـلمای مذهبی وارد ساخت امّا بخاطر محدودیتهای تاریخی و ضعـف نیروهای نوین اجتماعی جهت پیگـیری در اِعمال نظراتشان برای خاتمهدادن به سلطهء دین در حاکمیّت دولت، منجر به نوعی مصالحه در تدوین قانون اساسی مشروطیّت و نظارت هـیأتی از مجتهدین و علمای اسلام در تدوین و تنظیم قوانین شد.
نگاهی به نشریات، روزنامه ها، شعـارها و اعلامیه های دوران مشروطیّت، نشـان می دهد کـه فضای عمومی جنبش مشروطیّت اساساً یک فضای غیردینی بود و برخـلاف نظـر دکـتر جواد طباطبائی، «علمای مشروطه» درک روشنی از هدف های عُرفیِ مشروطیّت نداشتند چـرا کـه فلسفه سیاسی مشروطیّت، متأثر از فلسفه سیاسی غرب بود در حالیکه «علمای مشروطه» اطلاعی از فلسفه سیاسی غرب یا اروپا نداشتند.
متفکران دوره مشروطیّت بـرای اولین بـار کوشیدند تـا «هویّت ملّی» را جـایگزین «هویّت اسلامی» نمایند.
انقلاب مشروطیّت، انفجاری بود در مـرز انحطاط و پوسیدگی، هم در حوزهء ذهن (اندیشه و جهان بینی) و هم در حوزهء زبان (شعر و ادبیات).
رواج اندیشه های تجدّدسـتیز و خِـرَدگریـز روشنفکرانی مانند جلال آل احمد و دکتر علی شـریعتی و سلطه ایدئولوژی هـای خونفشان انقلابی، بـر مشکلات نظریِ تحقّق جامعه مدنی در ایران افزود.
بعداز ۲۸ مرداد ۳۲، بهتـدریـج چپ نوینی در عرصهء سیاسی ایران شکل گرفت که گریزان از خط و مشی حزب توده، در جستجوی راه دیگری بود. اما چپ نوین ایران نیز بخاطر فقدان آگاهیهای تئوریک و تاریخی، اساساً تحت تاثیر پوپولیسم و مارکسیسم عامیانهء حزب توده قرار داشت. چپ نوین ایران (چپ غیر تودهای) اگر چه از نظر ایدئولوژیک، مارکسیسم را پذیرفته بـود، اما بخـاطر خـاستگاه مذهبی آن در خانوادههای شیعی، در حوزهء فرهنگ و اخلاقیات، حامل بسیاری از عناصر اسلامی و خصـوصاً شیعی بود: شهادتطلبی، مـرگگرائی، اعتقاد به خـون و شهادت (بهعنوان ضامن پیروزی مبارزات)، زهـد، فـقرپرستی، پوشیدن لباسهای کهنه و مندرس (بهعنوان همبستگی با کارگران و زحمتکشان) نفی کتاب، هنر و زیبائی و… جلوههائی از فرهنگ و اخلاقیات شیعی بودهاند. در حـقیقـت بـُریدن از اسلام و رسیدن بـه مارکسیسم با نقد آگاهانهء عـناصر اخلاقی و فرهنگی شـیعه هـمراه نبوده است.
جنبش روشنفکری ایران تا همین چند سال پیش، خصلتی مارکسیستی و ضددموکراسی داشت. در واقع، فلسفه بافی ها، شعارها و برنامه های کلّی(که اساسآ رونوشتی از برنامه انقلاب شوروی و چین و کوبا بود) جای تفکر و ارائه یک پروژه اجتماعی مبتنی بر شرایط واقعی و منافع ملّی ما را گرفته بود. تأکید سازمان های چپ بر عدالت اجتماعی(تقسیم عادلانه ثروت و دشمنی با اقشار و طبقات دارا) نه تنها جائی برای مفاهیمی چون دموکراسی، آزادی و حقوق بشر باقی نمی گذاشت، بلکه در نظر چپ ایران و بسیاری از روشنفکران دیگر، مفاهیمی مانند ملیّت، آزادی، دموکراسی، میهن دوستی و حقوق بشر، مفاهیمی بورژوائی و لیبرالی و لذا مذموم و «بویناک» بودند، همچنانکه هواداران خمینی هم شعار می دادند: «دموکراتیک و ملّی، هر دو فریب خلق اند! ».
اگر می خواهیم که آیندهء دموکراسی و جامعه ء مدنی در ایران به گذشتهء پـُراشتباه و بی افتخار اکثر رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ما نبازد، باید شجاعانه و بی پروا به چهرهءحقیقت تلخ نگریست و از آن، چیزها آموخت. این گذشتهء پـُر اشتباه و بی افتخار باید همهء ما را فروتن و در برخورد با مسائل و مشکلات میهن مان هوشیارتر سازد.با این امید که از باز تولید و تکرار ایدئولوژی های خرد گریز و تجدد ستیز جلوگیری گردد.
بسیاری از روشنفکران ما جوهر تحولات اجتماعی و صنعتی زمان رضاشاه و محمد رضاشاه را درک نمی کردند. بسیاری از روشنفکران ما با ذهنیتی مذهبی و با فرهنگ دهاتی سرشت و شهری نمای خود، توسعه صنعتی و تحولات اجتماعی را « غرب زدگی» و «درهم ریختن مرزهای اجدادی» می دانستند(نمونه اش: جلال آل احمد)، و بسیاری هم توسعه صنعتی و تجددگرائی رژیم شاه را «طوفان های بنیادکن اعتقادی و اخلاقی» می دانستند و لذا «برای نیرومند شدن در برابر هجوم ارزش های عقلی و مادی و فردی غرب» خود را با حماسه کربلا و روایات اسلامی «واکسینه» می کردند(نمونه اش: دکتر علی شریعتی). بعضی از روشنفکران لائیک هم انقلاب حضرت محمّد را «بزرگترین انقلاب تاریخ بشر» و پیام محمّد را«پیام یک انقلابی کامل عیار زمینی» می دانستند و لذا«بازگشت به سرچشمه» و «برابری و مساوات اسلامی» را توصیه می کردند(نمونه اش: دکتر علی اصغر حاج سیدجوادی).
من رهبران سیاسی و روشنفکران ایران در انقلاب ۵۷ را یکصد سال عقبتر از روشنفکران عصر مشروطیت می دانم. در یک بیان کلی باید بگویم: هر قدر که روشنفکران عصر مشروطیت و دوران رضا شاه، اهل آیندهنگری، تفکر و فرهنگ بودند، روشنفکران و رهبران سیاسی ما، در آستانهء انقلاب، اهل ایدئولوژی و در نتیجه: فاقد روحیهء اندیشیدن و تفکر بودند. در این دوره به تعبیر کانت، دیگر «عقل نقّاد» نبود که مسائل و مشکلات جامعهء ما را نقد و بررسی کند، بلکه یکسری «چه باید کرد؟»های حاضر و آمادهء روسی و چینی (و بدتر از همه، فیدل کاستروئی یا انور خوجهای) زحمت اندیشیدن را از دوش روشنفکران ما برداشته بود، بههمین جهت، در همهء سالهای قبل از انقلاب و خصوصاً از سالهای ۳۲ تا ۵۷، در نزد روشنفکران و رهبران سیاسی ما، «عقل نقّاد» به «عقل نقّال» سقوط کرده بود و همه بجای اندیشیدن، «نقل قول» میکردند. در چنان شرایطی، هر یک از روشنفکران ما یک «مانیفست انقلاب» (چه دینی و چه لنینی) زیر بغل داشتند و فقط منتظر زمان بودند…
بی توجهی به آزادی و دمکراسی، مختصّ رضاشاه یا محمدرضا شاه نبود، بلکه این بی توجهی در عقایـد یشتر رهبران سیاسی و روشنفکران ایران نیز وجود داشت.
جامعهی روشنفکری ما، اسیر دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بـود: یکی بنیادگرائی اسـلامی و دیگـری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، نیاندیشیدن و مقابله با تجدّدگـرائی و تـوسعهی زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود.
جامعهی توحیدی روشنفکران دینی یا جامعهی سوسیالیستی روشنفکران لنینی ما زمانی می توانست متحقـّق گردد که از نقیض آن (یعنی آزادی و دموکراسی) اثری نباشد. ادبیات و ایدئولوژی های سیاسی ۳۰-۴۰ سال قبل از انقلاب ۵۷ بهترین شاهد این مدعا است، مثلاً جلال آل احمد (یعنی معروف ترین و جنجالی ترین روشنفکر و نویسندهی آن زمان) معتقد بود که « ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم… احزاب و سازمان های سیاسی در کشورهای غربی منبرهائی هستند برای تظاهرات مالیخولیاآمیزِ آدم های نامتعادل و بیمارگونه… لذا تظاهر به دموکراسی غربی، یکی از نشانه های بیماری غرب زدگی است».
چنانکه دربارهی محمّدعلی فروغی گفتهام، این مسئلهی «فضل» و «فضیلت» یکی از دغدغههای فکری من در بررسی شخصیّتهای این دوران بود. شاید به این جهت که من – اساساً – نگاه «اخلاقی» به سیاست دارم و معتقدم آنجا که اخلاق نباشد، سیاست به جهنّمی بیبازگشت ختم میشود… شاید یکی از علل شکست دکتر مصدّق و یا – خصوصاً – یکی از علل انقلاب ۵۷ ، فقدان اخلاق و آیندهنگری در میان رهبران سیاسی و روشنفکران ما بود. در واقع هرقدر که از مشروطیّت به این سو میآئیم، وجود این«فضل» و «فضیلت» را در نزدِ رجُل سیاسیِ ما، کمرنگ و کمرنگتر میبینیم و چنانکه گفتهام در دوران ملّی شدن صنعت نفت و حکومت کوتاه دکتر مصدّق، بسیاری از رجل سیاسی ما از «فضیلت» به«رذیلت» و از «مخالفت» به «دشمنی» یا «حذف رقیب» سقوط میکنند. در این میان، من، محمّدعلی فروغی، دکتر غلامحسین صدیقی (وزیر کشور دولت دکتر مصدّق) و بعد، تا حدود زیادی، خلیل ملکی را بخاطرِ داشتنِ توأمانِ این «فضل» و «فضیلت»، چهرههائی درخشان و استثنائی یافتهام… وجه مشخّصهی این سه شخصیّت، اخلاقگرائی در سیاست و خصوصاً فرهنگسازی بود، نه سیاستبازی و شاید بهمین جهت است که در چرخهی پُر پیچ و تابِ سیاست ایران، نتوانستند «کامیاب» شوند. شاید آلبر کامو حقّ داشت که میگفت: «هنرمندان راستین، فاتحان سیاسی خوبی نخواهند بود، زیرا که عاجزند».
خلیل ملکی یکی از مظلومترین چهرههای سیاسی تاریخ معاصر ایران است، کسی که در «حمّام فین حزب توده» چنان رگ زده شد که آگاهی از عقاید او هنور نیز جزوِ «ممنوعهها» بشمار میرود. خلیل ملکی از این نظر هم ممتاز بود که بعنوان یک اندیشمند شریف و یک آذربایجانیِ ایراندوست، هیچگاه در دام «تجزیهطلبانان فرقه»ای گرفتار نشد و لذا، در آشوبها و جداسریهای آن دوران، مانند بسیارانی دیگر، در برابرِ رهبران «فرقهی دموکرات آذربایجان» قد علَم کرد. او شدیداً معتقد به یکپارچگی و حفظ تمامیّت ارضی ایران بود و مانند حسین کاظمزاده ایرانشهر، احمد کسروی، تقی ارانی، سید حسن تقیزاده، امیرخیزی و دیگران، به استفاده از زبان فارسی در مدارس آذربایجان (بعنوان زبان ملّی و مشترک همهی اقوام ایرانی) اصرار داشت.
آل احمد، شکست انقلاب مشروطیّت را نه در ضعف نیروهای نوین اجتماعی، نه در ضعف بورژوازی ترس خورده، متزلزل و وابسته به اشرافیّت قاجار و نه در سلطهء روحانیون شیعه و دخالت آنان در تدوین قانون اساسی مشروطه بلکه او -اساسآ- علل شکست انقلاب مشروطیّت را در «دور شدن از آرمان های اصیل اسلامی» و در فاصله گرفتن از سنّت های بومی و «دخالت روشنفکران غرب زده در تدوین قانون اساسی» و خصوصآ در کناره گیری روحانیّت شیعه در امر حکومت و سیاست می دانست. او ضمن ابراز تأسف از «خلع ید از روحانیت»، در بارهء «شیخ شهید”(یعنی شیخ فضل الله نوری) می گفت:«خلع ید از روحانیت، حاصل اصلی مشروطه بود و گویا امروز ما حق داریم که نظر شیخ شهید(فضل الله نوری) را صائب بدانیم که به مخالفت با مشروطه برخاست و مخاطرات آنرا برای روحانیت گوشزد نمود… و من، نعش آن بزرگوار(یعنی نعش شیخ فضل الله نوری) را بر سرِ دار، همچون پرچمی می دانم که بعلامت استیلای غرب زدگی بر بامِ سرای این مملکت افراشته شده است».
روشنفکرانی مانند جلال آل احمد در برابر اصلاحات اجتماعی شاه، یا به نفی و انکار پرداختند و یا معتقد شدند که: «خلیل ملکی سوسیالیسم را در دهان حکومت شاه گذاشته است و شاه این برنامه ها (اصلاحات ارضی، حقوق زنان و کارگران، تحصیل و تغذیه رایگان، سپاه دانش و…) را از امثال خلیل ملکی دزدیده است» … و در آن میانه کسی (حتی رهبران جبهه ملی) نبود که بگوید: « بسیار خوب، چه مانعی دارد؟ حالا که شاه طرح و برنامه های خلیل ملکی را پذیرفته و اجرا می کند، چرا ما از آن حمایت و پشتیبانی نکنیم؟»… با این خصلتِ «روشنفکران همیشه طلبکار» بود که جلال آل احمد – بعنوان معروف ترین و تأثیرگذارترین نویسنده و روشنفکر آن زمان – در بارهی تحوّلات و اصلاحات اجتماعی دوران محمد رضاشاه -غیرمنصفانه – چنین قضاوت می کرد:«حکومتی که در زیر پوشش «ترقیّات مشعشعانه»، هیچ چیز جز خفقان و مرگ و بگیر و ببند نداشته است» !!
دکتر علی اصغر حاجسیدجوادی نیزکه بقول خودش در قبل از انقلاب «تاریخ را ورق زده بود و تقریرات خمینی را در مورد ولایت فقیه خوانده بود»، در آستانهء انقلاب اسلامی در کتابی بنام «طلوع انفجار» ضمن پیشبینی وقوع انقلاب (یا انفجار) و ستایش از شخصیّت امام خمینی، در اعلامیهای فتواگونه در نشریهء «جنبش»، (شمارهء فوقالعاده، ۸ فروردین ۵۸) تاکید کرد: «من به جمهوری اسلامی رأی میدهم و این، به عموم ملّت ایران، واجب است»! او بعنوان یکی از معروفترین روشنفکران آن دوره و از منادیان دفاع از آزادی و حقوق بشر در ایران، دربارهء محاکمات سریع و فرمایشی دادگاههای اسلامی و کشتار «ضد انقلابیون» (مانند خانم دکتر فرّخرو پارسا) میگفت:
«محیط انقلاب باید با سرعت و شدّت، پاکیزه شود، یعنی همهء دشمنان انقلاب، همهء میکربها و سمومات مولّد عناد و ظلم باید بلافاصله و بدون کمترین درنگ، نابود شوند. انقلاب، عدالت خاص خود را داردوعدالت انقلابی یعنی، شدت عمل هر چه بیشتر…» آقای دکتر حاجسیدجوادی سپس به دوست و همکار خود در «جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر» و نخست وزیر انقلاب (یعنی مهندس مهدی بازرگان) توصیه میکند:
«دولت آقای مهندس بازرگان باید بداند که یکی از عوامل اصلی پیروزی انقلاب، نابودی کامل و سریع این عناصر (ضد انقلاب) است، آنچه قابل اغماض نیست، اِهمال و مسامحه در سرکوبی مجریان رژیم سابق است… مسئله اینست که دولت در سرکوبی این کانونها و عناصر، سرعت هر چه بیشتری بخرج دهد»…. ظاهراً به پیروی از این توصیه آقای دکتر علی اصغر حاجسیدجوادی بود که مهندس مهدی بازرگان (رئیس جمعیّت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر) نیز در پاسخ به انتقادات نشریات اروپائی دربارهء محاکمات غیرعادلانه و سریع دادگاههای اسلامی گفت: «ملتی که کشته داده، زخمی داده، غارت شده، حاضر نیست به محض رفتن شاه و سرنگون شدنش، آرام بگیرد.این روحیهء ملی توقّع دارد، هر چه زودتر به پاکسازی محیط اجتماعی بپردازد، حالا میخواهد این کار (محاکمات غیرعادلانهء دادگاههای انقلاب) سریع انجام گیرد…».
من به دکتر آرامش دوستدار، علاقه و احترام فراوان دارم، یکی بخاطر شجاعتش در نقد «دینخوئی» روشنفکران ما، دوم، بخاطر نثر و نگارش فاخر و درستش و خصوصاً ابداع واژگان جدیدی چون: دینخوئی، ناپرسائی، تخمیر دینی و …(هر چند عصبیّت های ناشایسته، بحث های وی را گاهی به جدل های رایج و روزنامه ای می کشانَد).
… باید دانست که دکتر آرامش دوستدار، اساساً اهل فلسفه است و از نظر فلسفی، او درست می گوید، چرا که «دینخوئی» (چه از نوع دینی آن و چه از نوع لنینی آن) اساساً باعث می شود که انسان «ناپُرسا»، «بی چرا» و «بی پرسش» گردد و این تقریباً خصلت و خاصیّت همه ایدئولوژی هاست. در هر ایدئولوژی (چه دینی و چه لنینی) انسان، متفکّر و مختار نیست، بلکه پاسخ به مسائل، از قبل، از طرف «دانای کُل» (رهبر عقیدتی یا ایدئولوگ حزب) آماده و حاضر است. از این دیدگاه، مفهوم «دینخوئی»، کشف تازه ای نیست. حتّی همین مفهوم «امتناع تفکّر در فرهنگ دینی» هم مسئله تازه ای نیست زیرا که حدود ۱۰۰۰ سال پیش فلاسفهء ما گفته اند: «مَن تَمنطَق، تَزندَق»!
به نظر من، «دینخوئی» همانقدر که مقوله فلسفی است، همانقدر هم مسئله ای است تاریخی. امّا دکتر آرامش دوستدار آنجا که به عرصهء تاریخ وارد می شود، دست خالی و بی توشه است. بهمین جهت وقتی که مثلاً به «حلاّج» اشاره می کند، اولین منبع و مأخذش کتابی مثل «تذکرهالاولیاء» (شیخ عطّار) است که واقعیّت و افسانه و افسون، در آن گرد هم آمده اند، و یا وقتی می خواهد علت ناکامی «دو استثناء» در تاریخ فکر و فلسفهء ایران (عبدالله روزبه و زکریای رازی) را بیان کند، ساده و مختصر می گوید: «آنها زیر چرخ و دنده های فکر دینی از بین رفتند».
محقّقان تاریخ علم در اروپا، – بدرستی – تأکید می کنند که: «در بین سال های ۸۰۰ و ۱۴۵۰ میلادی، مهم ترین مرکز علوم جهان (شامل علوم ریاضی، حساب، هندسه، مثلثات، اخترشناسی، نورشناسی و فلسفه) در ایران و دیگر سرزمین های اسلامی بود نه در اروپا» … در واقع متفکری مانند زکریای رازی – بعنوان نمایندهء خردگرائی قرن ۱۰ میلادی در ایران – بیشتر یادآور متفکران عصر روشنگری (Époque des Lumieres ) اروپا در قرن هجدهم است. به عبارت دیگر: جامعهء «دینخو» اساساً نمی تواند رازی، خوارزمی، عمرخیّام، ابومشعر مُنجّم بلخی، کوشیار گیلانی، ابن سینا، ابن راوندی، ابوریحان بیرونی، غیاث الدین جمشید کاشانی و … پرورش دهد!
به تمدّن های تاریخی باید بطور تاریخی نگاه کرد، بنابراین با نگاه به ضعف و زبونی یونان معاصر یا ایران امروزی، نمی توان تاریخ و تمدن ایران یا یونان قدیم را نفی و انکار کرد.
دکتر دوستدار – اساساً- «دین داری» و «دین مداری» را با یکدیگر اشتباه می کند و از یاد می بَرَد که زرتشت و یا هخامنشیان اگر چه «دین دار» بوده اند، امّا هیچگاه «دین مدار» نبوده اند. این امر، از آموزش ها و عملکردهای زرتشت ناشی می شد، زیرا که وی در آئین و عقاید خویش هیچگاه بدنبال کسب قدرت سیاسی و تشکیل حکومت نبود بطوری که حتّی پس از زرتشتی شدن گشتاسب و درباریان او نیز زرتشت – همچنان – از حکومت و سلطنت، کناره می گیرد و … اینکه بقول دکتر آرامش دوستدار: در هیچ یک از سنگنوشته های دوران هخامنشی، نامی از زرتشت نیست و یا اسمی از «امشاسپندان» و «اهریمن» (که بقول آقای دوستدار: حُکم رگ و پیِ پنداشت دین زرتشتی اند) نمی بینیم … ناشی از آموزش ها و عملکردهای خودِ زرتشت مبنی بر نوعی «جدائی دین از دولت» است. «تسامح کوروشی» و یا انتشار نبوغ آمیز «منشور کوروش کبیر» در بستر چنین درکی از «دین داری» ممکن بود. این «جدائی دین از دولت» سیاست عمومی مادها، هخامنشیان و اشکانیان بود. در سال ۳۲۳ میلادی که کنستانتین (امپراطور روم)، مسحیّت را دین رسمی امپراطوری اعلام کرد، بقول کریستن سن: اردشیر ساسانی نیز – بعنوان یک واکنش سیاسی – دین زرتشت را دین رسمی امپراطوری ساسانی – در مقابله با امپراطوری رقیب – اعلام نمود … از این هنگام «دین مداری» (ادغام دین و دولت) مدار و محور سیاست و حکومت در ایران گردید.
دکتر جواد طباطبائی -بدرستی-تاریخ نویسی را« مکان تکوین آگاهی ملّی »می داند ، امّا من بجای « تکوین» واژه ء « تجلّی»را بکار می برم . یعنی : «تاریخ نویسی مکان تجلّی آگاهی ملّی است » چرا که فکر می کنم آگاهی ملّی ، مسبوق یا مقدّم برتاریخ نویسی است . نکته ای را که باید به آن توجه کرد ( و دکتر طباطبائی هم به آن عنایت کرده ) اینست که وقتی از «ملت» یا «حس ملی» و«آگاهی ملّی » صحبت می کنیم، به هیچ وجه به تعریف رایج و مدرن این مفهوم نظر نداریم. آگاهی ملّی ، حاصل یک رَوَند تاریخی است که در کوره ها و کوران های تاریخی ساخته و پرداخته
می شود . آگاهی ملّی در عین حال محصول رشد شهر و شهر نشینی و سازمان های شکل یافتهء سیاسی و اداری است . براین اساس ، سُنت و سابقهء تاریخ نویسی در ایران ( از تاریخ طبری و مسعودی بگیرید تا تاریخ بیهقی و شاهنامهء فردوسی ) نشان دهنده ء وجود این خودآگاهی تاریخی و حس ملی در ایران است . اینگونه خودآگاهی تاریخی و حس ملّی و در نتیجه : اینگونه تاریخ ها و تاریخ نویسی ها در اروپای قرون وسطا سابقه نداشته است لذا تاریخ های این دوره ء اروپا ـ عموماً ـ تذکره های پادشاهان هستند نه تاریخ اجتماعی . این “حس ملّی» و “خودآگاهی تاریخی» در ایران چنانکه گفتم با ملّت و ملیّت ـ بمعنای مدرن امروزی ـ یکی نیست امّا نفی یا ندیدن این مفاهیم در تاریخ ایران یا استخراج آن ها از تاریخ جدید اروپا کاری است اشتباه . . . براساس وجود این «حس ملی » یا « خود آگاهی تاریخی » است که مثلاً درشاهنامهء فردوسی ۷۲۰ بار نام« ایران» و ۳۵۰ بار نام« ایرانی» و «ایرانیان» آمده است . «ویکاندر» Wikander ( ایرانشناس برجستهء سوئدی ) معتقد است که : «آگاهی ملّی در ایران از زمان اشکانیان آغاز گردیده و از همین زمان ،«درفش کاویانی»درفش ملّی ، و نام ایران ، نام رسمی این سرزمین شده است ».
بسان بسیاری از متفکّران جنبش تجدّدخواهی (مانند دهخدا، کاظمزادهی ایرانشهر، فروغی و…)، دکتر خانلری نیز مشکل اساسی جامعهی ایران را مشکل فرهنگی و خصوصاً بیسوادی عموم مردم میدانست، هم از این رو بود که دکتر خانلری با ارائهی طرح مبارزه با بیسوادی و تأسیس «سپاه دانش» و اعزام معلّمان به دورافتادهترین روستاهای ایران، ساختار فرهنگی و اجتماعی روستاهای ایران را تغییر داد.
امِا چشمانداز فرهنگی دکتر خانلری، جغرافیای بسیار گستردهتری بود. او به «جغرافیای فرهنگی و تاریخی تمدِن ایرانی» معتقد بود که از هند و پاکستان و افغانستان تا تاجیکستان و… گسترش داشت. دکتر خانلری با چنین باوری به تأسیس «بنیاد فرهنگ ایران» و سپس «پژوهشکدهی فرهنگ ایران» و «کتابخانهی مرجع برای مطالعات ایرانشناسی» پرداخت که حاصل آن، چاپ بیش از سیصد عنوان کتاب از متون کهن با تصحیح انتقادی و ترویج زبان فارسی در کشورهای فوق بود.
دکتر خانلری به زبان فارسی عنایت و عشقی عمیق داشت و اگر بدانیم که پیدایش تجدّد در اروپا با تقویت و گسترش زبان ملّی همراه بود، به اهمیـّت این عنایت و عشق دکتر خانلری به زبان فارسی آگاهتر میشویم.
دکتر خانلری زبان فارسی را وطن خویش میدانست و معتقد بود: «آنانی که به زبان فارسی میتازند، به وطن من میتازند، بنابراین در دفاع چرا درشت نباشم». دکتر صدرالدین الهی نیز در این باره یادآور میشود:
«شاید نتوان باور کرد که وقتی خانلری از زبان فارسی حرف میزد و از میراث فرهنگی این زبان، به یک جنگجوی تا دندان مسلّح میمانست که میخواست دشمن زبان را، زبان از کام برآورد».
جنبش روشنفکری در ایران، الآن ـ اساساً ـ متکّی به میراث روشنفکری عصر مشروطیت است.
وقتی دکتر علی شریعتی با زبانی شعرگونه و شورانگیز از «پروتستانتیسم اسلامی» یاد کرد و از «مذهب علیه مذهب» یا از «پدر – مادرها! ما متهمیم» و از «شیعه، یک حزب تمام» سخن گفت، ناگهان باورهای سنگ شده و سُنـّتی شیعه، از درون منفجر شد و بعد، چون آواری هستی فکری جوانان و دانشجویان ما را در خود گرفت.
در آن فضای شعر و شور و افسانه و افسون، روشنفکران معروف و لائیک ما (مانند دکتر علی اصغر حاج سید جوادی) نیز ضمن پیش بینی «طلوع انفجار» ، انقلاب حضرت محمد را «بزرگترین انقلاب تاریخ بشر» و پیام محمد را «پیام یک انقلابی کامل عیارِ زمینی» می دانستند و لذا «بازگشت به سرچشمه» (اسلام) را توصیه می کردند رهبران جبههی ملّی و ملیّون ایران در کربلای ۲۸ مرداد سینه می زدند و از تدوین یک فلسفهی ملّی، معقول و معاصر بازماندند. شماری از «اندیشمندان حکومتی» نیز در غوغائی از تملّق ها و بزرگ نمائی های تاریخی، و در گرایش درونی به «آفاق تفکر معنوی اسلام ایرانی»، راهِ «یوسف گم گشته»ی انقلاب آینده را هموار می کردند.
۲۶۵۱٣ - تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱٣٨۹
|
از : unknown
عنوان : مشکل معرفتی و فرهنگی
میرفطروس:
مشکل اساسی جامعـهء ما یک مشکل معرفتی و فرهنگی است و به همین اعتبار، نیازمند یک پیکار درونی، تاریخی و دراز مدّت است.اینکه عموم روشنفکران برجستهء عصر مشروطیّت و دوران رضاشاه ،اساساًََ به مهندسی ِ اجتماعی (به تعبیرپوپر ) و بسترسازی های فرهنگی توجّه داشته و از دموکراسی سخنی نگفته اند،ناشی از شناخت آنان از محدودیّت ها و مُمکنات ِ تاریخی و آگاهی از ضرورت ها و ظرفیّت ها ی جامعهء ایران بود.
برای داشتن یک جامعهء مدنی، ابتداء باید یک تاریخ ملّی و مشترک داشته باشیم زیرا که جامعهء مدنی -در واقع- یک سقف مشترک و ملّی است، یک توافق ملّی و عمومی، از جمله بر روی تاریخ و شخصیّتها و رویدادهای بزرگ تاریخی است.
جامعهء مدنی، سقفی است از اندیشه ها و ایدئولوژی های مختلف که در آن هیچکس مدعی داشتن «حقیقت مطلق» نیست، بنابراین: جامعهء مدنی، نوعی وفاق ملّی است بر روی دسته ای از ارزش های عام از جمله ملیـّت، میهن، تاریخ و فرهنگ ملّی، هم از این روست که گفته ام: « برای داشتن یک جامعهء مدنی، ابتدا باید یک جامعهء ملی داشته باشیم » .
این، جامعهء ملّی است که در تکامل خود به تکوین جامعهء مدنی منجر می شود. به عبارت دیگر: جامعهء مدنی، شکل تکامل یافتهء جامعهء ملّی است که اعضای آن بنوعی توافق روی گروهی اصول و ارزش ها (از جمله توافق بر یک تاریخ و ارزش های تاریخی) دست یافته اند. این اعتقاد که «شهروند هر کشور، فرزند مامِ میهن است» از این باور سرچشمه می گیرد که افراد و اعضاء هر کشور، در یک توافق برادرانه، فراسیاسی و فراایدئولوژیک، مفهوم ملت را پدید می آورند.
برخلاف جامعه مدنی، در جوامعی که هنوز توسعهء اجتماعی و انکشاف طبقاتی در آن ها صورت نگرفته و جامعه هنوز در دوران پیشامدرن و به شکل جامعهء توده وار بسر می برد ، رهبران جنبش های اجتماعی، غالباً در هیأت پیشوای فرهمند و «پدر ملّت» ظاهر می شوند. در اینجا، دیگر «پیشوا»، تنها رئیس دولت یا شخص مقتدر حکومت نیست بلکه کسی است که در برابرش نهاد مستقلی وجود ندارد و بهمین جهت پارلمان، دادگستری و دیگر نهادهای قانونی، بنام «مصلحت ملّی» می توانند تعطیل شوند. در چنین جوامعی، پوپولیسم رهبر سیاسی، مردم (خلق) را تا حدّ تقدّس بالا می بَرد و پیشبرد هدف های سیاسی را نه توسط مجلس، احزاب و نهادهای مدنی، بلکه به خواست و ارادهء مردم، میسّر می داند چرا که در نظر پوپولیسم، اراده و خواست مردم، عین اخلاق، آزادی و عدالت است. پوپولیسم با تظاهر به ساده زیستی و استضعاف، خود را نمایندهء محرومان جامعه و تجلّی خواست و ارادهء توده ها وانمود می کند و همواره، «توطئه» یا «دست بیگانگان» را علّت ناکامی های سیاسی – اجتماعی خود می داند. در اینجا، کانونی شدن ارادهء عمومی و مصلحت ملّی، قانونی می شود و تحقّق خواست ها و آرمان های رهبر (پیشوا) به هدف اصلی جنبش بَدَل می گردد. بدین ترتیب، تهدید به بسیج مردم و تحقیر نمایندگان مجلس، ابزاری ست برای پیشبرد آرمان های رهبر. از نظر رهبر پوپولیست، جوهر جنبش او در نصّ قوانین موضوعه (خصوصاً قانون اساسی) نیست بلکه در درک و دریافتی است که «پیشوا» می تواند از قوانین داشته باشد، بهمین جهت، او در موارد اساسی به «روح قانون» و «مصلحت اجتماعی» (که در واقع روح و مصلحت خود اوست) استناد می کند و حضور هیجانی «قاطبهء ملّت» را ملاک درستی عمل خود و «قوهء تمییز و تشخیص مردم» می داند.
برخلاف جامعهء مدنی، در «جامعهء توده وار» هیچکس به هیچکس «پاسخگو» نیست: نه دولت و دولتیان، و نه روشنفکران و مدعیان. بر این اساس است که شکست ها و ناکامی ها و اشتباهات خانمانسوز رهبران و روشنفکران، جائی مندرج یا متمرکز نیستند، کارنامه ای نیست تا ارائه و ارزیابی گردد، لذا آگاهی های سیاسی ـ اجتماعی جامعه، سیّال یا غیرمتمرکز است. برخلاف جامعه مدنی، در «جامعهء توده وار» از «رهبری» تا «رهبُری» راهی نیست. سرنوشت «جامعهء توده وار» را ـ همواره ـ «روشنفکران همیشه طلبکار» رقم می زنند و… اینچنین است که افرادی در هیأت « منتقد» یا « مفتش های فرهنگی »، چنگ بر چهرهء حقیقت، و تیغ بر دیدگان دانایی می کشند و در این میانه کسی نیست که بپرسد: «آقایان! لطفاً کارنامه های تان!»…
رهبران پوپولیست، در توسعه نیافتگیِ جامعه رشد می کنند، در بستر بیسوادی های فرهنگی و بی نوائی های سیاسی- اجتماعی مردم، قوام می یابند و با ترکیبی از شعار و هیجان و عصبیّت و عوام زدگی و عظمت طلبی، بصورت «پیشوا» یا «پدر ملّت» ظاهر می شوند. خاستگاه و پایگاه سُنـّتی «پیشوا» باعث می شود تا در اوج جنبش، رهبران قدرتمند مذهبی (مانند آیت الله کاشانی) نیز با وی، همدل و همراه گردند، هم از این روست که عموم جنبش های پوپولیستی در کشورهای خاورمیانه و آمریکای لاتین، دارای مولّفهء قدرتمند مذهبی می باشند.
یکی دیگر از ویژگی های جنبش های پوپولیستی در «جامعهء توده وار»، ایجاد «از خودبیگانگی» و احساس «جنون جمعی» در میان توده هاست. موج تظاهراتِ جنون آمیز و ابراز احساسات گریه آلود در ستایش از «عظمت» ، «آگاهی شگرف» و «حقّانیّت تاریخی پیشوا»، از خودبیگانگی و بی حسّی اخلاقی توده ها و حتّی روشنفکران را تشدید می کند. هنگامی که «پیشوا» دست به تجاوزات آشکار به حقوق اساسی می زند و حتّی چارچوب های پذیرفته شدهء اسمی را نیز زیر پا می گذارد، چیزی باید وجود داشته باشد تا تصمیمات پیشوا را توجیه کند یا جلوی بروزِ خشم مردم را بگیرد و آن را بسوی دیگری سوق دهد. در جنبشی که دکتر محمد مصدّق رهبرِ آن بود، این «چیز»، غالباً «دست انگلیسی ها» و «عوامل بیگانه» نامیده می شد.
ایران، بخاطر موقعیّت استراتژیک و حسّاس خود در منطقه – از دیرباز – مورد طمع و طُعمهء روسیهء تزاری و سپس اتحاد جماهیر شوروی بود. ماجرای نفت شمال (۱۳۲۳) و غائلهء آذربایجان (۱۳۲۴) ایران را به یکی از اصلی ترین میدان های جنگ سرد بین شوروی و آمریکا بدل ساخته بود. تضاد ایدئولوژیکِ جهان کمونیست (شوروی) با جهان آزاد غرب (آمریکا) تضاد میان این دو قُطب را دوچندان می کرد، هم از این روست که در آغاز گفته ایم: سرنوشت ایران معاصر را دو مسئلهء اساسی رقم زده است: یکی، نفت، و دیگری: همسایگی با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.
ایران در در دوران معاصر،عموماًبین دو سنگ آسیاب قدرت های استعماری (روس و انگلیس) قرار داشت و هرگونه قراردادی با توجه به موقعیت و ملاحظات سیاسی این دو قدرت بزرگ استعماری انجام می گرفت. بنابراین مواضع سیاسی سیاستمداران وقت می بایستی در کادر فشارهای این «دو سنگ آسیاب» درک گردد و اگر بپذیریم که سیاست را «هنرِ تحقق ممکنات» تعریف کرده اند، با توجه به سلطهی سیاسی – نظامی روسیه و انگلیس در منطقه، بسیاری از سیاستمداران و دولتمردان ایران در این دوران بدنبال تحقق «ممکنات» بوده اند و نه «مطلوبات» و آنان که خواسته اند در هاله ای از آرمان گرائی و مطلوب خواهی عمل کنند، نه تنها خود، بلکه جامعهی ایران را به پرتگاه های بی بازگشت سوق داده اند، وقایع ۲۸ مرداد ۳۲ و سرنوشت دکتر مصدق و نتایج بعدی آن، نمونه ای از این «آرمان گرائی» و «مطلوب خواهی» می تواند باشد.
تاریخ ایران و خصوصاً تاریخ معاصر ایران، عمومآ،دستخوشِ تنگ نظریهای سیاسی و تفسیرهای ایدئولوژیک بوده است. بهعبارت دیگر: در میهن ما، تاریخ، همواره، چُماقِ سیاستبازان در سرکوب مخالفان بوده است نه چراغ آگاهی و تقویت همبستگیهای ملّی ما. هم از اینروست که به تعداد ایدئولوژیها و احزاب سیاسیِ متفاوت، ما تاریخ و روایتهای متفاوت تاریخی داریم.
برای ملّتهای آزاد و پیشرفته، تاریخ، همانند آینهی اتومبیل جهتِ نگاه کردن به عقب (گذشته) برای رفتن به جلو (آینده) است ، درحالیکه در نزدِ ما، تاریخ به معنای اسارت در گذشته میباشد.
تاریخ، سیاست نیست اگرچه گاهی رویدادهای سیاسی میتوانند تاریخی بهشمار آیند، اما رویدادهای تاریخی را باید از عرصهء منازعات سیاسی خارج ساخت و آنها را موضوع بررسیهای بیطرفانه قرار داد.
در دوران معاصر ـ یعنی از انقلاب مشروطیت تا کنون ـ سیطره ء ایدئولوژی ها ( خصوصاً ایدئولوژی مارکسیستی ) باعث گسست دوباره در آگاهی های ملی ما شده اند . به عبارت دیگر : نوعی “تاریخ حزبی” و” ایدئولوژیک کردن تاریخ ” یا ” تاریخ ایدئولوژیک ” ، لطمات جبران ناپذیری به تاریخ نویسی و رشد و اعتلای آگاهی ملّی در ایران وارد کردند که ظهور آیت الله خمینی و وقوع انقلاب اسلامی می تواند از نتایج و «ثمرات آن باشد .
بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ و شکست یا ناکامی حزب توده در استقرارِ «ایرانستان»ِ وابسته به شوروی، زرّادخانههای حزب توده، در یک کارزار تبلیغاتی عظیم و گسترده، باعث انسداد سیاسی و فکریِ جامعهی روشنفکری ایران شد، بطوریکه همه، بجای فکر کردن، «نقل قول» میکردند. در واقع از این زمان، ما با «تعطیل تاریخ» روبرو شدهایم!
ملت های آزاد جهان، با یک برداشت ملّی از تاریخ خود، خویشتن را آزاد ساخته اند. بنابراین: رهائی از قید« روایت انحصاری تاریخ»، سرآغاز آزادی و رهائی ملی است…
بیشتر تحقیقات تاریخی ما با نوعی «تقیهء اسلامی » همراه بوده اند. از طرف دیگر: نوعی تنـّزه طلبی و تاریخ حزبی یا تعلّقات ایدئولوژیک (چه دینی و چه لنینی) تاریخ و تحقیقات تاریخی ما را دچار ابهام و آشفتگی های فراوان کرده اند. ما باید خود را از اسارت مصالح ایدئولوژیک آزاد کنیم و از واقعیت های تاریخی و سیاسی همانگونه
که هستند سخن بگوئیم حتی اگر طرح این واقعیت ها، تلخ و با « مصالح ایدئولوژیک » مان، مخالف باشد. اساساً عمل یا بیان این «باید» ها است که به روشنفکری، معنا و هویـّت می دهد… بقول فرزانه ای: « زندگی، کوتاه است ولی حقیقت، دورتر می رود و بیشتر عمر می کند. بگذار تا حقیقت را بگویم».
اینکه ما پس از دو انقلاب بزرگ (انقلاب مشروطیت و انقلاب ۵۷) و باوجود دو دوره فضای آزاد سیاسی (دورهء بعد از رضاشاه و دورهء دکتر مصدق) هنوز بدنبال الفبای جامعهء مدنی (یعنی: استقرار قانون، آزادی و حقوق شهروندی) هستیم، برای اینست که ما نتوانسته ایم به آن جامعهء ملّی، به آن وفاق ملی، به آن تاریخ و توافق ملی دست بیابیم… و اینچنین بود که روشنفکران و رهبران سیاسی ما ـ چونان قبایل و ایل های ایدئولوژیک ـ نخستین نهال های نورسِ تجدِد و جامعهء مدنی در ایران را نابود کردند و سرانجام،با انقلاب اسلامی گوری برای ملت ما کندند که همهء ما در آن خفتیم…
جامعهء ما دارد به تدریج به یک برداشت ملّی از تاریخ معاصر می رسد. این برداشت ملّی از تاریخ، زمینهء تفاهم و همبستگی ملّی ما خواهد بود.
در کشورهای متمدن، معمولآ تاریخ، عامل پیوند و وحدت ملّی ملّت هاست در حالیکه در ایران، به خاطر سیطره احزاب سیاسی و یک برداشت ایدئولوژیک از تاریخ، تاریخ(و خصوصآ تاریخ معاصر) عمومآ عامل جدائی ها و اختلاف ها بوده(و هست) و-معمولآ- از یاد می بریم که بد و خوب این گذشته تاریخی، محصول مشترک ما و نیاکان ماست. در قبل از انقلاب ۵۷ هر یک از احزاب و گروه های سیاسی بر بخشی از تاریخ ایران چنگ انداخته بودند و از آن به عنوان چماقی در سرکوب مخالفان سیاسی شان استفاده می کردند و در نفی و انکار بخش های دیگر تاریخ، آنچنان پیش می رفتند که به تاریخ سازی هم دست می زدند.
ما مردمی هستیم که دوستدار پیروزی ها و کامیابی های بزرگ و در عین حال آسان هستیم و آنجا که دچار شکست و ناکامی می شویم، بجای نگریستن به خویش و درک کمبودها و کم کاری های خود، متوسّل به «تئوری توطئه»، «دست انگلیسی ها» و «عوامل خارجی» می شویم …نمونه اش را در دو واقعهی بسیار نزدیک بهم می توان دید: یکی جریان ۳۰ تیر ۱۳۳۱-که بعنوان «قیام ملّی» از آن ستایش ها می کنیم – و دیگری: جریان ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است – که از آن بعنوان «کودتای انگلیسی – آمریکائی» نام می بریم.
تاریخ سیاسی ایران در دوران معاصر – عموماً- بازتاب خشم و هیاهوی «ذهن های توسعه نیافته» است… و دریغا که هنوز نیز دریچهی ذهن و زبان بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ما بر پاشنهی همان توسعه نیافتگی ذهنی و طفولیت فکری می چرخد …
دکتر مصدّق، بعنوان یکی از شریف ترین نمایندگان جنبش مشروطه خواهی، دارای خصائل و فضائل مهّمی بود (از جمله پاکدامنی، فسادناپذیری و عشق او به استقلال ایران) و بی تردید، وجود همین خصائل و فضائل بود که وی را از دیگرِ رهبران سیاسی عصر، ممتاز و متمایز می ساخت.
مصدّق – عموماً – در برزخ سنّت و تجدّد، اسلام و ایران، مذهب و مدنیّت سرگردان بود. جبههء او – اساساً- جبههء «ملّی – مذهبی ها» بود و این – در واقع- « چشم اسفندیارِ» دکتر مصدّق بشمار می رفت.
کارل پوپر، وظیفهء یک سیاستمدار صدیق را خوشبخت کردن جامعه یا تقلیل بدبختی هایش می داند و می گوید: در آنجا که سیاستمدار از تحقّق این وظایف باز می مانـَد، با صداقت و شهامت اخلاقی باید از کار، کناره گیرد تا از سوق دادن جامعه به آشوب و انقلاب جلوگیری گردد.
در عرصــهء تاریخ و تحقیق، هرچند که «اگر»ها ارزش و اعتباری ندارند، امّا بسیاری چنین وانمود میکنند که: «اگر رویداد۲۸ مرداد ۳۲ نمیبود، ایران ـ به رهبری دکتر محمّد مصدّق ـ میتوانست به شاهراه ترقّی ، استقلال و آزادی، دموکراسی و جامعهء مدنی نائل آید و… ».
چنین اعتقادی، گذشته از اینکه ناشی از نوعی «ارادهگرائی» است، با ساختار سیاسی -اجتماعی ایران وعملکردهای حکومت دو سالــهء مصدّق همخوانی ندارد.
اشتباه بزرگ شاه و دولت زاهدی در محاکمــهء دکتر مصدّق و تأثیرات عمیق آن بر روانِ سیاسی و حافظــهء ملّی ایرانیان و خصوصاً تبلیغات گُسترده و دیرپای حزب توده (که با وقوع ۲۸ مرداد، امیدِ ایجادِ «ایرانستانِ» وابسته به شوروی را بر باد رفته می دید)، همه و همه، محکومیّت تاریخی ۲۸ مرداد را – بعنوان یک «کودتا» – بر حافظــهء تاریخی جامعــهء ما تثبیت کرد. از این زمان – بار ِدیگر – «تاریخ» به «تقویم» بدل گردید و «عقل نقّاد» به «عقل نقّال»، سقوط کرد و اندیشــهء سیاسی، به آئین ها و عزاداری های مذهبی تبدیل شد.
پس از گذشت بیش از ۵۰ سال، «۲۸ مرداد ۳۲» را (به هر نامی که بنامیم) بعنوان یک «گذشته»، باید به «تاریخ» تبدیل کرد و آن را «موضوع» مطالعات و تحقیقات منصفانه قرار داد. از یاد نبریم که ملّتهائی چون اسپانیائیها، شیلیائیها و آفریقایجنوبیها، تاریخ معاصرشان بسیار بسیار خونبارتر و ناشادتر از تاریخ معاصر ماست، امّا آنان ـ با بلندنظری، آگاهی و چشـمپـوشی (نه فراموشی) و با نگاه به آینده ـ کوشیدند تا بر گذشتــــهی عـَصَبی و ناشاد خویش فائق آیند و تاریخشان را عامل همبستگی، آشتی و تفاهم ملّی سازند
۲۶۵۱۲ - تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱٣٨۹
|
از : فرهاد اردکانی
عنوان : شاملو،سپهری، کدکنی، خوئی و... که مبشر آزادی بودند.
بی انصافی یا بی خبری آقای فرید راستگو ست که روند تکوین نسل دوم بعداز جنگ دوم را در نظر نمی گیرد .
پس از اختناق ۷ ساله ی کودتای ۲۸ مرداد، در سال ۳۹ با فشار دمکراتهای آمریکا بر رژیم ایران شروع مبارزهی نیمه قانونی- نیمه دموکراتیک باعث ۳ واقعه ی میشود.
- جبهه ی ملی دوم
- اصلاحات شاه
- اعتراض خمینی
در واقع کودن بودن حکومت وابسته ی کودتا با سرکوب نیروهای ملی و دانشجوئی خمینی را با فرصت طلبی به میدان آورد.
تمام پیامدهای بعداز خرداد ۴۲ تائیدی بر قطع جنبش ملی و بر آمده از انقلاب مشروطه بوده ست.
قبل از اصلاحات شاه ایران دارای یک جنبش بزرگ فکری و اجتماعی ست که نه حکومت شاه وابسته را قبول دارد و نه حزب توده را !
نمونه ی بارز آن : تولدی دیگر فروغ و شعرهای شاملو،سپهری، کدکنی، خوئی و... که مبشر آزادی بودند.
همانطور که قبلا اشاره شد نادانی شاه در سرکوب روشنفکران و نویسندگان نسل دوم موجب قطع روند طبیعی جنبش فکری و اجتماعی مستقل گردید.
نسل دوم چپ در واکنش به سرکوب های وحشتناک جنبش ملی و زوال قهری جنبش فکری و اجتماعی بوجود آمد که در تمام جهان علیه دیکتاتوری و مستقل از چپ وابسته به سوسیالیزم واقعا موجود صورت گرفت.
نتیجه :
کاش رژیم کودتا و حامیان داخلی و خارجی او به جای سرکوب درک می کردند که جنبش فکری اجتماعی مستقل تا مقطع ۴۲ ، که می توانست با ایجاد نهادهای مردمی مانند کانون مهرگان و اشاعه افکار گوناگون و برخورد اندیشه با تشکیل کانون نویسندگان در تنویر افکار عمومی بکوشد به نفع توسعه اصلاحات و سرمایه داری در ایران بود و با منافع آنها در تضاد نبود.
امپریالیسم جهانی در دوران جنگ سرد دیکتاتورها را برای سرکوب دگراندیشان حمایت میکرد و در تمام کشورها موجب تقویت نیروهای قشری و مذهبی وابسته به مسجد و کلیسا گردید. مقاومت دلیرانه مردم ایران در برابر «طالبان» ایران تا به امروز به پشتوانه ی تمام میراث ملی ، مادی و معنوی فرهنگی تاریخ قدیم و معاصر ایران می باشد.
تصادفی نیست که حکومت دیکتاتوری شاه و شیخ در سرکوب کانون نویسندگان و شاعران ایران گره میخورند و تا این مانع برای ابراز آزاد اندیشه رفع نشود. تاریکی ها و خرافات نه تنها کاهش نخواهد یافت بلکه مانند ایلات متحده ی آمریکا تا ابد در حیطه کاتولیسم
با شیوه های «مدرن» ادامه خواهد یافت.
۲۶۵۰۹ - تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱٣٨۹
|
از : الف آواکیان
عنوان : یک پرسش
چرا جامعه ایران با آنهمه ثروت و استعداد و اندیشه و با آن موقعیت راهبردی بی نظیر در ظرف صدساله گذشته نه تنها از نظر سیاسی متحول نشد و هنوز هم نمی تواند گامی بشوی تحول سیاسی بردارد؟
پاسخها:
سلطنت طلبان: تقصیر روشنفکران است.
روشنفکران تند رو: تقصیر حکومت های پهلوی و جمهوری اسلامی است.
طرفداران تئوری توطئه: دست انگلیس و آمریکا در کار است.
نظر اینجانب: مشکل تاریخی - فرهنگی است و ریشه در استبداد شرقی دارد. شکست نهاوند و استیلای اعراب آنرا دامن زده است و تداوم حکومت غیر ایرانی ترک نژاد در طول تاریخ، آنرا تقویت کرده است.ترکیب عامل یک و دو با این عوامل مارا به این روز سیاه و خونین نشانده است.
نظر شما چیست، آیا شما عامل دیگری هم می شناسید؟ کدامیک از این عوامل را مهمتر می دانید؟!
۲۶۵۰۶ - تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱٣٨۹
|
از : بیطرف
عنوان : نکته را نگرفتین، اینجا بحث روانشناسی و روانکاوی اشخاص نیس. بحث شناحت جامعه ای مریضه که خرافه ومردسالاری و تناقض و خشونت اونو بطرفه ناجی و تصمیمای غلط سوق میده. واسه جهنم نرفتن دنبال خمینی راه میافته. باید دلیل ها پیدا بشه که چرا ما دنبال خمینی افتادیم
نکته را نگرفتین، اینجا بحث روانشناسی و روانکاوی اشخاص نیس. بحث شناحت جامعه ای مریضه که خرافه پرستی و مردسالاری و تناقض و خشونت اونو بطرفه ناجی و مرجع و تصمیمای غلط سوق میده. واسه جهنم نرفتن دنبال خمینی راه میافته. باید دلیل ها پیدا بشه که چرا قشر پایین جامعه همونقدر دنبال خمینی افتاد که مثلا روشنفکراش.
من ادعا نکرده و نمیکنم که من خوبم و همه بدن، این چه تحلیلیه آخه؟ من خودمو از یه محیط خشونت طلب و خشونت زا و خرافه پرست و بت پرست و خمینی پرست کشیدم بیرون . حتما شما ترجیح میدادین منم مثه لباس شخصیا بیفتم بجون مردم؟ مگه شما مخالفین که سپاهیا و لباس شخصیا متحول بشن و بمردم بپیوندن که اینجوری حرف میزنین. اگه با مردمین که باید خوشحال بشین که از تعداد ذوب شده ها در ولایت کم میشه. میلیونها خونواده وضعشون از من بدتر بود و هست. چرا میخواین انکار کنین که ما یه معضل اجتماعی عمیق داشتیم و داریم؟ همش مثه پرسشگر راجع به مثلا روشنفکرا حرف میزنین که دنبال خمینی راه افتادن. چرا میترسین اینور ناجور قضیه را هم بگیرین که جامعه میلیونی ای که منم از توش دراومدم مشکل داشت که اگه نداشت دنبال خمینی گجستک نمیافتاد. چرا اینو تحلیل نمیکنین؟ پرسشگر و سالاری حداقل باید درک میکردن که توده ها تا آگاه نشن ما توی همین دور خشونت و استبداد باقی میمونیم. من باید روی خودم کار کنم یا شما که از زنا و مدانی دفاع میکنین که این رژیمو سرپا تا حالا نگه داشتن؟ واقعا که عجیبه. پس با این حساب شما باید از روح الامینی دفاع کنین که پسرشو گرفتن و بهش تجاوز کردن و شکنجش دادن و بعدم کشتنش و بعد این پدر بی ناموس رفت به دستبوس رهبر خامنه ای. حتما انتظار دارین بچه های دیگه ی این مرد و زنش به این بی ناموس و نامرد احترام بزارن. من اینا رو پدر مادر نمیدونم، شما اگه میدونین بگین ببینم. من مخالف صد در صد این رژیم هستم و نکبتی را که با خودش آورده را ستایش نمیکنم. از نقشی هم که من توش داشتم شرم میکنم و نه به تحولی که باعث شد خودمو ازشون کلا بکشم کنار. اگه شما با این مشکل دارین و مادر منو دوس دارین داشته باشین. مادرهایی مثه مادر من و پدرهایی مثه روح الامینی و ا.ن واسه شما محترمن و نه من.
برین ریشه استبداد و خشونت و خرافه و بت پرستی توی جامعه و خونواده ها را پیدا کنین و نه فقط توی روشنفکراتون و حاکم ها. خونواده مریض جامعه مریض بیرون میده و روشنفکراتون همیشه در این باب غفلت کردن و میکنن. خودتون و روشنفکراتون را در این مورد با جامعه های پیشرفته مقایسه کنین و ببینین که آیا اونام فاکتور توده ها را مثه شما نادیده میگرفتن و میگیرن یا نه. من سعی کردم توجه شما را به مطلبی مهم جلب کنم که بدبختانه شما نکته را نگرفتین. مخالفای من حسابشون جداست. اونا باید به موضع خودشون بچسبن و ازش دفاع کنن و به غلط و درست بودنش کاری نداشته باشن ولی شما چرا رضا سالاری؟ شما هم مرعوب اینا شدین؟
فرید راستگو شما چی؟ قبول دارین که یکی از ستون پایه های استبداد فرهنگ سنتی و ناآگاهیه خونوادگی قبل و بعد از انقلاب بوده؟
مادر منم ارزونیه همه شما. خواهرم واسه من مثه مادرن. همسر من مادر خوبیه برای بچه هام. من دختر امل و خرافه پرستی که مادرم واسه من در نظر گرفته بود و مثه خودش گشت خیابونی میزد را نگرفتم و بجاش یه دختر تحصیلکرده و متجدد را که خواهرام انتخاب کردن را گرفتم که هم خودم خوشبخت بشم و هم بچه هامون خوشبخت بشن. مادرم توی عروسی ما نیومد و به درک سیاه که نیومد. حالا برین اینو تحلیل کنین و بگین باید به مادرم احترام بزارم و بزارمش رو سرم.
نکته را نگرفتین، اینجا بحث روانشناسی و روانکاوی اشخاص نیس. بحث شناحت جامعه ای مریضه که خرافه ومردسالاری و تناقض و خشونت اونو بطرفه ناجی و تصمیمای غلط سوق میده. واسه جهنم نرفتن دنبال خمینی راه میافته. باید دلیل ها پیدا بشه که چرا ما دنبال خمینی افتادیم. از چی میترسین که اینکارو نمیکنین؟
آیا اینم انکار میکنین که انقلابتون خونواده ها رو تیکه پاره کرد و توی خونواده ها سر خمینی دعوا میشد و پدر و پسر جلو هم وامیستادن یا توی مدرسه ها به بچه یاد میدادن که چه جوری جاسوسی پدر مادراشونو بکن که اگه ضد انقلابن لو شون بدن؟ این جامعه سالم بود؟
۲۶۵۰٣ - تاریخ انتشار : ۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : حقیقت جو
عنوان : سوال از آقای راستگو، «نیروهای مسلح خلقی» یا «سپاه پاسداران انقلاب»
مصاحبه نمایندگان چریکهای فدایی خلق۴ روز بعد از ۲۲ بهمن ۵۷ (بنقل از کیهان ، دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۵۷); (بخش) سپردن سلاح : « در مورد پخش سلاح ما دیروز صبح با یک هییت که از طرف کمیته امام خمینی به ستاد ما آمده بودند مذاکره ای داشتیم برای اینکه بدانیم تکلیف سلاحها جه خواهد شد. آنها از ما میخواستند که سلاحهای مصادره شده را ما به کمیته امام تحویل دهیم و سلاحهایی را که الان از آن استفاده میکنیم و یا در گذشته با امکانات سازمان فراهم کرده ایم از این امر مستثنی میکردند. ما در اینجا به نمایندگان کمیته منتخب امام خمینی اعلام کردیم که مایلیم سلاحهای مصادره شده را تنها در رابطه با کمیته انقلاب اسلامی استفاده کنیم و(تا) زمانی که نیروهای مسلح خلقی با کنار گذاشتن ارتش تشکیل شود.». آیا «نیروهای مسلح خلقی» همان سپاه پاسداران انقلاب است که آقای امیرانتظام بناگاه در تاریخ ۲ اسفند ۱۳۵۷، تشکیل آنرا اعلام کرد. من در مقاله شما نقش فعال چریکهای فدایی خلق در محو ارتش و ساختن سپاه پاسداران (پارا میلیتر) ندیدم. آیا چریکهای فدایی خلق اولین داوطلبین این تشکیلات شبه نظامی بودند؟
۲۶۵۰۲ - تاریخ انتشار : ۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : ل−رضا سالاری
عنوان : قدری حاشیه روی لازم شد
بیطرف این داستان زندگی همه را تکان داد! حدس و برداشت من از نوشته ات این بود که چون حس میکنی شرایط خیلی استثنائی نسبت به بقیه افراد جامعه داشتی، دوست داری نظر دیگران را در مورد داستان زندگی خودت بدانی. من سعی کرده ام براساس گفته خودت تحلیلی ارائه دهم. ببخش اگر این نوشته به نظرت فضولی، پرت و نادرست و بیجا و بیمورد می نماید.
داستان زندگی بیطرف از زبان بیطرف بسیار ناهنجار و تکاندهنده است. ای کاش میشد این داستان را از زبان مادر و خواهران و برادر بیطرف هم شنیده میشد تا قضاوتی عادلانه تر ارائه میشد.
بیطرف در خانواده بسیار متلاطم و بحرانی بزرگ شده، که احتمالاً قانون و عرف و اخلاق حاکم فقط بر مبنای ترس و خشونت و دعوا و مرافعه بوده و راه حل اکثر مسائل و مشکلات روزمره خانوادگی از این طریق حل میشده. تجربه عدم ثبات و بزرگ شدن در یک محیط نابسامان و پر تضاد، بیطرف را در همان سنین طفولیت از مسیر سایر اطفال هم سن و سال خودش خارج میکند و اورا از نظر اخلاقی به یک نتیجه غلط و خطرناک سوق میدهد. او در اثر فشار غیرقابل تحمل خشونت و تربیت و محیط رشد نامناسب خانواده از هم پاشیده، به این نتیجه میرسد که:
همه اطرافیان من بدند چون مرا دوست ندارند ولی من خوبم.
بیطرف برعکس کودکان همسن و سال خود، که همه هم خودرا خوب و هم دیگران را خوب و دوست داشتنی می بینند، بدین نتیجه نابهنجار و ناعادلانه میرسد که تنها موجود خوب و نیکو اوست و بقیه اطرافیان ازجمله مادر و پدر هم بد و هم دشمن ابدی او میباشند. او قربانی یک شکست کامل در پیوند و ازدواج زناشوئی در ایجاد سیکل معیوب مردم جامعه ما است. پدر او و سپس مادر او مقصرین اولیه و اصلی زندگی اینده او و بسیاری مشکلات زندگانی او هستند. نهادینه شدن این قضاوت بد بودن پدر و مادر در ضمیر بیطرف کودک، او را برای همیشه متعصب و ناتوان از درک شرایط اقتصادی، اجتماعی، تربیتی و اموزشی و محیطی خاص پدر و مادر خود میکند، و بیطرف دیگر نتوانست قضاوتی منطقی و علمی و تحقیقی و عادلانه بدور از خشم و تعصب در مورد ناتوانیها و نااگاهیهای تحمیل شده به والدین و بخصوص مادر خود داشته باشد.
اکنون چی؟
ایا بیطرف خودش را خوب کند و کاو کرده تا خود را خوب بشناسد تا بتواند مشکلات گذشته خود را به شکل واقعی درک وتحلیل کند و اصل واقعیت و حقیقت را جویا شود و تلخی انرا بپذیرد!؟ قبل از شناخت و پرداختن به مادر ، باید خود را و گذشته خود و خانواده را بدون شرم، خشم و تعصب خوب بشناسد و بپذیرد.
مسائل سیاسی بیطرف در درجه اهمیت ثانوی قرار میگیرند.
بیطرف باید روی خودش خیلی کارکند تا از این نتیجه من خوب بودم و مادرم بد بود و بد است بیرون بیاید و شرایط واقعی مادر خود را، هرچقدر تلخ و بد و ناگوار و نابهنجار، بپذیرد! شما بنظر میاید پدر مسئولی برای فرزندان و همسر همراه و حامی برای همسرتان هستید. چون عموماً هیچ انسانی و هیچ مادری بد زاده نمیشود! در مورد خود همانطور عمل کنید که دوست و انتظار دارید بچه های شما برای مادرشان انجام دهند. پیروز و سربلند باشید!
۲۶۴۹٨ - تاریخ انتشار : ۹ خرداد ۱٣٨۹
|