یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

عوامل بازسازی استبداد، بعد از انقلاب ۵۷ چه کسانی بودند؟ (۵) - فرید راستگو

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
نظرات جدیدتر
    از : لقمان شمال

عنوان : از یک کامنت در خصوص کودتا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
سرنگونی دولت مردمی از طریق دسیسه‌چینی و دخالت نامشروع دولت‌های بیگانه، به‌طورکلی درباره علت کودتا سه نظریه مطرح است:
الف ـ جنگ سرد
ب ـ رویارویی شمال ـ جنوب
ج ـ مقابله با الگوی درون‌زا

الف) جنگ‌سرد:
این نظریه با توجه به رقابت دو ابرقدرت امریکا و شوروی در تقسیم جهان و گسترش حوزه نفوذ خود پس از جنگ دوم جهانی معتقد است که کودتای ۲۸ مرداد در بستر چنین فضایی شکل گرفت.
فعالیت گسترده حزب‌توده و دفاع از منافع توسعه‌طلبانه روس‌ها در ایران به‌همراه تبلیغات وسیع و بزرگنمایی قدرت حزب‌توده توسط عوامل مرموز و رسانه‌های وابسته، تقویت توهم سرخ نزد اقشار مذهبی و روحانیت سنتی، فضای روانی ـ سیاسی مناسبی را برای بهانه‌جویی قدرت‌های امپریالیستی و دخالت آنها به‌منظور جلوگیری از سقوط کامل ایران و یا بخشی از آن به پشت‌پرده آهنین فراهم آورده بود. در این نظریه ‌دلیل اصلی کودتا در گرایش دولت ملی به بهبود روابط با دولت شوروی و بی‌میلی مصدق در سرکوب حزب‌توده و نگرانی اقشار مذهبی از نفوذ کمونیسم و تمایل به نجات ایران و کل خاورمیانه از چنگال کمونیسم جهانی ارزیابی می‌گردد. چنان‌که گازیوروسکی می‌نویسد: "بسیاری از مقامات ایالات‌متحده تا تابستان ۱۹۵۳ به این نتیجه رسیده بودند که افزایش هرج‌ومرج و شاید به قدرت رسیدن کمونیست‌ها در ایران قابل انتظار است و بنابراین مصدق باید سرنگون شود تا از سقوط ایران در دامان شوروی جلوگیری به‌عمل آید."
در این تحلیل از دست‌رفتن منافع کمپانی‌های نفتی فرع بر جنگ بین دو اردوگاه سرمایه‌داری و کمونیستی تلقی می‌گردد.

ب ـ رویارویی شمال ـ جنوب
در این نظریه برخی از زاویه دید اقتصادی برآنند که نفت کالای حیاتی و مورد نیاز انگلستان بوده است، به‌گونه‌ای که دغدغه اصلی وزارت سوخت و انرژی دولت بریتانیا را شکل می‌‌داده و از آنجا که مصدق اراده جدی و قاطعی در ملی‌کردن نفت ایران داشته است، لذا از همان ابتدا بر دولت انگلستان آشکار بوده است که نمی‌توانند با مصدق به تفاهم برسند. پیامد ملی‌کردن نیز قطع سلطه انگلیس بر یک صنعت بسیار مهم و حیاتی ایران و تشویق ملل دیگر در به‌دست گیری کنترل منابع نفتی خود بوده است.

ازسوی دیگر منافع کمپانی‌های نفتی امریکا و دولت آنها با قانون ملی‌کردن واقعی صنعت نفت مغایرت داشته و سقف حداکثری مورد قبول آنها اعمال اصلی تنصیف منافع بوده است. لذا دولت‌های آمریکا و انگلیس علیرغم اختلافات اولیه، در سیر حوادث، متحد طبیعی یکدیگر گشته و پروژه حذف مصدق را به طرق سیاسی ـ توسط شاه و مجلس ـ دنبال می‌نمایند، لکن قیام ملت در سی‌تیر ۱۳۳۱ این نقشه را عقیم می‌نماید. پس از این شکست بریتانیا و امریکا روش‌های دیگری را برای سرکوب نهضت و دولت ملی آزمودند که نقطه اوج آن در کودتای ۲۵ و ۲۸ مرداد تجلی یافت.
در این نگاه علت اصلی کودتا، لطمه خوردن منافع اقتصادی دولت‌های امپریالیستی غربی و کمپانی‌های نفتی به‌واسطه ملی‌شدن نفت و تهدید منافع منطقه‌ای آنها و از دست‌دادن کنترل خود بر منابع نفتی می‌باشد. در این راستا دکترآبراهامیان می‌نویسد: "کودتا چندان در چارچوب جنگ‌سرد نمی‌گنجد و بیشتر به جنگ امپریالیسم غرب علیه ملی‌گرایی جهان سوم ارتباط پیدا می‌نماید، به‌عبارت دیگر، کودتای ایران بیشتر به رویارویی میان شمال و جنوب مربوط می‌شود تا تعارض میان شرق و غرب (جنگ‌سرد)."

ج ـ مقابله با الگوی درون‌زا
نظریه سوم ضمن پذیرش دو تحلیل پیش‌گفته به‌عنوان وجوهی از علل کودتا، علت اصلی کودتا را مطلب دیگری می‌داند. اجمال این‌که مصدق در خاطرات خود می‌نویسد که مسئله ملی‌شدن نفت، غرامت و عوارض آن براساس قوانین بین‌الملل و ملی‌شدن نفت مکزیک حل شده بود، یعنی مسئله حقوقی نفت بماهو نفت مسئله‌ای حل شده بود و الزامی برای کودتا وجود نداشت. این نظریه معتقد است علت اصلی کودتا رویارویی با الگوی درون‌زای مصدق به‌نام اقتصاد مبتنی بر دموکراسی، اعتماد به دولت، پرداخت داوطلبانه مالیات و به‌اصطلاح اقتصاد بدون نفت بود که چنانچه این الگو در داخل نهادینه می‌شد و به کشورهای نفت‌خیز و جهان سوم تسری می‌یافت، فراتر از منافع اقتصادی، کیان فراملیتی‌های نفتی و دولت‌های غربی را به مخاطره می‌انداخت. به‌دلایل زیر الگوی مصدق از جامعیت و پایداری لازم برخوردار بود:

یکم: اصل حاکمیت ملی در نهضت ملی دارای دو مولفه بود. مولفه اول احیای حقوق مردم و تقویت دموکراسی و مولفه دوم اعمال حاکمیت و مالکیت بر منابع زیرزمینی و این هر دو اولاً در راستای احیای قانون‌اساسی انقلاب مشروطیت بود و ثانیاً در کادر مصوبات سازمان ملل و رویه‌های ملی‌کردن در دیگر کشورهای غربی؛ بنابراین خواست ملت ایران فراقانونی نبود.
دوم : ملی‌کردن با حمایت ملی و پشتوانه ملت مطرح و پیگیری شد. چنانچه ملی‌کردن و مالکیت بر منابع صرفاً یک عمل ضدامپریالیستی و ضدانحصاری ‌باشد، اما از پشتوانه دموکراتیک برخوردار نباشد،
سوم: ملی‌کردن به مفهوم اختیار در بهره‌برداری از منابع و آزادی در عرضه آن، با سازوکار سرمایه‌داری لاینفک از دموکراسی مغایرتی ندارد. مصدق در برابر فشارها و تحریم‌های بین‌المللی، شعار الگوی اقتصاد بدون نفت را مطرح و در صحنه عمل پیاده نمود. گرچه اقتصاد بدون نفت در شرایط اعمال فشار همه‌جانبه بر دولت ملی مطرح گردید و بالذات مطلوب مصدق و ملت نبود اما این فشارها تازیانه تکامل جامعه شد و راه رشد اقتصاد و متوازن با صادرات و واردات متعادل و مبتنی بر کار و کوشش و پرداخت داوطلبانه مالیات را گشود، بنابراین نه‌تنها خلع ید و ملی‌کردن نفت باعث از دست‌رفتن منافع عظیم و سودجویانه کمپانی‌های نفتی گردید، بلکه تهدید بزرگ‌تر ارائه الگویی درون‌زا و فرهنگ‌ساز بود که از دل دموکراسی و روابط دموکراتیک بین مردم و دولت ملی جوشیده بود که می‌توانست راهگشای کشورهای نفت‌خیز جهت کاهش وابستگی به نفت و خروج از اضطرار در عرضه آن و در نتیجه رشد واقعی قیمت نفت و میل به سمت قیمت ذاتی آن باشد.

امروز نیز امریکایی‌ها از یک‌سو با منطق گسترش دموکراسی، حضور خود را در خاورمیانه توجیه می‌نمایند و ازسوی دیگر به صراحت خواستار تأمین امنیت عرضه نفت ارزان خلیج‌فارس می‌باشند. حال آن‌که چنانچه دموکراسی واقعی در منطقه شکل گیرد، با افزایش رشد و آگاهی مردم و اعتماد به حکومت، مسلماً جریان صدور نفت ارزان تداوم نخواهد یافت؛ زیرا در شرایط اختیار و انتخاب آزاد، رعایت منافع ملی ایجاب می‌نماید که میزان عرضه نفت براساس اصل حفاظت و صیانت از ذخایر تعیین شود و در اینجاست که دموکراسی به‌عنوان یک عامل اثرگذار در قیمت نفت ایفای نقش خواهد نمود، همچنان که در نهضت‌ملی چنین نقشی را ایفا کرد. به‌طور قطع می‌توان گفت اگر الگوی "اقتصاد بدون نفت" دکترمصدق با کودتا روبه‌رو نمی‌شد،. این الگو می‌توانست گام موثری در دستیابی به ارزش ذاتی نفت و انرژی‌های جایگزین بردارد و کمک بزرگی به زیست‌محیط جهانی بکند.

امروزه دولت نروژ الگوی مصدق(اقتصاد بدون نفت) را پیاده کرده و درآمد نفت خود را در صندوق ذخیره ارزی صدمیلیارددلاری به‌عنوان اقتصاد مکمل در کنار اقتصاد مبتنی بر کار و کوشش و پرداخت مالیات با موفقیت به اجرا درآورده است.( برگرفته از مجله چشم انداز ایران و با اجازه و تشکر).
۲۷۰۷۱ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : دروغ گوئی شاه

عنوان : شاه پرستان و ساواکی ها عصبانی شوند
کتابی که فریدون هویدا برادر امیرعباس هویدا نخست‌وزیر ۱۳ ساله شاه تحت عنوان «سقوط شاه» به رشته تحریر درآورده کوشش دیگری است برای آگاهی مردم از خدمتگزاران رژیم سابق، و تکراری است از قصه شاه و دربار و اوضاع حاکم بر کشور در آن روزها، که فساد و خیانت و وطن‌فروشی رونقی داشت... و عجیب است که این قصه هر چه گفته شود، باز نامکرر است. نویسنده کتاب که به لطف صدارت برادرش به جاه و مقامی رسید در چند ساله آخر رژیم شاه مقام سفارت ایران را در سازمان ملل داشت. گرچه او این کتاب را بیشتر در جهت مبرا جلوه دادن برادر خود نوشته است، ولی در خلال آن دست به افشاگریهایی علیه حکومت شاه زده، و مسائلی را برملا می‌کند که آموزنده و آگاه کننده است.

البته فریدون هویدا در نوشته خود از انتقام‌جویی نسبت به جمهوری اسلامی هم غافل نمانده و به خاطر اعدام امیرعباس هویدا توسط دادگاه انقلاب، از هیچ توهین و ناسزایی علیه حکومت اسلامی ایران فروگذار نکرده است. ولی این قضیه، به خاطر آن که نویسنده در مورد مسائل انقلاب اسلامی دستی از دور بر آتش داشته و اصولاً هیچ‌گاه واقعیت‌های موجود در جریان انقلاب را لمس نکرده، آن قدرها قابل توجه نیست و می‌توان در این مورد از تمام ادعاها و یاوه‌سراییهایش بی‌تفاوت گذشت و اعتنایی نکرد.

در حالی که چون او متجاوز از ۱۰ سال جزء محارم شاه و اشرف بوده، و مستقیماً با اوضاعی که در دولت و دربار می‌گذشته تماس داشته، اظهاراتش راجع به مسائل رژیم شاه را می‌توان معتبر دانست. شاه و هویدا از نظر قضاوت تاریخ حداقل حدود ۱۳ سال شریک خیر و شر یکدیگر بوده‌‌اند و هرگز نمی‌‌توان حساب اعمال آن دو را در طول دوران صدارت هویدا از هم تفکیک کرد. در مورد امیرعباس هویدا، اصولاً توجیه عاقبت کار او به وسیله مطرح کردن مسئله «انقلاب» هم چندان ضرورتی ندارد.

زیرا اگر به فرض سقوط رژیم شاه بر اثر جریانی غیر از انقلاب اتفاق می‌افتاد به شرطی که رژیم بعدی نیز درصدد بازخواست و محاکمه عناصر برپا دارنده رژیم پهلوی برمی‌آمد – باز هم سرنوشت هویدا نمی‌توانست صورت دیگری غیر از آنچه برایش در دادگاه انقلاب رقم زده شد، داشته باشد. زیرا حتی با معیار قانون اساسی سابق نیز هویدا مقام مجرم ردیف اول محسوب می‌شد و نتیجه کار چندان تفاوتی نمی‌کرد.

به این دلیل که طبق همان قانون مورد قبول هویدا، چون مسئولیت امور کشور را نخست‌وزیر به عهده داشت و شاه فردی غیرمسئول به حساب می‌آمد، لذا هویدا هرگز نمی‌توانست به بهانه اینکه جزء «سیستم» بوده و جنایات و مفاسد شاه به او ارتباط نداشته، خود را از مجازات برهاند. قانون اساسی سابق صریحاً هویدا را مسئول تک تک جنایاتی می‌دانست که در زمان صدارتش توسط ساواک شاه انجام گرفته بود.

و با توجه به عنوان رسمی رئیس ساواک که «معاون نخست‌وزیر» محسوب می‌شد، سخن هویدا در دادگاه راجع به بی‌اطلاعیش از اعمال ساواک هرگز نمی‌توانست او را از اتهام مشارکت در آنچه توسط شاه و ساواک صورت می‌گرفته تبرئه کند. علی‌الخصوص که به شهادت «عباسعلی خلعتبری» در دادگاه انقلاب: اکثریت اعضای کابینه هویدا نیز همواره عضو ساواک بوده‌اند.

(روزنامه اطلاعات، ۱۹ فروردین ۵۸). نظری به جراید روز ۱۹ فروردین ۵۸ (به خصوص روزنامه اطلاعات، که شرح کامل محاکمه امیرعباس هویدا را به چاپ رسانده) گویای این حقیقت است که او غیر از آنچه در دادگاه انقلاب به زبان راند هیچ حرف دیگری برای گفتن نداشت و مطمئناً اگر ده سال هم به او وقت داده می‌شد، هرگز مطلبی افشاء‌ نمی‌کرد که جرم خودش را سنگین‌تر کند. چون حتماً مطلع بود که طبق قانون حاکم در زمان صدارتش، مسئولیت تمام مسائلی که در کشور می‌گذشت بر دوش او قرار داشت.

در بازجویی، وقتی از هویدا می‌پرسند: قضیه حزب رستاخیز چه بود؟ او جواب می‌دهد: «بنده دبیرکل حزب رستاخیز بودم، ولی اعتقادی به آن نداشتم»(!) و این نمونه‌ای از دفاعیات کسی است که برادرش در این کتاب می‌گوید: اگر به او فرصت داده می‌شد، می‌توانست خود را از تمام اتهامات وارده تبرئه کند!... در حالی که واقعاً معلوم نیست چگونه می‌شد از کسی انتظار دفاع مستدل داشت که بعد از آن همه مجیزگویی از شاه در زمان صدارتش، بعداً در روز ۲۱ بهمن ۵۷ طی مکالمه تلفنی با برادرش به او می‌گوید: «حالا می‌فهمم که تاکنون راجع به شاه قضاوت اشتباه می‌کردم...»(!) در عین حال از گفتن همین جمله در دادگاه انقلاب سر باز می‌زند.

فریدون هویدا در کتاب «سقوط شاه» با دقت تلاش می‌کند، مسئولیت همه انحرافات، مفاسد و دلایلی که ریشه‌های انقلاب اسلامی بوده از گردن برادرش بردارد و او را تبرئه کند و فقط شاه را متهم کند. با این حال نکات جالبی را در افشاگریهای خود مطرح می‌کند که به خواندنش می‌ارزد. از جمله موضوع زندانی کردن هویدا به دستور شاه. با هم می‌خوانیم: ازهاری بلافاصله بعد ازآن که ابلاغ نخست‌وزیری خود را ازشاه دریافت کرد، محرمانه با اردشیر زاهدی و قره‌باغی (رئیس جدید ستاد ارتش) به گفتگو نشست.

و آن طور که بعداً به من خبر دادند، طی این جلسه، اردشیر زادهی توانست ازهاری را مجاب کند که برای کاستن از شدت حملات مردم به شخص شاه بهتر است عده‌ای از مقامات کشور دستگیر و زندانی شوند. بعد هم که بر سر اصل مسئله توافق کردند، فهرستی از اشخاص مورد نظر تهیه دیدند که نام برادرم نیز در آن وجود داشت. قصد این بود که تقصیر تمام اعمال رژیم را به گردن این افراد بیاندازند،‌ و آنگاه به امید زدودن لکه‌های بدنامی شاه، دست به محاکمه و مجازات سریع بازداشت‌شده‌ها بزنند.

فردای آن روز ازهاری موافقت شاه را با اجرای این نقشه به دست آورد و سپس در روز ۷ نوامبر [۱۶ آبان] اعلام کرد که ۱۴ نفر و از جمله «نصیری» (رئیس سابق ساواک) به جرم سوءاستفاده از قدرت و اشاعه فساد دستگیر شده‌اند. روز ۸ نوامبر نیز ازهاری با موافقت شاه دست به بازداشت امیرعباس زد، ولی درباره او از اعلام موارد اتهامش خودداری کرد و به طوری که شنیده‌ام، شاه اصرار داشت محاکمه برادرم هر چه زودتر برگزار می‌شود تا شاید از این طریق بتوان افکار عمومی را منحرف ساخت.

اما وزیر دادگستری خاطرنشان کرد که: «بر اساس قوانین جاری کشور، نخست‌وزیران سابق را نمی‌توان به خاطر عملکردشان در زمان صدارت جز با تصویب مجلس به محاکمه کشید، به همین جهت، چون در مورد امیرعباس هویدا وزارت دادگستری صلاحیت تنظیم کیفرخواست ندارد، لذا باید چند ماهی انتظار کشید تا مقدمات برگزاری محاکمه او توسط مجلس فراهم شود.» شاه نیز با توجه به این مسئله دستور داد وزیر دادگستری هر چه زودتر لایحه موردنظر را تنظیم کند و خارج از نوبت برای تصویب به مجلس ارائه دهد.

بعد از بازداشت امیرعباس شایع شد که شاه و ملکه از برادرم خواسته‌اند خود را در همه زمینه‌ها مقصر جلوه دهد، تا با این کار رژیم سلطنتی از خطر نجات یابد. گرچه من به صحت چنین شایعه‌ای آن قدرها اعتقاد ندارم ولی مطمئنم که رژیم در بدر دنبال کسی می‌گشت تا او را سپر بلای خود قرار دهد و در این مورد نیز به گفته‌های شاه استناد می‌کنم، که او سه هفته پس از کشته شدن برادرم، طی مصاحبه با روزنامه لوموند (مورخ ۲۷ آوریل ۱۹۷۹) درباره‌اش چنین اظهارنظر کرد: ... موقعی که لیست افراد مورد نظر – برای کسب اجازه بازداشت آنها – به من ارائه شد، در مورد همه جز هویدا موافقت کردم و همان روز ۷ نوامبر [۱۶ آبان] پس از آن که هویدا را به کاخ فراخواندم، مسائل را بی‌پرده با او در میان نهادم، و چون احساس میکردم که جانش در خطر است، از وی خواستم تا چنانچه مایل است بدون فوت وقت با یک هواپیمای خصوصی از ایران خارج شود. هویدا صحبتهای مرا تا آخر گوش داد و سپس گفت: «هیچ دلیلی ندارد که بخواهم از ایران فرار کنم، چون خود را اصلاً مقصر نمی‌‌دانم و اگر هم شما به سهم‌ خود راهی جز بازداشت من ندارید، خواهش می‌کنم حتماً این کار را انجام دهید...».

من هم البته انتظار جواب دیگری جز این از هویدا نداشتم. چون می‌دانستم او هیچ‌گاه شانه از زیر بار مسئولیت خالی نکرده و روی هم رفته شخصی بود که نمی‌شد هیچ اتهامی را به وی نسبت داد... گفته شاه درباره اینکه به برادرم پیشنهاد خروج از کشور داده بود، هرگز برایم قابل قبول نیست و آن را صرفاً نوعی «توهم شاهانه» تلقی می‌کنم. چون با استناد به اظهار نظر خود او در روزنامه لوموند، باید بگویم: چنانچه شاه اطمینان داشت که «هیچ اتهامی به هویدا نمی‌چسبد»

پس چرا اجازه بازداشت او را صادر کرد؟ آیا این اقدام شاه به خاطر هدفی جز استفاده از برادرم به عنوان سپر بلا بوده است؟ و اگر احساس می‌کرده که «جان هویدا در خطر است» آیا دلیل دیگری جز آگاهی از نقشه اردشیر زاهدی برای کشتن برادرم داشته؟ آن روزها چون مرتب با امیرعباس تماس تلفنی داشتم خودش به من اطلاع داد که شاه به او گفته است: بازداشت شدنش را باید صرفاً یک اقدام موقتی برای نجات تاج و تخت تلقی کند و به دنبال آن هم چون خواهد توانست به خوبی از خود دفاع کند، نتیجه محاکمه‌اش جز به پیروزی و سرافرازی وی منجر نخواهد شد. با شنیدن این حرف، به امیرعباس پیشنهاد کردم: حداقل این درخواست شاه را به گونه‌ای پاسخ دهد که در آن مسئولیت شاه و سپر بلا قرار گرفتن خودش، برای همگان مشخص شود.

ولی او از پذیرفتن پیشنهادم خودداری کرد و در جواب گفت: «این کار جز افزودن به مشکلات مملکت نتیجه دیگری در پی نخواهد داشت.» و به دنبال این مکالمه بود که فردای آن روز یکی از بستگانم تلفنی از تهران با من تماس گرفت و هشدار داد که چون امیرعباس در وضع خطرناکی قرار دارد، بهتر است دهانم را ببندم و دیگر از این حرفها نزنم. شاه در همان مصاحبه با لوموند ادعا کرده که «روز ۱۶ ژانویه ۱۹۷۹ [۲۶ دی ۱۳۵۷] موقع خروج از ایران به امیرعباس فرصت داده بود تا با احتیاط فراوان ایران را ترک کند.» اما من قاطعانه اعلام می‌کنم که این گفته شاه جز یک «دروغ بزرگ» نیست. چون ضمن آنکه تمام افرادی که در آن روزهای حساس با برادرم تماس داشته‌‌اند این ادعای شاه را رد می‌کنند، شخصاً هم روز ۱۶ ژانویه با برادرم تلفنی صحبت کردم و در این مکالمه هرگز از او مطلبی راجع به پیشنهاد ادعایی شاه نشنیدم.

در حالی که می‌دانستم چند روز قبل از آن، خانمی از بستگان ما با ارسال پیغامی برای شاه و ملکه از آنها خواسته بود تا امیرعباس را با هواپیمای خود از کشور خارج کنند، و شاه با علم به این که دیگر دورانش سپری شده، چنانچه تمایل داشت حتماً می‌توانست همکارانی را که به دستور خودش در زندان به سر می‌بردند، از بند رها کند و با خود از ایران ببرد. ولی او فقط به این خاطر که مبادا رنگ و جلای رویاهایش کدر شود از چنین اقدامی خودداری کرد و صرفاً جان خود را از مهلکه به در برد و من مطمئنم که سرانجام دادگاه تاریخ در قضاوت راجع به این مسئله از نیت واقعی شاه پرده برخواهد داشت.

مطلب دیگری که در مصاحبه با لوموند از سوی شاه عنوان شده این است که، بازداشت هویدا و دیگران برای «آرام کردن شورشیان» ضروری بوده است. ولی کیست که نداند این اقدام شاه هرگز نمی‌توانست تأثیری بر حرکت مردم از خود به جا گذارد. چون اصولاً هدف اصلی حملات مردم شخص شاه بود، نه برادرم؛ و شاه که بعداً با مشاهده اوضاع ناآرام، سنجابی و بعضی دیگر از مخالفین رژیم را پس از چند روز از زندان آزاد کرد، می‌بایست فهمیده باشد که زندانی بودن برادرم هیچ تأثیری در «آرام کردن» شورشیان نداشته است.

بنابراین، علی‌رغم آنچه شاه در مصاحبه خود به لوموند گفته است، اعمال سیاست «سپر بلا» توسط او نه تنها آرامش را به کشور بازنگرداند و از ادامه اعتصابها جلوگیری نکرد، بلکه دامنه مخالفت با رژیم هر روز ابعادی تازه به خود گرفت و مرحله به مرحله جلوتر رفت تا آنکه حتی مطبوعات هم دست به اعتصاب زدند و به عنوان مخالفت با اعمال سانسور توسط دولت نظامی
۲۷۰۵۷ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : فرید راستگو

عنوان : سایت اخبار روز و اختیارش
دوست قدیمی محترم، وقتی نوشتید مقاله حذف شده است بدنبال آن گذشتم و دیدم فرمایش شما درست است. هموطن محترم من تنها یک علاقه مند به مسائل سیاسی هستم و مقالاتم را برای سایت اخبار روز می فرستم و آنان هم محبت و لطف می کنند و مقالاتم را منتشر می نمایند من شخصاً از سایت اخبار روز سپاسگزارم که یک محیط فرهنگی ایجاد نموده اند تا ایرانیان علیرغم اختلاف نظرهایشان بتوانند با هم اول مشاجره بعد مباحثه و در آینده دوستانه به تبادل نظر به پردازند. ایجاد چنین محیطی کاری بس سترگ است. اما علت حذف مقاله و نوشته شما را نمی دانم. زیرا شما طوری نوشته اید مثل اینکه در سایت اختیاری دارم و آنرا من حذف کرده ام . این مطلب را نوشتم تا سوء تفاهمی ایجاد نشود. با شناختی که از دوستان اخبار روز دارم شما می توانید با ارسال ایمیلی به آنان علت را جویا شوید و با شناختی که از گردانندگان محترم سایت دارم مطمئن هستم آنان صادقانه پاسخ خواهند داد. بهرحال من منتظر پاسخ شما هستم.
پیروز باشید
راستگو
۲۷۰۵٣ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : عوامل تقویت روانی شاه

عنوان : شاه پرستان و ساواکی ها عصبانی شوند
ثریا همسر دوم شاه در خاطره‌ای که از ورودش به تهران در ۷ اکتبر ۱۹۵۰ بیان می کند گفته است که آن شب شاه لباس مورد علاقه خود، یعنی« یونیفورم نیروی هوایی ایران را پوشیده بود». او در خاطراتش بارها گفته که شاه هواپیما و پرواز را دوست داشت و می‌خواست که از طریق پرواز و رانندگی با اتومبیلهای اسپورت خود را شجاع‌تر و بی‌پرواتر از آنچه که واقعاً بود، نشان دهد.(۵۰)

همچنین از خاطره‌ای که خود شاه، از دوران کودکی‌اش تعریف می‌کند می‌توان دریافت که او شیفته ارتفاع بوده است. او در کتاب مأموریت برای وطنم این چنین نوشته است:« دیگر از خاطرات نخستین دوران کودکی من قیافه مردانه و قامت بلند پدر است که در آن هنگام وزیر جنگ بود...»(۵۱)

این توجه به قامت، به ویژه به قامت خودش مسئله‌ای بود که همیشه محمدرضا در سراسر زندگی به آن می‌اندیشیده و می‌توان گفت از کوتاهی قد خود رنج می‌برد.

گفته می‌شود شاه همیشه کفشهای پاشنه بلند می‌پوشیده تا قدش را کمی بلند نشان دهد و اگر به عکسهایی که در آن شاه و فرح با هم هستند نگاه کنیم می‌بینیم شاه در هیچ عکسی به گونه‌ای در کنار فرح قرار نگرفته که قد فرح را بلندتر از شاه نشان دهد. در تمام عکسها یا یکی از آنها نشسته، و یا شاه در جایی قرار می‌گرفته که قد فرح بلندتر نشان داده نشود.

محیط زندگی شاه این فرصت را برایش فراهم آورده بود که نیازهای روانشناختی خود را به لحاظ اجتماعی جبران کند. شاه بودن برای محمدرضا پهلوی به لحاظ خودشیفتگی ارضاء کننده بود و این خود شیفتگی در طول سالهای حکومت او به طور ثابت و مداوم رشد می‌کرد.

جلب ستایش دیگران هدف اصلی انسان خودشیفته است. ولی خودشیفتگی همیشه با تکبر همراه است که این تکبر در فرد با نوعی « احساس قدرت و آسیب‌پذیری» همراه است و همین احساسها منجر می‌شود که افراد خودشیفته فکر کنند که همواره نوعی حمایت الهی همراه آنان است.(۵۲) این صفات تکبر و تحقیر، اعتقاد به حمایتی فوق انسانی و تلاش مداوم برای ویژه بودن در چشم دیگران، برای فرد خود شیفته فقط یک نقاب است. همان طور که از یک نظریه روانکاوی انتظار می‌رود، در آن هر چیزی متضمن عکس خود نیز هست که نوعی احساس عمیق دون مرتبگی یا بی‌کفایتی را می‌پوشاند. این احساس بی‌کفایتی در « انفعال، ملایمت، نیاز به محبت و وابستگی، آرزوی اعتماد و ترس از بی‌یاوری و لذا عدم اعتماد» بازتاب پیدا می‌کند و همانطور که قبلاً نیز در توصیف شخص خود شیفته گفتیم، چهره عمومی شخص، چهره یک مرد است که قدرتی خیره‌کننده دارد با این حال همه آنهایی که او را ستایش می‌کنند نیز به ندرت با قدرشناسی او مواجه می‌شوند. آنها بیشتر در معرض تحقیر قرار می گیرند و هر از چندگاهی، کل این احساس از خودی که به دیگران(و خود شخص) القا شده است از هم می‌گسلد و فرد منفعل و وابسته می‌شود.

محمدرضا در سالهای آخر حکومتش تلاش زیادی کرد تا خود را فرمانروایی دانا و قدرتمند نشان دهد. یونیفورمهای او و مدالها و نشانهایش، عکسهای فراوان او که همه جا وجود داشت، برگزاری مراسم باشکوه متعدد و اظهارات اقتدارطلبانه و متعدد او در زمینه کلیه جنبه‌های زندگی ایرانیان، جملگی اجزائی از ارئه چنین تصویری بود.

اما بررسی دقیق عکسها و تصاویر شاه در دهه ۱۹۷۰ چرخشی آشکار و زیرکانه را در ادمه‌ی این تصویرها نشان می‌دهد. در سالهای اول این دهه، به هیئت فرمانروایی خشک و غالباً اخموی ملتش نشان داده می‌شد که اغلب اونیفرم کامل خود را همراه با یراقها، نوارها و مدالهای جواهر نشان می‌پوشید. تنها چیزی که در مورد تصویر او می‌توان گفت آن است که با توجه به اثر زخم کوچکی که بر لب بالای خود داشت و یادگاری از اقدام برای قتل او در سال ۱۹۴۹م(۱۳۲۷ه –ش) بود رویهم رفته چهره‌ای نادلچسب به نظر می‌رسید. با گذشت سالها، تصویر شاه به هیئتی دیگر ارائه شد. گویا ترین تصویر ارائه شده از شاه از سال ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) به بعد تقریباً نشان دهنده نوعی جنون بولهوسی بود. وی در مقابل زمینه‌ای ایستاده بود که فقط ابرها و آسمان را نشان می‌داد. شاید شاه به این دلیل ایستاده تصویر شده بود که بر رابطه‌ی ویژه او با اولوهیت تأکید شود. اما او روی سطح خاصی نایستاده بود. چنان که گویی قادر است در میان آسمانها شناور گردد. برای آنکه برقراری رابطه جدیدی را با مردمش در ذهنها القاء کند. یونیفرم نظامی، جای خود را به یک لباس شخصی «معقول» داده بود. شاه در حالی تصویر شده بود که لبخند می‌زد و دست خود را با حرکتی دوستانه بالا برده بود. فرمانروای خشن جای خود را به یک عموی مهربان داده بود.(۵۳)

دگرگونی عظیمی که با گذشت زمان در وضع ظاهر، حرکات و خلق و خوی شاه به وجود آمد واقعاً شگفت‌آور بود. این حداقل توصیفی است که برای چنان استحاله‌ای می‌توان ارائه داد. چنانکه مصاحبه کنندگان با شاه به طور مکرر یادآور شده‌اند شخصیت خودآگاه، ملایم، محبوب، نرمگفتار و مهربانی که در اوایل دهه ۱۹۶۰ آشکارا از تبادل فکر و نظر با مخالفان خود لذت می‌برد؛ در اواسط دهه ۷۰ به فرمانروایی جزمی، غیرقابل نفوذ، عصبی،نابردبار، متوقع، متمایل به رفتاری آمرانه تبدیل شده بود. او دوست داشت به طور روزانه گزارش‌هایی پیرامون همه جنبه‌های فعالیت دولت و دستگاه اداری دریافت دارد.

غالباً برای متحقق ساختن هدف‌های خود تصمیمات غیرقابل تغییری می‌گرفت. وی مخالفت‌های داخلی را به این عنوان که با منافع عالیه کشور در مغایرت است تقبیح می‌کرد و نادیده می‌انگاشت. این استحاله عظیم که در نتیجه آن یک قدرت نامطمئن و متزلزل که به یک پیشوای عالی مبدل شد در سخنان خود شاه انعکاس داشت. در اوایل دهه ۱۹۴۰ در نامه‌ای به پدر خود در تبعید نوشت: «من و همکارانم در حال متحول ساختن یکپارچه سیاست خارجی و داخلی کشور هستیم». اما در اواسط دهه ۱۹۷۰ شاه چنین لحنی برای خود اختیار کرده بود: «من کابینه امینی را مجبور به گذراندن لایحه‌ای اصلاحات ارضی کردم، من شورای وزیرانم را وادار کردم تا قانون اصلاحات ارضی را اصلاح کند، من به زنان ایرانی حقوق کامل اعطاء کردم. من سپاه دانش را به عنوان مشعل دار یک جهاد ملی اعلام کردم. من تصمیم گرفتم که دستگاه قضایی را با انقلاب سفید هماهنگ کنم. من تصمیم به خرد کردن فئودالیسم صنعتی گرفتم. به حزب رستاخیز قدرت بی‌نهایت دادم.» او به موضوع گیری دولت ایران در مسائل مختلف به عنوان سیاستی مهم اشاره می‌کرد. کسانی که زمانی همکار او شمرده می‌شدند به آدمهای من یا کارکنان من تبدیل شدند.(۵۴)

در ماجرای برکناری ارتشبد جم به خوبی می‌توان به خود بزرگ بینی شاه پی برد.

جم یک روز در جمع فرماندهان نظامی موقع صحبت راجع به نارضایتی شاه از بعضی واحدهای ارتش خطاب به آنها می‌گوید من نه تنها شاه را فرمانده خود می‌دانم، بلکه به او به عنوان برادر خود عشق می ورزم...« بعد از این ماجرا اسدالله علم در ملاقاتی که با جم داشته به او می‌گوید، شاه از این بی‌مبالاتی و اینکه شاه را برادر خود دانسته‌ای شدیداًً ناخشنود است.

همچنین علم به او می‌گوید: چنانکه قصد استعفا دارد شاه با تقاضایش موافقت خواهد کرد. چند روز بعد هم، اردشیر زاهدی به منزل جم تلفن می‌کند و می‌گوید شاه میل دارد او را به عنوان سفیر ایران در فرانسه و یا هرجای دیگری که خودش بخواهد منصوب کند.

خود جم می‌گوید که من هرگز موفق نشدم برای این سوال پاسخی پیدا کنم که واقعاً چه خطایی از من سرزده بود.(۵۵)

خود بزرگ‌بینی شاه باعث شده بود که نتواند این مسئله را که فردی دیگر همسنگ او باشد و او را برادر خطاب کند تحمل نماید و همین باعث شد تا برای فروکش کردن خشم و ناراحتی خود از این ماجرا جم را برکنار سازد.

فریدون هویدا، در کتاب سقوط شاه می‌نویسد:

توهمات عظمت گرایانه شاه به قدری او را از حقایق دورساخته بود که حتی سازمان«سیا» نیز ضمن گزارش محرمانه‌ای در سال ۱۹۷۶ (۱۳۵۵) شاه را به عنوان مردی که خطرات ناشی از عقده‌ی خودبزرگ‌بینی او را تهدید می‌کند، توصیف کرده بود.

و در ادامه آورده است که سرعت رشد عقده خودبزرگ‌بینی شاه، او را به جایی کشانده بود که گاه افکاری سخیف را به صورت بسیار جدی بیان می‌داشت از جمله باید اشاره کرد که او یکبار برای ضعیف و ناچیز نشان دادن نیروهای مخالف خود طی مصاحبه‌ای که با نشریه‌ی «اخبارآمریکا و گزارش های جهان» (۲۲مارس ۱۹۷۶) داشت درباره‌ی آنها گفت:« علت عمده ناراحتی و آشوبگری مخالفان من این است که دسترسی به وسایل تبلیغاتی ندارند...».(۵۶)

علم در کتاب خاطرات خود مطلبی را نقل کرده است که عقده خودبزرگ بینی شاه در آن نیز بسیار روشن است.

در ۱۹ تیر ۱۳۵۵ سفیر جدید انگلیس در منزلش با علم درباره ایران و مطبوعات صحبت می‌کند که علم در این زمینه می‌نویسد:« سفیر انگلیس تعریف کرد که یکبار در مأموریش در پاریس از طرف وزارت خارجه به او دستور داده شده بود که مطالعه‌ای در مورد شخصیت دوگل به عمل آورد. او معتقد است که دوگل از بسیاری جهات به شاه شبیه بود. ژنرال دوگل اعلام کرده بود که او فرانسه است و شاه هم درست همین گونه درباره ایران می‌اندیشد. من کاملاً با او موافق بودم و به عنوان مثال، مورد کاخ کیش را شرح دادم وقتی سند کاخ کیش را به شاه تقدیم کردم و آنر ا به نام او نامگذاری کردم آنها را به صورتم پرت کرد و گفت چرا می‌خواهی مرا صاحب یک زمین ناقابل بکنی. بی آنکه بخواهم ادعای مالکیت خصوصی قطعه زمینی را بکنم تمام این مملکت به من تعلق دارد. همه چیز در اختیار یک رهبر قدرتمند است و اما در مورد قدرت خودم، سند و این قبیل اوراق بی اهمیت چیزی برمن نمی افزاید.(۵۷)

معمولترین وسیله دفاعی افراد خودشیفته، فخرفروشی است. فردخود شیفته به واسطه عقده حقارت فخرفروشی می‌کند و بدین وسیله تصور می‌نماید از ناتوانی خویش جلوگیری می‌کند و به دیگران می‌فهماند که نباید او را دست کم بگیرند.

علم تلگرافی را از اردشیر زاهدی به شاه می‌دهد که گزارشی بود از مقاله‌ای که در واشنگتن پست چاپ شده بود. در این مقاله، اظهار نظرهای مختلف شخصیتهای مهم آمریکایی درباره ایران، گردآوری و ارائه شده بود. شاه به علم می‌گوید از او بپرسید چرا اینقدر به نوشته مطبوعات اهمیت می‌دهید. این مطالب چه به نفع ما باشد چه به ضرر ما کوچکترین تفاوتی در نحوه اجرای سیاسیت ما نمی‌گذارد. فکر می‌کنید چه کسی ایران را به موقعیت شکوهمند فعلی‌اش رسانده؟ روزنامه‌نگاران خارجی یا خود من.(۵۸)

در دوازدهم خرداد سال ۱۳۵۲ ه – ش اسدالله علم برای تقدیم جزئیات سفر قریب‌الوقوع شاه و همسرش به حضور شاه می‌رود. شاه اسامی چند نفر از کسانی را که به عنوان ملتزمین رکاب پیشنهاد شده بودند، حذف می‌کند؛ از جمله امیر متقی، معاون اسدالله علم. علم به شاه اشاره می‌کند که امیر متقی تقریباً کلیه افراد مهم را در دولت و مطبوعات فرانسه می‌شناسد و ذکر می‌کند که حضور او در این سفر امتیاز محسوب می‌شود. ولی شاه در پاسخ علم می‌گوید:« این امتیازت دیگر به درد من نمی‌خورد. من دیگر آنقدر در دنیا مهم هستم که در فرانسه هم مثل همه جای دیگر پوشش خبری خوبی داشته باشم.»(۵۹) در یکی دیگر از گفتگوهایی که علم با شاه داشته، می‌توان از سخنان شاه، خودبزرگ‌بینی‌اش را درک کرد. شاه طی گفتگویش با علم می‌گوید:«... مردم ایران امروز عاشق من هستند و هرگز به من پشت نخواهند کرد.»(۶۰) غرور و خودبزرگ‌بینی شاه در مراسم تاجگذاری او نیز آشکار است. به جای آنکه توسط نماینده‌ای از سوی مردم تاج برسر خود بگذارد، خود تاج را برداشت و بر سر نهاد در حالی که با این کار حداقل می‌توانست به صورتی سمبلیک نشان دهد که علاوه بر مقام موروثی، منتخب ملت نیز هست.(۶۱)

عدم تعادل و خود پسندی شاه او را به عظمت طلبی و همراه آن تکبر و تحقیر سوق داد. در سال۱۹۷۳ م (۱۳۵۲ ه.ش)، شاه حکومت خود را به عنوان تمدن بزرگ معرفی می‌گند.(۶۲) درسال ۱۹۷۴ م (۱۳۵۳ه.ش) در مصاحبه با نیویورک تایمز گفت: «در ایران آنچه به حساب می‌آید، یک واژه جادویی است و این واژه شاه است».(۶۳)

وجه دیگری از عظمت طلبی شاه هنگامی خود را آشکار ساخت که در سال ۱۹۷۶م برابر با سال ۱۳۵۵ه.ش، به مناسبت پنجاهمین سالگرد بنیان گذاری سلسله پهلوی تقویم ایرانیان را رسماً تغییر داد.(۶۴) سال ۱۳۵۵ ه.ش به یکباره به ۲۵۳۵ شاهنشاهی تبدیل شد. در سالهای اوج عظمت پهلوی، شاه اصطلاح جدید فرماندهی را بکاربرد و خود را فرمانده نامید:

« من به عنوان فرمانده این پادشاهی جاودانی با تاریخ ایران پیمان می‌بندم که این عصر طلایی نو به پیروزی کامل خواهد رسید و هیچ قدرتی در روی زمین قادر نخواهد بود در مقابل پیوند آهنین میان شاه و ملت بایستد.»(۶۵)



عوامل تقویت روانی شاه

حال این سوال مطرح می‌شود که شاه با وجود این ویژگی‌ها، چگونه توانست ۳۷ سال بر ایران حکومت کند و خود را به عنوان شاه حفظ نماید. البته عوامل زیادی را می‌توان در این راستا نام برد ولی مهمترین آنها چهار عامل کلیدی است که در ذیل به طور مختصر بررسی می‌شود.

کلیه دستگاه‌های حکومت شاه از جمله: ارتش، علائم ونشان‌ها و مراسم و جشن‌ها از نمادهای قدرت حکومت پهلوی بود و همه در خدمت جلب ستایش و تحسین مردم ایران قرار داشت. شاه به ستایش و حمایت مردم ایران شدیداً احتیاج داشت تا جرأت و قدرت روانی لازم را برای ادامه حکومت به دست آورد و این عوامل باعث می‌شد شاه محبوبیت خود را باور کند و تقویت روانی بشود.

شاه از منبع دیگری که تقویت روانی می‌شد گروهی معدود از دوستان و نزدیکان شخصی‌اش بود که با آنها پیوند عاطفی شدیدی برقرار کرده بود به طوری که می‌توان این پیوندها را پیوندهای روانی و روحی دانست.

سه نفر از مهمترین آنها به ترتیب ذیل بودند: ارنست پرون، امیر اسدالله علم و خواهرش اشرف.

۱ – ارنست پرون، فرزند باغبان دبیرستان له‌روزه در سوئیس بود که محمدرضا در آنجا تحصیل می‌کرد و در سال ۱۳۱۵ به ایران آمد و تا اواسط دهه ۱۹۵۰ میلادی در کاخ شاه زندگی می‌کرد.

۲ – اسدالله علم، دوست دوران کودکی و نخست وزیر و وزیر دربار پهلوی بود.

۳ – اشرف پهلوی، خواهر دوقلویش که به شاه وابستگی زیادی داشت.

البته افراد دیگری هم بودند که شاه به آنها اعتماد داشت ولی با هیچکدام به اندازه سه نفر فوق‌الذکر پیوند عاطفی نداشت. در طول ۳۷ سال سلطنت شاه، درهم آمیختگی روانی میان وی و افراد مذکور به او نوعی قدرت و اعتماد به نفس می‌داد.

سومین منبع تقویت روانی شاه، اعتقادش به حمایت الهی از خودش بود. وی در تمام طول سلطنت خود اعتقاد به حمایت خداوند از خود را حفظ کرد. بر این باور بود که برای انجام یک مأموریت الهی برگزیده شده است و چهارمین منبع تقویت روانی شاه، پیوندهای روانشناختی شخصی و سیاسی با آمریکا بود. از آنجا که شاه در طول سلطنتش با هشت رئیس جمهور آمریکا مراوده و ملاقات داشته خود را مورد حمایت نیرومندترین دولت جهان می‌دانست.

این چهار عامل که به طور مداوم شاه را تقویت روانی می‌کرد باعث شده بود که شاه بتواند شخصیت ضعیف و وابسته خودش را حفظ نماید. البته شاه در جهت تکمیل این چهار عامل از همانندسازی با پدرش نیز استفاده می‌کرد.

در بحبحه اوج گیری انقلاب اسلامی که بیشتر از هر وقت دیگری به تقویت عوامل نامبرده نیاز داشت تا بتواند خودش را حفظ کند، هیچکدام از چهار عامل تقویت کننده مذکور نمی‌توانستند اثر گذار باشند.

در طول دهه ۱۳۵۰ حمایت و تحسین مردم ایران به تدریج کاهش یافت به طوری که در سال ۵۷ به روشنی آشکار شد که تمام مردم ایران خواستار برکناری شخص او و نظام سلطنتی پهلوی هستند. سه نفری که به عنوان مثلث تقویت روانی شاه از آنها نامبرده شد، برای مشاوره و نیرودادن به شاه نبودند. ارنست پرون سالها قبل در سوئیس مرده بود. اسدالله علم نیز در سال ۱۳۵۶ حدود یکسال قبل از انقلاب اسلامی بر اثر سرطان خون درگذشت. اشرف نیز به دلیل دردسرهایی که پدید آورده بود در خارج از ایران بود و شاه ارتباط خود را با او قطع کرده بود و به همین دلیل امکان بهره بردن از آنها برای شاه میسر نبود.

همچنین اعتقاد شاه به حمایت الهی از خود نیز پس از اطلاع از مبتلا شدن به سرطان از بین رفته بود. هنگامی که اسدالله علم جفت روانی شاه درگذشت و مردم ایران نیز علیه او اقدام کردند باورش به حمایت الهی بطور کامل از بین رفت.

بعلاوه، در آن مقطع آمریکا نیز نتوانست حمایت روانی لازم را که منظور شاه بود، به عمل آورد. هنگامی که چهار عامل تقویت و حمایت روانی شاه از بین رفتند، تعادل فکری، روانی شاه نیز گسسته شد و فروپاشی رژیم پهلوی آهنگ شتابانی به خود گرفت و با فشار بیشتر مردم که تبدیل به انقلابی پرشور علیه او و نظام سلطنتی شده بود مقاومت خود را به طور کامل از دست داد. به تدریج، ضعف شخصتی‌اش آشکار شد و جرأت انجام هر اقدامی از او گرفته شد. بدین ترتیب با اختلال در تصمیم گیری شاه که به صورت فردی حکومت می‌کرد اختلال در سایر سازمان‌ها و مراکز اداری نیز به وجود آمد و در نهایت به سقوط حکومت پهلوی انجامید. به اختصار می‌توان گفت، آنچه شاه انجام داده بود، و نیز تمامی آن کارهایی که نتوانست انجام دهد، او را به سراشیب سقوط بدرقه کرد.
۲۷۰۵۱ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : خود شیفتگی شاه

عنوان : شاه پرستان و ساواکی ها عصبانی شوند
یکی از امراض روانی شاه نارسیزیسم بود. در روانشناسی،«نارسیزیسم» به خویشتن پرستی و عشق بی اندازه به شخص خود و ظاهر وجود خود، عکس و اسم خود و جهانگیر شدن شهرت خود تعبیر گردیده است. یک «نارسیس» یعنی شخص مبتلا به این مرض، تا سرحد جنون عاشق و مفتون خود است. چنان عاشقی که اگر یک روز در همه جا و نزد همه کس از دهاء و نبوغ او صحبت نشود، عکسش با آب و تاب در جراید منعکس نگردد، در رادیوها و تلویزیونها تصویرش جلوه‌گر نباشد، درملاءعام مورد تکریم و ستایش قرار نگیرد، از وجاهت، صباحت نظر، نیک سرشتی، دهاء و نبوغ اعمال و رفتارهای قهرمانانه و فوق بشری او در هر محفل و مجمعی مذاکره به عمل نیاید، دستخوش تب و بیماری می‌گردد و چه بسا که اگر شدت مرض در او زیاد باشد به بستری گشت و دق‌مرگ شدن و فنایش منجر گردد. درمان چنین مریضی این است که تعریف و تملق بشنود و ستایش و تکریم ببیند. چنین شخصی اگر از شدت بیماری مشرف به مرگ هم باشد به محض اینکه به دروغ به او بگویند که مردم از عشق روی او در بزرگترین تب و تاب به سر می‌برند و همیشه شیفته و فریفته او می‌باشند، بهبود یافته از بستر برمی‌خیزد. غذای روح و جسم یک نارسیس تملق است و چاپلوسی، حتی اگر بداند که این تملق و چاپلوسی و تمجید و تحسین از روی ریا و تظاهر است. یک نارسیس تشنه این است که مردم به او عشق بورزند و علاقه نشان دهند. یک نارسیس اگر زن باشد آرزو دارد که همه مردان دنیا عاشقش باشند. چنین زنی فوق‌العاده شهوانی و مرد طلب می‌شود و دایم آینه به دست دارد و چهره‌ی خود را در آن می‌نگرد و هرگاه کسی جرأت کرده و او را نازیبا بنامد با تمام وجود خود با او دشمن می‌شود. نارسیس اگر مرد باشد یعنی مردنما باشد، عاشق تملق گویی، تکریم، تعظیم، کرنش و مجیز گویی دیگران می‌گردد. حاضر است همه‌ی هستی و ثروت خود را فدا کند به شرط اینکه مصاحبان او، او را برتر از همه، مهم‌تر و با شخصیت‌تر از همه، لایقتر از همه و خردمندتر از همه بشناسند و نزد دیگران و حتی عالمیان او را چنین معرفی نمایند. حس تظاهر و خودنمایی یک نارسیس بی‌نهایت است.

نارسیسم یک بیماری وحشتناک و در عین حال نفرت انگیز روانی است. بدیهی است جوانان یا مردان قابل ترحمی که به این بیماری گرفتارند صفات ذاتی یک مرد یعنی جوانمردی، گذشت، بزرگواری و تحمل سختی‌ها و شداید را که لازمه‌ی مرد بودن است از دست می‌هند.

مرد مبتلا به این بیماری، روسپی سرشت می‌گردد. به مفهوم دیگر مخنث و مفعول می‌شود و مردباره، حسود، کنجکاو و بی‌صفت، کینه‌توز، ظاهرساز، چغلی کن، مفتن و خبرچین و ریاکار و مزور از آب درمی‌آید. همچنین تودار و هزارچهره و آب زیرکاه و در عین حال همچنان که زنها علاقمند به داشتن یک تکیه‌گاه بوده و دوست دارند که در پناه یک مرد یعنی موجودی قویتر از خود به سر برند نارسیس نیز همیشه سعی می‌کند که در زندگی سیاسی و اجتماعی خویش پشت و پناهی برای خود جستجو نماید و در زیر سایه قدرت برتر و نیرومندتری قدم بردارد. می‌توان گفت محمدرضا شاه یک نارسیس با تمام مختصات شرم‌آور آن بود
۲۷۰۵۰ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : شاه و خرافات مذهبی

عنوان : شاه پرستان و ساواکی ها بخوانند
در این بخش، با تحلیل اعتقادات مذهبی شاه، می‌کوشیم تا دوگانگی او را در گرایش به مذهب و ضدیت با دین نشان دهیم. این مسئله را از دو جهت می‌توان بررسی نمود؛ ابتدا نوع مذهبی که شاه به آن اعتقاد داشت و سپس تشریح رویاها و ضد و نقیض گوییهای او که مدعی بود در خواب امامان را زیارت کرده است.

شاه دوگانگی شخصیت داشت و این موضوع بر تمام اعتقادات مذهبی او سایه افکنده بود. حالات روحی شاه را می‌توان به آن ضرب‌المثل معروف شتر مرغ تشبیه کرد که هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، می‌گفت من مرغم و وقتی می‌گفتند تخم بگذار! می‌گفت من شتر هستم. هنگامی که تقویم اسلامی را به تاریخ شاهنشاهی تغییر داد، معتقد بود که شاه ایران است و تاریخ او، تاریخ شاهنشاهی است و هنگامی که به مسافرت می‌رفت، روحانی دربار او را از زیر قرآن عبور می‌داد و یا معتقد بود از الهامات مذهبی و حمایت ائمه برخوردار است.

اسداالله علم در کتاب خاطراتش می‌نویسد که در روز هفتم آبان سال ۱۳۵۰ به خدمت شاه می‌رود. در لابلای گفتگوهایی که آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم می‌گوید: امروز روز شهادت حضرت علی(ع) است و به طوری که می‌بینی کراوات سیاه بسته‌ام نه فقط به منظور رعایت ظواهر امر، بلکه به دلیل ایمان عمیقی که به خداوند و امامانش دارم، بسیار احساس تسکین دهنده‌ای است، هر چند که نمی‌توانم برای تو توضیح بدهم که چرا؟(۳۳)

آیا شاه یک فرد لامذهب بود؟ و برای فریب توده‌های مردم در روز عاشورا روی صندلی در مسجد می‌نشست و یا لباس احرام می‌پوشید و به زیارت کعبه می‌رفت و یا در حرم مطهر امام رضا(ع) حاضر می‌شد و زیارت می‌کرد؟ و اگر مذهبی بوده و مردم را فریب نمی‌داد، چرا بی‌محابا مشروب می‌خورد و با زنان بیشمار ارتباط داشت و خانواده‌اش غرق در فساد بودند؟

خشونت و اعمال زور در خانواده‌ی پهلوی از سوی رضاخان و درگیری و روابط و مناسبات بدوی مابین رضاخان و تاج‌الملوک، اعتقادات مذهبی و ضدیت با مذهب در میان فرزندان رضاخان از تاج‌الملوک را به دو دسته می‌توان تقسیم کرد: گرایش اعتقادی و عکس آن در میدان غرایز باقی ماند و مذهب غریزی و ضدیت با مذهب نیز به شکل کاملاً بدوی نمایان شد. چنانچه اشرف و علی‌رضا ضد مذهب و محمدرضا و شمس مذهبی از نوع بدوی آن شدند.

دین بدوی صرفاً هنگامی ظهور پیدا می‌کند و فرد به آن متوسل می‌شود که موجودیت فردی او به خطر افتاده باشد. چنانچه شاه در بیماری حصبه و یا در حین سقوط از روی اسب به آن روی می‌آورد. هر چند به لحاظ علمی، از رویاهای شاه می‌توان این گونه استنباط کرد که عمق ناامنی او را بروز می‌داده، آن هم رد موارد حساس و پرمخاطره که فرد یا ناخودآگاه فرد آن را می‌سازد؛ خود دوستی و خود محوری شاه را باید ناشی از دین بدوی او دانست.

تفوت بین برداشت بدوی و برداشت فطری و الهی از دین در این است که دین بدوی فردی، منفی و مخرب است در حالی که دین فطری و الهی، سازنده، آرامبخش، پویا و انسانی می‌باشد. اشتباه بزرگ اندیشمندان غربی به خصوص، بعد از دوره رنسانس، یکسان گرفتن دین بدوی و دین الهی بوده است. فرد به دو صورت در جهت منفی و مثبت زیر ساخت اعتقادات خود را تکمیل می‌کند. جنبه مثبت، حقیقت‌جو، کمال‌جو، و خداگراست و بین ثابتها و متغیرها رابطه منطقی برقرار می‌کند. اما جنبه منفی، بدوی، خودمحور، کینه‌توز، بی‌تفاوت به مردم، ناامن و مضطرب است. چون موضوع بحث ما جنبه منفی سیستم‌سازی ذهن است، پس بیشتر به آن می‌پردازیم. مذهب بدوی فرد را نسبت به اعتقاداتش برپایه ترس و اضطراب به پیش می‌برد و انسان را به سوی دوگانگی سوق می‌دهد و هنگام تهدید و ترس بلافاصله به مذهب متوسل می‌شود و در مواقع امن کاملاً نسبت به آن بی‌تفاوت و حتی بر ضد آن عمل می‌کند. نظیر قبایل وحشی و بدوی هنگامی که رعد و برق می‌زد و تهدیدهای طبیعی شروع می‌شد، بلافاصله با قربانی کردن سعی در خوابانیدن آن تهدیدات داشتند. مذهب بدوی کینه‌ورز و در مسیر ضد عشق‌ورزی عمل می‌کند. اعتقادات مذهبی محمدرضا به دلیل اضطراب و شرایط ناامن محیطی و تربیتی در دوران سلطنت در چارچوب غرایز باقی ماند و هیچگاه از این حیطه خارج نشد. به همین دلیل دوگانگی باقی ماند.

مذهب بدوی زمان و مکان خاصی را نمی‌شناسد و رشد و نمو خود را در شرایط نامناسب و خشونت و اختناق و اضطراب جستجو می‌کند. حال چه آن فرد شاه باشد و در کاخ زندگی کند و در مجالس و محافل شاهانه تاج بر سر بگذارد و در مهمانی‌هایش افرادی چون روسای کشورهای خارجی شرکت داشته باشند و یا فرد در دورافتاده‌ترین قبایل وحشی زندگی کند. البته ظواهر متفاوت است؛ اما ریشه آن یکسان می‌باشد و آن دوگانگی اعتقاد مذهبی اوست که مدام بین قبول و انکار، کشاکش شدید دارد.

از مهم‌ترین مشخصات مذهب بدوی، خودپرستی و فردی بودن است و مطلقاً آن را تعمیم نمی‌دهد و اوج این نگرش بدوی مذهب در شمس پهلوی که بعدها مسیحی شد، نمود پیدا کرد. شمس آگاهانه یا ناآگاهانه می‌دانست آن مذهبی که به غرایض او پاسخ می‌دهد و پناهگاهی برای ناامنی و ترس و اضطراب اوست، مسیحیت است. در مقابل محمدرضا و شمس، باید اشرف و علیرضا را ماتریالیست بدوی نامید که هر دو بی‌رحم و بی‌عاطفه، عاری از وجدان، فاسد و دنیاگرا و قسی‌القلب بودند.

باید به این نکته اشاره کرد که تقدیر بدوی و ماتریالیست بدوی هر دو در خودمحوری و خودپرستی یکسان هستند. علی‌رغم تفاوت ظاهری، هر دو از یک چشمه سیراب می‌شوند، آن هم ناخودآگاهی که ویرانگر و مخرب است. فردی که دارای دین بدوی می‌باشد، فقط برای حفظ خود و موجودیت فردی خود، تبعیت محض از مذهب می‌کند، اما به محض اینکه موجودیت فردی او از این خطر مصون گشت، به همان نسبت از دین بدوی دور می‌شود. از نوشتار زیر که در واقع بخشی از خاطرات شاه است می‌توان به برخی از اعتقادات مذهبی محمدرضا پی برد:

کمی بعد از تاجگذاری پدرم دچار حصبه شدم و جند هفته با مرگ دست به گریبان بودم و این بیماری موجب ملال و رنجش شدید پدر مهربانم شده بود. در طی این بیماری سخت، پا به دائره عوالم روحانی خاصی گذاشتم که تا امروز آن را افشا نکرده‌ام.

در یکی از شبهای بحرانی کسالتم مولای متقیان علی علیه‌السلام را به خواب دیدم که در حالی که شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته بود، در دست مبارکش جامی بود و به من امر کرد که مایعی را که در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبود رفت.

در آن موقع با اینکه بیش از هفت سال نداشتم با خود می‌اندیشیدم که بین آن رویا و بهبود سریع من ممکن است ارتباطی نباشد. ولی در همان سال، دو واقعه‌ی دیگر برای من رخ دادکه در حیات معنوی من تأثیری عمیق برجای نهاد.

در دوران کودکی تقریباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود، که یکی از نقاط منزه و خوش آب و هوای دامنه البرز است، می‌رفتیم. برای رسیدن به آن محل، ناچار بودیم که راه پر پیچ و خم و سراشیب را پیاده و با اسب طی کنیم.

در یکی از این سفرها که من جلو زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت، نشسته بودم ناگهان پای اسب لغزیده و هر دو از اسب به زیر افتادیم. من که سبکتر بودم با سر به شدت برروی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی که به خود آمدم، همراهان من از اینکه هیچگونه صدمه‌ای ندیده بودم، فوق‌العاده تعجب می‌کردند. ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فروافتادن از اسب، حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند حضرت علی(ع) ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتی که این حادثه روی داد، پدرم حضور نداشت ولی هنگامی که ماجرا را برای او نقل کردم، حکایت مرا جدی نگرفت و من نیز با توجه به روحیه‌ی وی نخواستم با او به جدل برخیزم ولی هنوز خود هرگز کوچکترین تردیدی در واقعیت امر رویت حضرت عباس ابن علی نداشتم. سومین واقعه‌ای که توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود، روزی روی داد که با مربی خود در کاخ سلطنتی سعدآباد در کوچه‌ای که با سنگ مفروش بود قدم می‌زدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره‌ی ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هاله‌ای از نور مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی‌بن مریسم می‌سازند، نمایان بود. در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول نینجامید که از نظر ناپدید شد و مرا در بهت و حیرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربی خود سئوال کردم: او را دیدی؟ مربی متحیرانه جواب داد:« چه کسی را دیدم؟ اینجا کسی نیست!» اما من این قدر به اصالت و حقیقت آنچه که دیده بودم اطمینان داشتم که جواب مربی سالخورده من کوچکترین تأثیری در اعتقاد من نداشت. امروز که این ماجرا را بیان می‌کنم، شاید بعضی افراد، خصوصاً غربیها تصور کنند که من خیالبافی می‌کنم، یا آنچه دیده‌ام، یک حالت ساده روانی بوده است. ولی باید به خاطر داشت که ایمان به عالم روح و تجلیاتی که به حساب ماده در نمی‌آید، از خصایص مردم مشرق زمین است و چنانکه بعدها دریافتم، بسیاری از مردم باختر نیز همین ایمان و اعتقاد را دارند. وانگهی، من در آن موقع هیچگونه دلیلی برای جعل این موضوع و بیان آن برای مربی خود نداشتم و امروز نیز انتفاعی از لاف زدن در این قبیل مسائل نمی‌برم و جز عده‌ی معدودی از نزدیکان من، کسی تاکنون از این جریان مستحضر نبوده است و حتی پدرم که همیشه خود را به او بسیار نزدیک و صمیمی می‌دانستم، هرگز از این موضوع کوچکترین اطلاعی پیدا نکرد. پس از این واقعه، با وجود اینکه به بیماریهای سخت از قبیل سیاه‌سرفه، دیفتری و چند مرض شدید دیگر مبتلا شدم، هرگز مکاشفه دیگری برای من پیش نیامد. چنانکه در هشت سالگی مبتلا به بیماری جان فرسای مالاریا شدم و با نبودن وسایل مداوای امروزی، از این بیماری به سختی نجات یافتم ولی در طی هیچیک از این بیماریها، رویایی مانند آنچه نقل کردم، نداشتم...»(۳۴)

شاه پس از انتشار کتاب مزبور در یک سخنرانی دیگری که در قم داشت یک بار دیگر ماجرای سقوط از اسب را تعریف کرد. شاه برای اینکه بتواند به این دروغ، جنبه‌ی واقعیت بدهد؛ می‌گوید وقتی ماجرا را برای پدرم گفتم، او حرف مرا جدی نگرفت. شاه می‌خواست با گفتن این جمله ثابت کند که دروغ نمی‌گوید.

شاه این مطالب را در جاهای مختلف تعریف کرده است. اگر خوب دقت کنیم تناقض بین حرفهای او آشکار است. مثلاً در مصاحبه با اوریانا فالاچی، خبرنگار معروف ایتالیایی این مطالب را به شرح زیر تکرار می‌کند که در مقایسه با آنچه در کتاب مأموریتی برای وطنم بیان کرده، تفاوتها و تناقضات آشکاری دارد.

شاهنشاه:« من تعجب می‌کنم که شما در باره‌ی آن (الهام از پیغمبران) چیزی نمی‌دانید. هر کسی از خواب نما شدنهای من خبر دارد. من حتی آن را در شرح حال خود نوشته‌ام. من در کودکی دوبار خواب‌نما شدم. اولی وقتی که پنج ساله بودم و دومی وقتی که شش ساله بودم. اولین دفعه من امام آخر خود را دیدم. کسی که بر اساس مذهب ما غایب شده است و روزی برخواهد گشت و دنیا را نجات خواهد داد...»(۳۵)

شاه در این مصاحبه سفر به امامزاده داود و سقوط از اسب را این گونه تعریف می‌کند:

برای من حادثه‌ای پیش آمد. من روی صخره‌ای افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بین من و صخره[حایل] کرد. می‌دانم چون او را دیدم، او را دیدم، او را به رأی‌العین دیدم. نه در رویا. حقیقت مطلق. آیا متوجه منظورم می‌شوید؟ من تنها کسی بودم که او را دیدم... هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست او را ببیند غیر از من. چون ... متأسفم که شما آن را درک نمی‌کنید.(۳۶)

شاه در کتاب مأموریت برای وطنم گفته بود که اولین بار حضرت علی را در خواب دیده، در حالی که در این مصاحبه می‌گوید اولین دفعه امام آخر را در خواب دیده است.

همچنین در آن کتاب گفته بود که هنگام سقوط از اسب حضرت ابوالفضل او را نجات داد، در حالی که در این مصاحبه ذکر می‌کند که امام زمان(عج) در هنگام سقوط از اسب به کمک او می‌آید. آیا از دید شاه حضرت ابوالفضل همان امام زمان بود؟

محمدرضا در ادامه سخنانش در این مصاحبه گفته بود:

حقیقت این است که من از طرف خدا برگزیده شده‌ام تا مأموریتی را انجام دهم...

یکی دیگر از تناقض گوییهای شاه در این مصاحبه وقتی است که اوریانا فالاچی سئوال می‌کند آیا فقط این خوابها را فقط وقتی بچه بودید، می‌دیدید یا وقتی که بزرگ هم شدید از آن خوابها می‌دیدید؟ شاه در پاسخ به این سئوال جواب می‌دهد:«به شما گفتم که فقط در دوران کودکی. در دوران بزرگی هرگز ندیدم. فقط خوابهایی یک سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت سال – هشت سال یکبار. من در پانزده سالگی دوبار از این خوابها داشتم!«

وقتی اوریانا فالاچی می‌پرسد «چه خوابهایی؟» شاه در پاسخ می‌گوید:«خوابهایی که اساس آن بر رازهای باطنی من است. خوابهای مذهبی.»(۳۷)

محمدرضا در شرح حال خود نوشته بود« پس از این واقعه (در شش سالگی) با وجود آنکه به بیماری سخت از قبیل سیاه سرفه، ... مبتلا شدم، هرگز مکاشفه‌ی دیگری برای من پیش نیامد... رویایی مانند آنچه نقل کردم، نداشتم». محمدرضا در این کتاب کلمه‌ی هرگز را بکار می‌برد. حتی در مصاحبه با اوریانا می‌گوید: «در کودکی، در دوران بزرگی هرگز ندیدم...» اما در همانجا بلافاصله با گفتن این جمله که« فقط خوابهایی هر یک سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت – هشت سال یکبار. من در ۱۵ سالگی دوبار از این خوابها داشتم...». حرف اول خود را نقض می‌کند.

محمدرضا در همین مصاحبه، غریزه را با خدا اشتباه می‌گیرد و چنین می‌گوید:

... من به طور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به اندازه‌ی غریزه‌ام قوی است.حتی آن روز که آنها مرا از شش پایی(۶قدمی) هدف گلوله قرار دادند، این غریزه‌ام بود که نجاتم داد. چون وقتی آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غریزی به یک نوع چرخش دورانی به دور خود مبادرت کردم و در یک لحظه قبل از آنکه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به کناری کشیدم و گلوله به شانه‌ام اصابت کرد. یک معجزه... فقط کار یک معجزه بود که مرا نجات داد... شما باید به معجزه اعتقاد داشته باشید. براثر یک معجزه که توسط خداوند و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم. من می‌بینم که شما دیر باور هستید.(۳۸)

در این بخش از سخنانش ابتدا محمدرضا می‌گوید:« این غریزه‌ام بود که نجاتم داد» و در آخر می‌گوید:« براثر یک معجزه که توسط خدا و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم». از مقایسه این دو جمله با یکدیگر، چه می‌توان گفت؟ آیا در نظر محمدرضا غریزه و خدا یکسان بودند؟

حال اگر فرض را بر این بگذاریم که محمدرضا چنین خوابهایی را نیز دیده است! باز هم اثرات محیطی و روحی در آن خوابها یقیناً تأثیرگذار بوده که نیاز به تفسیر دارد.

اصولاً خوابهایی که یک فرد می‌بیند صحیح‌ترین و منعکس کننده‌ترین واقعیتهای درونی او می‌باشد. چون فرد به زبان رویا و تجزیه و تحلیل رویا آگاهی ندارد آن را بازگو می‌کند و در جهت نفع شخصی خود از آن بهره‌برداری می‌کند. در حالیکه اضطراب ناشی از روابط اجتماعی و بازتاب آن در رویا به زبان دیگر و کاملاً پیچیده فرد را دچار برداشت مثبت از خوابهای خود می‌کند. البته نمی‌خواهیم بگوئیم که همه‌ی افراد هر نوع خوابی که می‌بینند ناشی از اضطراب و ناامنی آنان است چون ما درباره‌ی ناخوداگاه و دوگانگی شخصیت بحث می‌کنیم که مهمترین علائم و نگرش بیمارگونه یک فرد می‌باشد. بر همین اساس ملاک تجزیه و تحلیل رویای شاه بر علم اسطوره شناسی متمرکز است.

رویاهایی که شاه در کتاب پاسخ به تاریخ از آنها یاد می‌کند صرفاً به این دلیل است که خود را مذهبی و پای‌بند به اسلام نشان دهد. در حالی که تفسیر رویاهای شاه نشان می‌دهد که او نه تنها به اسلام اعتقاد نداشته است بلکه رویکرد او به اسلام و بهره بردن از اشکال آن به دلیل به خطر افتادن موجودیت فردی او می‌باشد.

زمان خواب دیدن بسیار با اهمیت است. شاه می‌گوید در کودکی خواب دیدم. محمدرضا دوران کودکی رعب و وحشت از پدرش داشت و رضا شاه نیز در شیوه تربیت و برای ساختن روحیه‌ی محمدرضا، سراسر سختی و خشونت بود و القای ترس را برای ایجاد نظم در محمدرضا بالا می‌برد.

در عکسی که از فرزندان رضاخان با خانم ارفع، در دوران کودکی محمدرضا وجود دارد، محمدرضا و علیرضا لباس نظامی برتن دارند که این خود بیان کننده نگرش رضاخان به محمدرضا می‌باشد. شیوه‌ی تربیتی رضاخان اضطراب و ناامنی شدیدی در محمدرضا ایجاد کرده بود. چون محمدرضا در هنگام دیدن خواب مذکور هنوز در دوران کودکی و به دور از مسائل سیاسی به سر می‌برده است؛ به طور طبیعی بالاترین قدرت را پدرش، رضاشاه می‌دانسته و به دلیل رعب و وحشت از او در خواب به حالتی مضطرب و بیمارگونه احساس کودکی خود را صادقانه بروز می‌دهد. او قطعاً شنیده بود که بالاتر از قدرت رضاخان باید قدرت مافوق طبیعی امامان باشد. به همین دلیل در شکل کاملاً تصویری از حضرت علی را می‌بیند که با یک دست جامی به او می‌دهد که معنی آن حمایت از اوست و در دست دیگر شمشیری است که او برای محافظت از خود در مقابل خشونت رضاخان طلب می‌کند.

خواب محمدرضا نه تنها ریشه مذهبی ندارد، بلکه به دلیل ناامنی شدید و ترس از شرایط موجود بوده است. حتی رویایی که محمدرضا در ماجرای افتادن از اسب تعریف می‌کند نیز ریشه در تهدید موجودیت فردی او دارد.

رفتار رضاخان با محمدرضا به گونه‌ای بود که مدام برای اشتباهاتش او را ملامت می‌کرده و با خشونت از تکرار اشتباه منع‌اش می‌ساخته است. چنین برخوردی در مقابل اشتباههای کودک، او را دچار گیجی و بلاتکلیفی و عدم اعتماد به نفس می‌کند به صورتی که کودک دیگر نمی‌داند چه کاری اشتباه و چه کاری درست است.

محمدرضا هنگام خطر همیشه کسانی را می‌دیده است که قدرت مافوق داشته باشند. چون هیچگاه در صادقانه‌ترین حالات بیانی خود به پدرش اعتقاد نداشت؛ به همین دلیل، هنگام سقوط از اسب شمایل حضرت عباس را می‌بیند.

دین بدوی محمدرضا که بر اثر تجربه اسلامی و بهره‌بری از سنتهای اسلامی، تنها در شکل بروز می‌کند، باعث فریب محمدرضا شد. به طوری که تصور می‌کرد امامان او را تأیید می‌کنند و در مواقع خطر به کمک او می‌ایند.

فرح پهلوی در مصاحبه‌ای به مناسبت سالروز سقوط رژیم پهلوی خطاب به مجری رادیو۲۴ ساعته لس‌آنجلس درباره‌ی مذهب شاه و اعتقادات مذهبی او چنین گفته است:« شاه اعتقادات مذهبی نداشتند و به خصوص در این سالهای آخر حکومتشان مرتباً مورد مدح و چاپلوسی قرار می‌گرفتندو به شدت بی‌دین شده بودند و حتی بدشان نمی‌آمد که توصیه امیرعباس هویدا را به کار بببندند(هویدا از شاه خواسته بود تا رسمیت دین اسلام را لغو و به بهاییان اجازه فعالیت گسترده بدهد) اما از مردم به شدت می‌ترسیدند و وحشت داشتند که مردم علیه ایشان دست به شورش بزنند. به همین خاطر از هویدا خواستند تا دولت در خفا وسیله رشد بهاییان را فراهم کند...»(۳۹)
۲۷۰۴۹ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : به ناشناس

عنوان : از یک کامنت
این کامنت که قبلا هم اورده بودی و معلوم شد که خودت انرا نوشتی که بگوئی زندانیان سیاسی رژیم گذشته که شما ساواکی ها وسلطنت طلبان انرا انکار می کنید حالا حرف شما ساواکی ها را تائید میکنند?
۲۷۰۴۷ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : چرا؟

عنوان : آقای راستگو، نظر شما چیست؟
سیاست ورزی در ایران، فارغ از عقلانیت سیاسی، به لشگرکشی دو سپاه متخاصم می ماند. اردوگاه جنگ جویانی که بر خصم می تازند و با مشت آهنین بر سر و روی آنان می کوبند. در ایران، کسی رقیب سیاسی دیگری محسوب نمی شود. یا با تو در یک جبهه ی سیاسی اند و یا بی تو در لشگر دشمن اند. گویی جبهه ی حق و باطل در هر نزاع سیاسی، خود را نشان می دهد. وقتی بازار سیاست به جبهه ی حق و باطل تبدیل شد، بدیهی است که باید بجنگی.روزی مرحوم شریعتی در تحلیل جبهه ی حق و باطل گفته بود:" وقتی در جبهه ی حق و باطل نیستی هر کجا می خواهی باش. چه به نماز ایستاده باشی ، چه به شراب، هر دو، یکی است". در این جا منطقه ی سوم بی طرف، معنا ندارد. یا با ما هستی و در جبهه ی حق. و اگر با ما نیستی، دیگر چه فرقی می کند کجا باشی. سیاست ورزی، دیری است که به نزاع ایدئولوژیک و پیکار اعتقادی تبدیل شده است. در نتیجه و بدین سان از سیاست، سیاست زدایی می شود و منطق سیاست ورزی به خصومت های ایدئولوژیک و حتی شخصی تغییر می یابد. از این رو است که خرد سیاسی و گفتگوی خردمندانه میان اردوگاه های سیاسی، از این دیار رخت بربسته و جای آن را "مرگ بر"، پرکرده است. آسمان سیاست را ابرهای کدورت و سیاه فریادهای مرگ خواهی فرا گرفته است. مرگ خواهی، اوج کین ورزی و نفرت از دیگران است و خشونتی است که حد و پایانش نیست. دیرزمانی است که انصاف و عدالت سیاسی را فراموش کرده ایم. اذهان ساده، پیچیدگی های سیاست ورزی را در نمی یابند و برنمی تابند، به همین جهت است که سیاست را با دو شاخصه ی عشق ورزی و کین ورزی تعریف می کنند. عاشق این شدن و نفرت از آن داشتن . یکی برایش خدا می شود و دیگری، شیطان.
۲۷۰۴۶ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : دوست قدیم

عنوان : آقای راستگوی گرامی من،
از : فرید راستگو
عنوان : دوست بسار قدیمی آقای باقر مومنی
«مقاله شمارا خواندم و آموختم ».

مقاله را خواندید و آموختید و سپس حذف کردید؟

چرا نظر پس از اینکه شما آنرا خواندید و پیش از آنکه به آن پاسخ دهید حذف شد؟

جناب راستگوی عزیز، خفقان و سانسور بد است، ۱۰۰ سال است که می گوییم بد است، به خفقان سانسور شاه و شیخ اعتراض می کنیم ولی اینجا که نه شاهی و نه شیخی هست که کسی را سانسور کند. توهین و فحاشی ای هم که در مقاله دیده نمی شود که دلیلی برای سانسور آن باشد. آیا حذف این نظر و مقاله گویای استبداد و فقدان درک ما از مبانی بیانیه جهانی حقوق بشر نیست؟ آیا ما ارزش های دمکراسی را در درون خود نهادینه کرده ایم و آن را همواره تمرین می کنیم؟ آیا خود مثال های زنده ی دمکراسی هستیم تا مایه ی اشاعه آن شود و یا نه، ما هنوز پس از ۳۱ سال تجربه مستقیم از غرب هنوز اندر خم یک کوچه هم نیستیم. آیا حذف و سانسور از عوامل استبداد محسوب نمی شود؟
۲۷۰۴۴ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

    از : شاهد زنده

عنوان : دوسال مبارزه پیکیر و همه جانبه (۵۷ -۵۶) مردم چه بود؟ و نه اینکه جه شد
بچه مرشد «جالب است، نه؟» بی جهت نیست که «کشش» بمقاله این دونفر داری!
در مقدمه مقاله ماشاله سلیمی و منوچهر مقصودنیا، با عنوان :تغییر جمهوری اسلامی از نقد خمینی می گذرد! آنها باآوردن «آزمایش»‌ پاولوف روانشناس معروف روسی میبایست باین نتیجه میرسیدند که انقلاب بهمن ۱۳۵۷ «ارتجاعی» بود و بقول آنان «مرتجعین» دوسال با دادن اینهمه قربانی و جانفشانی انقلاب کردند. و مثل بقیه جان نثاران از جنس «جلبگر» در غم و فغان از برچیده شدن حکومت ددمنش پهلوی هستند. در جای خود بدان هم جواب داده ام.
۲۷۰۴٣ - تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱٣٨۹       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (٣۵٨)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست