از : ناهید
عنوان : برای سلطنت طلبان و ساوکی هائی مثل ناشناس وپرسشگر
یادگرفتم:
۱. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
۲. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند .
۳. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود .
۴.با کودک بحث نکنم چون مرا با دانش خویش می سنجد و هم سطح خویش میپندارد
۲۷۱۹۷ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : رامش
عنوان : ناشناس دزدیهای رضا خان قلدر را ابروی مملکت میداند
ناشناس میگوید که تاریخ را باید دوباره خوانی کرد ولی در اوردن خاطرات بهبودی میگوید رضا شاه گفت که ثروت من افتخار مملکت ایران است. اخه اگر دزدی از مال مردم افتخار باشد که همین مدال به سینه خامنه ای و دیگر دزدان عالم هم باید قابل قبول باشد. تا ناشناس میاد حرفی بزند که مثلا علمی باشد با این دسته گل به اب دادن دوباره خود را رسوا میکند. خوب البته ناشناس میگوید و پرسشگر و یکی دوتا نام دیگر هم تائید میکنند که البته بقیه هم به این تکاپوی انها برای اعاده حیثیت از رژیمی که یک ژنرال امریکائی میتواند شاهنشاهش را مثل موش مرده بخارج پرتاب کند بجائی نمیرسد. بنویسید تا ما هم بخندیم
۲۷۱۹۶ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : نکته سنج
عنوان : طلا های فرح دیبا از کجا بود و چه شد؟
آیا کسی بیاد میآورد که در چند سال پیش پلیس بلژیک در جستجوی خریدار ۱۱ تن طلا میگشت که از شهبانو خریداری نموده بود.
۲۷۱۹۴ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : پرون کیست ۲
عنوان : ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه در خاطرات مینویسد:
ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه در خاطرات مینویسد: «دشمن دیگری که زندگی را از همان روز اول ازدواج به من تلخ کرد مردی بود سوئیسی به نام ارنست پرون. بسیاری این مرموزترین فرد دربار را «راسپوتین ایران» مینامیدند، و این گرچه مقایسهای اغراقآمیز به نظر میآمد، اما تردیدی نبود که ارنست پرون از نفوذی حیرتآور در دربار ایران برخوردار است. تاآنجا که من توانستم کشف کنم پرون در دوران تحصیل شاه در سوئیس باغبان کالج لُهروزی بود. بعد از اینکه شاه درسش تمام شد و به ایران برگشت دستور داد پرون را به دربار بیاورند. هرگز معلوم نشد رضاشاه، که مردی کاملاً جدی بود و به طور معمول وجود خارجیها را در دربار تحمل نمیکرد، چرا در مورد این سوئیسی به ناگهان استثناء قائل شد.
پرون هرگز به سوئیس بازنگشت. در ایران شغل رسمی نداشت و فقط به عنوان دوست نزدیک شاه در دربار زندگی میکرد و مورد احترام همه بود. علیرغم اصل و نسب و گذشته سادهاش، مهمترین مشاور شاه به شمار میرفت و عادت داشت هر روز صبح برای گفتگو به اتاق خواب شاه برود. هیچکس دقیقاً نمیدانست این مرد چکاره است. مثل هر مکتب نرفتهی بیکارهای، ادعای شاعری و فیلسوفی داشت. و البته شعر و فلسفهاش این بود که رابط شاه با سفارتخانههای انگلیس و آمریکا باشد. مدتی پیش از آمدن من به دربار، در اثر سانحه غریبی یک پایش فلج شده بود. میگفتند مسمومش کردهاند.
بعد از عروسی من با شاه، پرون سعی کرد در کارهای من هم فضولی کند. مرتباً به اتاق من میآمد ومسائل خصوصی را پیش میکشید. تا اینکه یک شب که وقاحت را به جایی رساند که در مورد روابط زناشویی من و شاه سوال کرد، کاسه صبرم لبریز شد و با عصبانیت گفتم: «مثل اینکه یادتان رفته با چه مقامی طرف صحبت هستید!» پرون زخمخورده پس از این حرف از اتاق بیرون خزید و از آن لحظه به بعد تمام قدرتش را بر این گذاشت که زهرش را به جان من بریزد. جالب این است که من تنها قربانی او نبودم، او در انداختن خواهران شاه به جان یکدیگر هم ید طولایی داشت.
ارنست پرون در سال ۱۹۶۱ فوت کرد و به این ترتیب تمام اسرارش را با خود به گور برد. در بیان اوضاع دربار سلطنتی ایران همین بس که حتی من، به عنوان ملکه کشور و زن شاه، نتوانستم از کار این باغبان سابق سوئیسی و یار غار شاه سردربیاورم.»
پرون روحیات زنانه داشت. ولی تنها پس از به قدرت رسیدن محمدرضا بود که به طور صریح خود را به عنوان یک همجنسباز تمام عیار، که رل زن را بازی میکرد، علنی ساخت. او هر روز صبح آنچه را که در شب برایش اتفاق افتاده بود برای محمدرضا تعریف میکرد. چون اکثراً این حوادث شبانه با دردسرها و گرفتاریهایی توأم میشد و پرون با آب و تاب تعریف میکرد، محمدرضا مانند یک قصه با علاقه گوش میداد. پرون با فرد معینی رابطه نداشت و هر شب یک نفر را در سطح عمله و کارگر پیدا میکرد و پول کلانی به او میداد. پرون خانهای اجاره کرده بود که در آن با یک سوئیسی دیگر شریک بود. این فرد رئیس قسمت بازرگانی سفارت سوئیس در ایران بود و از حدود سال ۱۳۱۵ تا سال ۱۳۵۵،یعنی تا مرگش، در ایران بود و در همان شغل کار میکرد. به گفتهی پرون او نیز همجنس باز بود. این دو هیچ کدام زن نداشتند و ازدواج نکردند. تقی امامی، که پرون او را به دربار آورد و به محمدرضا و فوزیه نزدیک کرد، نیز طبق گفته پرون به من، همجنس باز بود. یکی دو سال بعد از امامی، پرون امیرعلائی را به دربار آورد و بعداً به من گفت که وی نیز رفیق جنسی اوست.
به هر حال، ارنست پرون [در سال ۱۳۴۰] مرد و دکتر عبدالکریم ایادی، که مدتها جزء دوستان محمدرضا بود، جای او را گرفت. نقش ایادی تا انقلاب ادامه یافت.
۲۷۱۹٣ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : پرون کیست
عنوان : ایا سلطنت طلبان و ساواکی ها پرون انگلیسی را میشناسند
پرون کسی بود که از زمان تحصیل محمدرضا پهلوی در سوئیس، به عنوان «مستخدم» و «باغبان» در اطراف وی بود. او تا ۱۳۴۰ ـ زمان مرگ خود ـ گزارش محرمانه تحولات دربار را به سفارت انگلیس میداد.
رضاخان علناً از پرون بدش میآمد. هرگاه به کاخ ولیعهد میآمد، میپرسید که آیا این ارنست پرون در ساختمان است یا نه؟! اگر بود به ساختمان نمیآمد و نمیخواست با وی مواجه شود. یکبار به محمدرضا گفت: «اگر من پرون را در باغ نزدیک خودم ببینم طوری او را میزنم که جان سالم به در نبرد!» ولیعهد هم مسئله را به پرون گفت و او پاسخ داد که سعی میکنم طوری رفت و آمد کنم که از یکی دو کیلومتری شاه رد شوم! به هر حال، یکبار پرون اشتباه کرد و به محل قدم زدن رضاخان در کاخ سعدآباد نزدیک شد و شاه او را دید و با عصا دنبالش کرد. پرون نیز که جوان بود از لای درختها فرار کرد و جان سالم به در برد!
یک روز ولیعهد به من گفت از پدرم پرسیدم این چه دشمنی است که شما با پرون دارید؟ و او پاسخ داد که پرون جاسوس مسلّم انگلیس است، من تردیدی ندارم که او جاسوس انگلیسها است و خوشم نمیآید در خانهام یک جاسوس باشد. مسلماً در دربار رضاخان جاسوس انگلیس فراوان بود، و شاید همه بودند،ولی رضاخان از پرون نفرت خاصی داشت این نفرت فقط به دلیل جاسوس بودن او نبود هر چند کسر شأن خود میدانست و دلخور بود که در حریم زندگی خصوصی او یک جاسوس حضور داشته باشد. نفرت رضاخان از پرون به علت نمودهای رفتار همجنسگرایانه پرون بود و رضاخان با شمّ قوی خود و تجربه زندگی قزاقیش این حالت را در پرون حس کرده بود و طبیعی بود که به عنوان یک پدر از مجاورت او در کنار پسرش نفرت داشته باشد. این رفتار پرون بعدها برای همه محرمان دربار محمدرضا پهلوی آشکار شد. پرون به تشکیل یک باند هوموسکسوئل از نزدیکترین دوستان شاه دست زد.
«پرون تقاضاهایش را از محمدرضا با خشونت مطرح میکرد و هر چه میخواست باید انجام میشد... پرون رفت و آمد علنی به سفارتخانههای انگلیس (بویژه)، سوئیس و فرانسه داشت او در صحبتهای خصوصی با محمدرضا و نیز در صحبتهایی که من حضور داشتم به وضوح نظرات انگلیسیها را میگفت. او عموماً جزئیات را به من میگفت تا به محمدرضا بگویم. مثلاً میگفت: «من به سفارت مراجعه کردم و چنین نظراتی دارند که باید اجرا شود. نظر آنها چنین است... اینها را به محمدرضا بگو!»
گاه که نظرات سفارت انگلیس از طریق پرون و با واسطه من به محمدرضا گفته میشد و پذیرش آن برایش ثقیل بود، در چنین مواردی یک حالت انفعال و تمکین در او مشاهده میکردم. این حالت انفعال تا رفتن محمدرضا از ایران در او وجود داشت. هرگاه محمدرضا مسئلهایرا نمیپذیرفت، پرون آمرانه و با حالت تحکم به من میگفت تا به او بگویم و جملاتی از این قبیل را به کار میبرد: «من میخواهم این کار بشود!» پرون گاه حتی در حضور من نیز با محمدرضا با چنین لحنی صحبت میکرد. اگر او موردی را نمیپذیرفت، میگفت: «باید بکنی، وگرنه نتایج آن را خواهی دید!» محمدرضا برای اینکه از شر پرون خلاص شود و یا برای این که توهین بیشتری نشنود میپذیرفت و علیرغم این توهینها، همواره درمقابل پرون حالت تسلیم داشت.
تسلط پرون بر محمدرضا قدرت او نبود، بلکه ضعف مهم محمدرضا بود که در تمام طول سلطنتش وجود داشت و من این روحیه را کاملاً میشناختم.
توقعات شخص پرون از محمدرضا برخلاف من بود که هیچ چیز نمیخواستم. پرون برای دوستان ایرانیاش پست میگرفت و برای دشمنانش ترک پست. دامنه دستورات پرون همه عرصهها را فرا میگرفت: اشخاص مهمی که در مراجع قضایی تحت تعقیب بودند (در رده وکیل و وزیر و امثالهم) گاه پرون خواستار راکد شدن و توقف پروندههایشان میشد. در انتصابات مداخله جدی داشت و کار به جایی کشیده بود که دیگر برای عزل یا نصب یک مدیر کل به محمدرضا احتیاج نداشت و رأساً انجام میداد و تنها برای انتصاب وزراء و یا تحمیل نمایندگان مجلس به محمدرضا مراجعه میکرد و تحقیقاً همه نظراتش برآورده میشد. دوستی یا دشمنی پرون با اشخاص همیشه در حد اعلا درجه قرار داشت و اعتدالی در کار او نبود.
پرون در میان خانوادههای درباری موقعیت عجیبی کسب کرده بود. خانوادههای اشرافی اسم و رسمدار افتخار میکردند که پرون نزد آنها برود و پرون از همه این اماکن اخبار را جمع میکرد و به سفارت انگلیس میداد. رفت و آمدهای پرون همه با «هزار فامیل» بود، مانند فرمانفرمائیانها، قوامالملکشیرازی و غیره. او گاه به من میگفت «دیشب منزل فلانی بودم،مشکلاتی داشت و دستور دادم مقداری از گرفتاریهایش حل شود!» مقامات مملکتی به موقعیت پرون پیبرده بودند و حتی اگر برای یک وزیر مشکلی پیش میآمد به پرون مراجعه میکرد. رفتار پرون با مقامات بسیار زننده بود. او که با محمدرضا با تحکم صحبت میکرد، مشخص بود که با مقاماتی که از نظر رده خیلی پائینتر بودند، چگونه برخورد میکرد. میگفت: «دستور می دهم چنین شود!» و چنین نیز میشد. اکثر این کارها را پرون برای ارضاء خود میکرد و نه اجرای دستور سفارت.
رفتار پرون با محمدرضا بیپروا و بسیار زننده شده بود. گاه با همین صراحت به محمدرضا میگفت: «تو ارزش نداری که من با تو صحبت کنم!» اوایل من انتظار داشتم که محمدرضا در مقابل چنین توهینی خجالت بکشد و دستوردهد که او را سوار هواپیما کنند و به سوئیس بفرستند؛ ولی با تعجب میدیدم که محمدرضا سکوت میکرد و گاه تنها چندروزی قهر میکرد. این تمکین و تحمل را باید به حساب ذلت روحی محمدرضا گذارد و محمدرضا به راحتی این ذلت را پذیرفته بود. من گاه خود را با محمدرضا مقایسه میکردم و به خود میگفتم که اگر به جای محمدرضا بودم با یک دستور که «از اتاق برو بیرون و دیگر نبینمت» خود را از شر پرون خلاص میکردم. ولی محمدرضا چنین نمیکرد. در طول سالیان متمادی این رفتار پرون و محمدرضا برایم عادی شد و دیگر تعجبآور نبود.
۲۷۱۹۲ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : ببینیم پسر خاله رضا نیم پهلوی چه میگوید
عنوان : احمد علی مسعود انصاری از خویشاوندان فرح پهلوی در کتاب خاطرات خود که تحت عنوان «پس از سقوط»
«... موقع ترک وطن، شاه و خانوادهاش مقدار زیادی از جواهرات خود را به همراه آوردند. از جمله شاه به همراه اثاثیه خود چهارجعبه جواهرات آورد. استوار شهبازی، که همراه خانم دیبا، مادر فرح جواهرات را برای امانت سپردن به بانک سوئیس برده بود، به من گفت که جواهرات در چهار جعبه بزرگ، هر یک به اندازه نیم قد انسان بود. البته این جواهرات خود شاه و فرح بود، و الا والاحضرتها جواهرات خود را به طور جداگانهای آورده بودند. به ویژه اشرف، که پیش از اوجگیری انقلاب از ایران خارج شده بود به سر فرصت عمده جواهرات خود را از ایران خارج کرده بود. همچنین ملکه مادر هم، که حدود یک سال قبل از انقلاب به لندن آمده بود، بیشتر جواهرات خود را در همان زمان همراه آورده بود.
۲۷۱۹۱ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : این هم از سرمایه دار با نفوذ عصر پهلوی
عنوان : ابوالحسن ابتهاج از سرمایهداران با نفود عصر پهلوی دوم و از مرتبطین دربار در کتاب خود «خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج ۲، ص ۵۶۰ و ۵۶۱) راجع به ریشههای فروپاشی حکومت شاه چنین مینویسد:
«شاه با زورگویی، فساد، ناچیز شمردن مردم، کنار گذاشتن شخصیتهای ارزنده از صحنه سیاست، انتصاب افراد ضعیف و فرصتطلب به مقامات حساس، زمینه را برای انقلاب آماده کرد. درآمد سرشار نفت هم به او این امکان را داد که در مقابل ملت ایران و خارجیها قدرت نمایی کند.
جشنهای ۲۵۰۰ ساله را در سال ۱۳۵۰ با صرف میلیونها دلار در بیابانهای خشک و بیآب و علف مرودشت با نمایشاتی که بیشتر به فیلمهای مبتذل هالیوودی شباهت داشت صرفاً به این خاطر برگزار کرد که به سران کشورها ثابت کند شاهنشاهی او سابقه ۲۵۰۰ ساله دارد. تقویم کشور را، که ریشههای تاریخی و مذهبی داشت، به تقویم شاهنشاهی تبدیل کرد. چون دیگر حتی تحمل احزاب فرمایشی را هم نداشت با تشکیل حزب رستاخیز و یکحزبی کردن مملکت اعلام کرد که هرکس مایل نیست به عضویت حزب رستاخیز درآید میتواند گذرنامهاش را بگیرد و مملکت را ترک کند.
او برای این که بتواند حمایت کارگران را به دست بیاورد ظاهراً آنان را در سهام کارخانجات و بعد در سود شرکتها سهیم کرد ولی هیچ یک از این طرحها عملی نشد.
جشن هنر شیراز با صرف هزینههای هنگفت و به ترتیبی که انجام شد یعنی ارائه مبتذلترین جوانب فرهنگ غرب اجرای نمایشات مهمل و بیبندوبار در مواردی قبیح توسط هنرپیشههای دست دوم خارجی بخصوص در ماه رمضان، اجرای موسیقی ناشناخته بی سرو ته و ناهنجار خارجی بر سر قبر حافظ بدون تردید اثر سوء در برداشت و گذشته از آن برداشت مردم عادی از تمدن و فرهنگ غرب، دیدن و شنیدن همین گونه برنامهها بود.
دایر کردن قمارخانه در جزیره کیش با پول آستان قدس رضوی و همچنین از محل صندوق بازنشستگی کارمندان شرکت نفت که با بهره نازلی نزد بانک عمران سپرده میشد، از خبطهای دیگر بود. اینها همه پلهایی بود برای رسیدن به «دروازههای تمدن بزرگ» که شاه نوید آن را به مردم ایران میداد.
۲۷۱۹۰ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : این بود تمدن بزرگ
عنوان : احمد نفیسی از شهرداران تهران در عصر پهلوی دوم (از خرداد ۱۳۴۱تا مهر ۱۳۴۴) در خاطرات خود که در (فصلنامه تاریخ معاصر ایران، سال دوم، شماره ۸، ص ۲۸۵) منعکس است مینویسد:
«زمانی که در سازمان برنامه بودم جمشید آموزگار وزیر کار شده بود. یک روز به من تلفن کرد که به او سری بزنم چون کار فوری داشت. وقتی به دیدنش رفتم، گفت: دنبال یک معاون برای وزارت کار میگردم. کسانی را که برای این کار مناسب میشناسی به من معرفی کن. من چند نفر که میشناختم به او معرفی کردم. مشیر یزدی، فتحالله معتمدی، آریانا و دکتر بهرامی را به او معرفی کردم. گفت: همه اینها را میشناسم حالا من یک نفر را انتخاب کردم. ببین میپسندی یا نه؟ و بلافلاصله عطاءالله خسروانی را که رئیس دفترش بود زنگ زد تا بیاید. خسروانی وقتی در را باز کرد همان جا در برابر او و من چنان تعظیمی کرد که سرش به زانوانش رسید. آموزگار خیلی بد دهن بود. به طرزی زننده و خشن به او گفت: یک نامهای دیروز دستت دادم و گفتم رسید باید صادر شود مثل این که هنوز آن را نفرستادید. خسروانی مجدداً تعظیم کرد و گفت: قربان من چنین نامهای ندیدم. گفت: چطور ندیدی، چشمت کجا بود؟ خسروانی گفت: قربان اجازه میفرمایید بروم نگاهی کنم و برگردم. سپس تعظیم کرد و رفت. جمشید رو به من کرد و خندید و گفت: من هرگز نه نامهای به او داده بودم و نه چیزی از او خواسته بودم. من چنین معاونی میخواهم که تعظیم کند و هر چه میگویم تأیید کند.»
۲۷۱٨۹ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : شاهپرستان نگون بخت
عنوان : «ویلیام شوکراس» در کتاب «آخرین سفر شاه» (ص ۱۲۲ و ۱۲۳) وضع سفارت ایران در واشنگتن در زمان شاه و سفیر او یعنی اردشیر زاهدی را چنین تشریح میکند:
«... همیشه به پنجرههای سفارت ایران در واشنگتن، قوطیهای خاویار و بطریهای شامپاین و بستههای کادو آویخته بود و تمام شهر به او تملق میگفتند تا این که انقلاب، همه اینها را از زیر پایش جارو کرد. آنگاه اعمال نفوذهایی که کرده بود، بیش از ریخت و پاشهایش نقل مجالس و محافل شهر گردید.
در واشنگتن اردشیر زاهدی نقش یک الواط شیفته خوشگذرانی را بازی میکرد که سیل اغذیه لذید و اشربه گرانبها را به حلق قدرتمندان و سرشناسان سرازیر میکرد.
او یک نمایشگر افسانهای بود که از بوسیدن هنری کیسینجر و لیزامینلی و اندی وارهول و الیزابت تیلور به یک اندازه لذت میبرد. الیزابت تیلور یکی از مشهورترین معشوقههای بیشمارش بود.
هیچجایی پر ریخت و پاشتر از سفارت ایران در خیابان ماساچوست با سقف گنبدی آینهکاری و پردههای ابریشمی مجلل و قالیهای گرانبها وجود نداشت که تالار آن به وسیله شخصیت پرشر و شور زاهدی میزبان این ضیافتها، گرم و گیرا میشد.
ساعتهای مچی طلا و خاویار و شامپاین و زنان زیبا بخشی از بذل و بخششهای بیحساب زاهدی به مهمانان او بود.
زاهدی ... بدون موفقیت زیاد کوشید دانشجویان تندروی ایرانی را قانع سازد که به جای تظاهرات علیه شاه، باید از او پشتیبانی کنند... او به جمعی از دانشجویان گفت که ارتقاء او به مقام سفارت نشان میدهد که چه فرصتهای بزرگی برای جوانان در ایران وجود دارد. یکی از جوانان جواب داد: «آری، ولی شاه فقط یک دختر دارد.» با توجه به اینکه زاهدی داماد شاه بود جمله مزبور کنایه دقیقی بوده است.
۲۷۱٨٨ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|
از : به ساواکی ها وسلطنت طلبان دروغگو
عنوان : چطور شده صحبتهای باغبون وسرایدار جعلی نیست ومیشود به ان استناد کرد ولی حرف سفیر شاه در لندن را انکار میکنید
پرویز راجی آخرین سفیر شاه در لندن درکتاب خاطرات خود به نام «خدمتگزار تخت طاووس» (چاپ ۱۳۴۰، ص ۴۰) مینویسد:
امشب (۲۵ آذر ۱۳۵۵) شام میهمان لرد «وایدن فلد» بودم، که در منزل او جمعی از دوستان انگلیسی هم حضور داشتند.
خانم «میلفورد ـ هاون» که از میهمانان بود، تعریف میکرد: چند سال قبل در ضیافت شام سفارت ایران که به افتخار ورود هویدا نخستوزیر برپا بود شرکت داشت و هویدا را مردی یافت که در او جاذبهی چندانی برای جلب زنان دیده نمیشود. و بعد هم اضافه کرد: «به نظر من اینطور رسید که رفتار هویدا میتواند بیشتر مورد توجه مردان قرار بگیرد!». که چون با گفتن این حرف، حالت ناخوشایندی بر مجلس حکمفرما شد، من بلافاصله به جوابگوئی برخاستم و گفتم: «گرچه هویدا مردی نیست که چشمش به دنبال زنها باشد، ولی اطمینان دارم که او انحراف ادعائی شما را ندارد.»
خانم «میلفورد ـ هاون» پرسید: «شما از کجا به این موضوع پی بردهاید؟» و موقعی که جواب دادم: «برای اینکه حدود ۱۲ سال زیر دستش کار میکردم»، او بلافاصله آهی کشید و من واقعاً نفهمیدم که آیا توانستهام او را متوجه طبیعی بودن هویدا بکنم یا نه؟ (!)
۲۷۱٨۶ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|