سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

انگاشت و پنداشت یا پژوهش و برداشت؟!: - جلیل دوستخواه

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : ضحاک عزیزاز رک گویی شما ممنونم
از رک گویی شما ممنونم که آموزنده است و زیبا ، اما چند نکته در شعر شما هست که ناچارم در بابش توضیح بدهم . اول اینکه من نگفتم او مرد است ، کس دیگری نوشته بود که می گویند... و بر مبنای آن سخن بود که من نوشتم چه مرد باشد و چه زن ، چه حافظ شیراز و چه لاله ناز ، من از شعر دفاع می کنم .
من فقط از شعر لاله دفاع نمی کنم بلکه برای بیش از دو ده شاعر جوان و پر استعداد
گه گاه می نویسم.
چون شما داستان من و لاله را نمی دانید ، بگذار کمی برایتان توضیح بدهم. چند سال پیش که لاله به میدان شعر پا نهاد از هر سو بر سرش ریختند و می زدند ، من تا به حال کمتر دیده ام که سر یک شاعری اینگونه بیرحمانه بریزند. آری ریخته بودند و از هر سو می زدند. گاه به حق و بسیار گاه به ناحق. من هر چه بیشتر به شعر لاله دقیق می شدم می دیدم که حرف برای گفتن دارد فراوان و تازه گری پیشه کرده دلپذیر و کم نظیر، در نتیجه من انتقاد کنندگان از لاله را به چند دسته تقسیم کردم: افراد صادق و دلسوز شعر که تعدادشان انگشت شمار بود ، افراد اشتباه گر و دسته ی سوم بیچارگان و حوسدان و بد خواهان که متأسفانه فراوانند و خیلی راحت در پشت مخفیگاه انترنت لباس "دلسوزان" می پوشند و با اسامی مستعار که هیچ مسئولیتی را به عهده ی صاحب نام نمی گذارد به میدان می آیند و بسیار "دلسوزانه" و به قول استاد منوچهر جمالی "بوقلمون" شده - تو بخوان بوقلمونشان کرده اند - به میدان می آیند و شروع می کنند به تاخت و تاز و ایجاد تردید در باره ی این و آن ، و عده ای انسان شریف و پاکدل هم عموماً به دام افتادگانند و عموماً حتی نمی پرسند: آقایی که چپ و راست می زنی به قصد کشت ! تو خودت چه کاره ای؟ کی هستی؟ در کدام کشور و شهر زندگی می کنی ؟ چرا من باید حرف هایت را باور کنم؟ آری بر اثر زیرکی ناپاکان و دلپاکی پاکان که همه را باور می کنند در نگاه اول ، گاه کار ناپاکان حسابی می گیرد. از جمله این جماعت توانسته بودند یک انسان بسیار پر استعدادی را مورد یورش شبانه روزی قرار بدهند ، حتی گاهی بعضی از دوستان خوب ِ مرا واسطه می کردند که من از دفاع از شعر لاله دست بردارم ، برای دوستان اشتباهگر خود تا حدی که می توانستم توضیح دادم : که این کمال بی انصافی است که اینگونه بیرحمانه کسی را مانند گرگان تک ساخته به گوشه بکشانند و بُکشانند . عکس ایشان مرا نکشته دوست عزیز ، من از خانواده ای هستم که تا جایی که بر من آشکار است چندین نسلش جان و مال و هستی خود برای انسان ، عدالت و آزادی داده و بجز جانباختگان و آوارگان دو مفقود الاثر دارد ، - حمید روستا یا رضایی لیپایی و منصور رضا لیپایی . و من نیز در حد توان ناتوان خود راه انسانی و عدالت خواهی آن خانواده را ترک نکرده ام و نخواهم کرد. اگر ببینم گرگان کسی را تک به گوشه انداخته اند تا بدرند حتی اگر دشمنم باشد به دفاع از او بر می خیزم . من لاله را انسانی درست می دانم و دوست خود می شمارم ، من اما در باره ی دشمنان خود نیز بارها این کار را کرده ام و خواهم کرد. چون از خود گفتن را کاری بینهایت زشت می شمارم پس بناچار از آوردن نمونه معذورم... ولی اگر شخصاً شما را می شناختم برای شما نمونه می آوردم... تا بعد از این به این سرعت قضاوت نکنید.

آری، دیدم ناجوانمردانه بر سر یکی ریخته اند و چپ و راست می زنند چنان که اگر افتاد برنخیزد ، این بود که تلاش کردم توضیح بدهم و بگویم آنچه شما در باب این شخص می گویید درست نیست ، او استعدادی ویژه دارد و کمتر کسی در بین جوانان دیده ام در دوران ما ، که از چنین استعدادی بر خوردار باشد در غزل سرایی . و همینجا باید به شما عزیز نیز بگویم که در باب شعر لاله زود به قضاوت نشسته اید ، لطفاً به وبلاگ ایشان رجوع کنید و این استعداد غریب را بهتر بشناسید ، گرچه همه ی شعر های قبلی اش در حال حاضر در وبلاگش نیست ، اما همان که هست می تواند بسیاری از گوشه های دلپذیر شعر او را برای شما و دیگر علاقمندان وا کند.
اما در مورد برداشتن عکس از دیگران شما مثل اینکه نوشته ی مرا با دقت نخوانده اید ، من آنجا از جمله می نویسم : "اگر" سراینده ی این اشعار ناب و دل پذیر از عکس کس دیگری استفاده کرده ، "ظلم بزرگی به خود نموده ، افسوس !" البته من هنوز نمی دانم که او این کار را کرده ، به همین خاطر گفته ام اگر...

او هر کسی که بخواهد باشد من نظرم در باره ی شعرش این است که شخصی که با نام لاله ایرانی می نویسد استعدادی شگرف دارد و اگر اولین نفر نباشد در غزل امروز یکی از اولین هاست ، من سر این حرف خود می ایستم چون کوه . این را هم بگویم که از سویی از رک گویی شما که نشان از بی ریایی، انصاف و عدالتخواهی دارد لذت بردم ، از سوی دیگر در نظرتان در باره ی شعر لاله بی انصافی دیدم ، بی انصافی ای که حدی نمی توان برایش در نظر گرفت. البته می تواند بی انصافی نباشد بلکه خواهرش - شتابزدگی- باشد . من از شما عزیز خواهش می کنم به اشعار لاله در وبلاگش سر بزنید و از آنجایی که شاعر هستید و عدالت خواه اگر دیدید که حقی را زیر پا انداخته اید ، جبران کنید تا همراه کسانی نشده باشید که یکی را به گوشه انداخته اند تا از پای در آورند . حیف قلم زیبای شما عزیز است ، که در باب یکی از بهترین استعداد های روزگار ما اینگونه بنویسد:

"اگر شاعر کمال است یا که لاله
چه ارزش دارد این شعر نخاله؟"

آیا شما آن شعر پر از خیال و آرزو را براستی اینگونه یافته اید !؟

می دانید چرا لاله آن خیال و آرزو را در آن شعر دارد؟

برای اینکه آنقدر در این چند سال فعالیت فرهنگی خود رذلی و نامردمی دیده که باور به انسان های اطراف خود را به کلی از دست داده ، دارد می گوید : ای تویی که چون دیگران نیستی ، کجایی تو؟ کیستی؟ و آنگاه در چشمه ی رویا او را می بیند و از او حباب می سازد و بر زلال چشمه ی رویا می نشاند و به حد اقلی ، به هیچ خیال او بسنده می کند ، ای مرد عدالت خواه چگونه تو این همه آرزو ، دیوانگی و خیال را ندیدی!؟
چکونه تو اوج تنهایی شاعری بی نهایت حساس را درنیافتی!؟ راستی چگون!؟

آیا شما می دانید که از جمله قاتلان صادق هدایت هستید در دوران خود؟

مرد در تنهایی کشنده ی خود برای سایه اش می نوشت ، اما وقتی رفت ، فراوان دوست و رفیق برایش پیدا شد چنان که هنوز دارند از نامش نان می خورند!
اما آن روز که مرد با یک بسته پنبه در دست داشت می رفت تا درز های آشپز خانه ی خود را بگیرد تا هر چه زودتر خود را رها سارد ، حتی یک نفر پیدا نشد که بگوید: سلام صادق جان ، چونی برا ؟ بر تو چه می گذرد؟

آری حتی یک نفر پیدا نشد از این همه "دلسوزان"

"من برای سایه ام می نویسم..." لاله اینک به حبابی بسنده می کند بر چشمه ی زلال عشق ، وای بر ما !

من فکر می کنم شما شهامت آن را دارید که اشتباه خود را اصلاح کنید ، حیف است که فردا تاریخ شما را اصلاح کند.

با احترام و ادب فراوان

لیثی حبیبی - م. تلنگر
۱۱٣۰ - تاریخ انتشار : ٨ خرداد ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : تلنکر یا تومار
تلنگر هستی ای جان یا که تومار
که صد من مثنوی بنوشتی این بار

اگر شاعر کمال است یا که لاله
چه ارزش دارد این شعر نخاله؟

که سینه از برایش چاک دادی
به رزمی این چنینی پا نهادی ؟

نه سعدی وار و نی هم حافظانه است
که بر شمشیر برّان برده ای دست

بیا این های و هوها را رها کن
کم از این آه ها و ناله ها کن

بیا و بی تکلّف دیده بگشای
تعارف کم کن و بر مبلغ افزای

مگر یار تو زشت باشد که رفته
ز «کاستا» عکس خود را وام گرفته؟

آهان ... گفتی که او مرد است، هیهات
عجب! من که از این حرف گشته ام مات!

همان اویی که با عکسش تو را کشت
سبیلی دارد و یک ریش پر پشت؟

ز نفاسات العقده اقراء یقنا
نعوذ بالله از این کار دنیا
۱۱۲۹ - تاریخ انتشار : ٨ خرداد ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : ضحاک جان عزیز ...
ضحاک جان عزیز ، مرا در پای شعر لاله ی ایرانی بیرحمانه به بحثی ناخواسته کشانده اند ، و از دیار عقل به سرزمین شور چنان رانده اند که بیا و ببین.

به یاد دارم که روزگاری نه چندان دور برای عزیزی بیتاب نوشته بودم :

در سرت افشانه های نور بود
در دلت گلواژه
"شبانگهان که نشینی میان چشمه رویا
خوش است تور بیندازم و حباب بگیرم "

آقای وثوقی خطاب به من می نویسد:

"چه شد جناب حبیبی که تا ما گفتیم لاله ایرانی؟؟؟؟؟؟ از تصویر مانکن معروف و زیبا Laetitia Casta برای عکس خودش استفاده می کند ، شما جوش آوردید..."

نه آقا من برای آن سخن شما جوش نیاوردم ، اصلاً من به آن سخن هیچ توجهی نداشتم ، من احساس می کنم که بر خورد شما با ادعای شما با هم نمی خواند . یعنی دلسوز ادبیات بودن و بعد چنین برخورد هایی که بیشتر شاخ به شاخ شدن است تا انتقاد. چنین برخورد هایی حتی اگر هسته ای از حقیقت در خود داشته باشند ، آموزنده و صاحب تلنگر نیستند ، و بحثی که در آن تلنگر نیست کیلومتر ها از ادبیات دور است . به چهره ی خونین آزادی قسم بیزارم از این دست بحث های ازران اما گاه آدم ناچار می شود. من مخالف این نیستم که شما یا هر کس دیگری بیاید و حقیقتی را بنمایاند ، من نیز تا جایی که از دستم بر آمده از مسیر عدالت خواهی هرگز خارج نگشته ام ، و بقول شاعر تاجیک ، اینک بیش از بیست و پنج سال است که در این غربت غریب:
"من غم نمی خورم
غم می خورد مرا"

شما یا هر کس دیگری اگر می تواند حقیقتی را بنمایاند خیلی هم خوب است ، من مخالف نیستم ، از سوی دیگر من متخصص عکس و عکاسی نیستم و علاقه ای هم ندارم که وقتم را در این موارد که چیزی سرم نمی شود تلف کنم. حرف من مشحصاً در باره ی شعر است ، شعری را که می خوانم برای من فاکت ایت و رویش به قضاوت می نشینم . من کار ندارم که این شعر مال یک مرد است یا یک زن ، مال یک پیر است یا یک جوان . البه آدم وقتی شاعر را می شناسد راحتتر می تواند در باره شعر اش قضاوت بکند ، ولی اگر هم نداند شاعر شعر کیست می تواند از آن شعر لذت ببرد و به بررسی اش بنشیند. گاهی حتی اینطور بهتر است ، ترا هرچه بیشتر به گوشه های گم و خیال انگیز می کشاند.
پس اعتراض من به نوع برخورد است که حتی اگر درست را در خود نهفته داشته باشد ، می تواند نادرست جلوه کند و چنین کس خود حق داشته ی خود را نادار می کند ، سخن من این است دوستان عزیز.

اما اینک برگردیم به شعر خانم لاله ایرانی . بعضی ها فکر می کنند که من که از شعر لاله دفاع می کنم ، او دوست دختر ، یا دختر خاله ی من است یا حد اقل در یک شهر زندگی می کنیم . نه عزیزان من ، نه فقط هرگز لاله را ندیده ام بلکه حتی پای تلفن هم دو کلمه با هم صحبت نداشته ایم .
من از شعر دفاع می کنم ، فرقی برای من نمی کند ، می خواهد شعر حافظ شیراز باشد یا لاله ی ناز.

آنچه به نام شعر لاله ایرانی اینجا و آنجا چاپ می شود ، پر مایه است ، بسیار پر است ، پر از ایهام است و خیال ، پر است از تازگی و شور و حال . شما شاید بگویید که این شعر ها را این خانم یا آقا از کسی دزدیده ، من اصلاً مخالف نیستم ، لطف کرده بیایید ثابت کنید تا هزاران نفر از جمله مرا مدیون خود بسازید . حرف من این است با آنچه من روبرو هستم شعر است ، شعر خوب است و گاه شعر ناب است.

غزلی ایشان دارند به نام "با تویی" در این غزل حرف شین در هفت بیت شعر سی بار وَشتَن کنان تکرار شده چنان ، که هر وقت آن را خوانده ام این احساس به من دست داده که گویا او این غزل را نه نشسته ، بلکه رقص کنان چون شوریدگان بر زبان آورده و کسی دیگر آن را نوشته . شینزارش نامیده ام. غزل دیگری دارد به نام" رویدا" در آن غزل ، غوغای جهان را ، ناخود آگاه و نهان را چنان کشیده به میان که وقتی می خوانیش به یاد پرندگان عاشق می افتی در اردیبهشت که دیوانه وار پر و بال به هم می کوبند. آن را اگر یک بانوی جوان یا یک پیر زال فرتوت ِ در سال های بر او رفته ، نهان ، سروده باشد نه به دستبوس که به پابوسش می روم .به عنوان نمونه : دیدم ضحاک مار دوش خودمان، شعری درباب فردوسی بزرگ چنان نوشته روان ، که چون شتر سعدی از نی شتربان ، آدم را به وجد می بَرَد و نشان . وجد رقص می گردد و نشان می نشیند برای همیشه بر صورت جان ، و خانه می کند به نهان . وقتی خواندم دیدم که بر عکس بسیاری هیچ زور زدنی در کارش نیست ، شعر در جانش جاری می شود چون چشمه صبح در کوهساران که طلای خورشید را در خود روان ساخته می بَرَد.

برایش نوشتم:


من به گرمی دست نهانت را می فشارم و سخت ترا عزیز میدارم ، زیرا بوی دهقان زاده ی توس از تو بر می خیزد و چون برگ ریز جنگل پاییز بر چمن جان می ریزد - نارنجی و سرخ و ارغوان ، و هم دارد نشان از کبود و بنفش آن.

و نوشتم برای :

دست مریزاد که در این خسته روزگار
هم ، می آید از تو بوی گل همیشه بهار

باری دوستان عزیز ، من، خیال ، دیوانگی ، شور ، کشف ، تازگی و هیجان را وقتی درشعر می بینم ، به آن می نگرم چو ، نان ِ جان. و چنین شعر بر می آید از ناخوآگاه و نهان ، و کار هر کس نیست گفتن آن . آنچه شخصی به نام لاله ایرانی می سراید عموماً از این دست است . چو می خوانیش به آشکار می بینی که سراینده ناخورده مست ، دست به دست از بیتی به بیتی می رود ، چون می رود ، اندیشه اش درجان تو خوش می دود ، آوای جان دارد به خود ، حرف نهان دارد به خود ، در چشم تو رقصان شود ، هم ماندگار آسان شود ، با هر طلوع ، در جان تو ، بی گفتگو ، سرخ است و نغز دریای او .


"شبانگهان که نشینی میان چشمه رویا
خوش است تور بیندازم و حباب بگیرم "

خدای من مگر می توان این همه خیال را ندید . دوستان عزیز ، شما را نمی دانم ، من اما بی گفتگو دست بالا می کنم.

آگر این شعر را پیر زالی ، حتی زنی ، مردی صد ساله گفته باشد ، من یک مویش را به صد مانکن زیبا نمی دهم. اگر سراینده ی این شعر و بسیار غزلیات ناب دیگر که من از او خوانده ام به جای عکس خود ، تصویر فلان مانکن را گذاشته بی شک به خود ظلمی عظیم روا داشته ، افسوس !

بیایید اینک لحظاتی از بحث های ارزان بگذریم ، بیایید ببینید که چگونه او در کنار آتش شعر کولی وار می رقصد ، و بیایید ببینید که چگونه واژه واژه با او رقصیده ام. گفته اید که او دزد است ؟ سر زمینی که دزدش این است ، حال ببین بو علی سینایش که بوده!

رویداد


دستی به هوا رفت و دو پیمانه به هم خورد
با آن دو دل عاشق و دیوانه به هم خورد

دستی به هوا رفت و نگاهی به نگاهی
پیچید و دو دست و دو دل و شانه به هم خورد

لبخند و نگاهی روی لبخند و نگاهی
آرام فرود آمد و مستانه به هم خورد

آرامش سرسبز من و رامش هستی
سلانه و سلانه و سلانه به هم خورد

شب در کشش و کوشش و کنکاش بسرشد
آسایش شمع و گل و پروانه به هم خورد

دست و دل تبدار دو دلداده بی خوِیش
در هم شد و برهم شد و جانانه به هم خورد

لاله ایرانی


گویی از همه خوبان وام گرفته است : نکته دانی حافظ ، غریب گویی صائب ، شور مولانا ، رمزآلودی بیدل ، تابلو سازی منوچهری دامغانی ، تازگی نیما
پروسه ای که در شعر "رویداد" می گذرد حرکات آدمی قرن ما را نمی ماند .یاد آدم را به عشق ورزی مرغان صحرایی به اردیبهشت می کشاند در ریاحین و گل ، که پر و بال به هم می کوبند.
گاه به خود می گویم خدای من گویی دریایی از شعر و آسمانی از حکمت و ترفند را در جیب جان دخترکی ظریف و زیبا نهاده اند چنان که دورا دور می بینم که همشانه ی بزرگان شعر شتابناک می رود تا بر جایگاه ویژه ی خود بایستد و همه ی این ها نشان دهنده ی آن است که او ذاتاً شاعز است . به غزل هایش که توجه کنی می بینی که او در زندگی شورانگیز شاعرانه ی خود ، وقتی از خود بیخود می شود تابلویی را می بیند که نظرش را به خود جلب کرده و او غرق نگاه کردن به آن تابلو می شود . گرچه وجودش پر است از شور و خیال اما با نظمی بی مانند ، از بالای تابلو نگاه می کند ، و وقتی به پایینترین نقطه اش می رسد ، غزلش پایان پذیرفته است . اغلب با نگاه سریع خود افشرده و چکیده ی تابلو را بر می چیند و باقی را به حال خود رها می سازد . آیا او می تواند بی تفاوت از کنار آن تابلو بگذرد ؟ نه ، هرگز . زیرا تابلو بخشی از حضور اوست در زندگی ، و میانه ی زندگی را ، حتی یک دقیقه اش را هم نمی توان قیچی کرد . و او گاه گرچه دروغکی از این جبر می نالد ، یعنی با ما در میان می گذارد ، اما در واقع او تمام لحظات دیگر را پشت سر می گذارد تا آن لحظه را ببیند ، شعر" تنها با عشق" گواه این سخن است . تابلو را نظاره می نشیند و مانند گربه ای ملوس و مست با ویله ی نقش ها بازی می کند ، همه چیز را بر هم می زند تا آن ببیند که هیچ کس ندیده است

تازه این آغاز کار اوست . سپس نقش های بدست آورده را بی هیچ توضیحی می آورد و جلوی ما می ریزد ، و در سکوت آن پشت می ایستد تا به سادگی ما لبخند بزند ، زیرا مطمئن است چیزی را که او دیده است بسیاری از ما نمی بینیم چون عموماً برای خواننده تله ی ایهام می گذارد . و اگر مشخصاً برگردیم و به شعر رویداد و با دقت نگاه کنیم می بینیم که در سرتاسر شعر برهم خوردن و به هم خوردن هم ویرانی است و هم سازندگی . از حالی به حالی شدن است. رخوت و سستی جای خود را یه شور و مستی می دهد . پس برهم خوردن ، به شدن نیز هست . و این همان لحظه است که شعر عشق زاده شده . آیا در یک لحظه زاده شده ؟ نه ، هرگز . زیرا مروارید شعر در پروسه ای طولانی در صدف جان شاعر شکل گرفته ، گاه دیده می شود ، هر چه پروسه ی شکل گیری شعر طولانی تر بوده ، همچو"رویداد" تولدی شور انگیز تر داشته

دستی به هوا رفت و دو پیمانه به هم خورد
با آن دو دل عاشق و دیوانه به هم خورد

دستی به هوا رفت و نگاهی به نگاهی
پیچید و دو دست و دو دل و شانه به هم خورد

لبخند و نگاهی روی لبخند و نگاهی
آرام فرود آمد و مستانه به هم خورد

یکی از خصوصیات شعر لاله بکار بردن زبان سمبولیزم بیش از حد طبیعی اواست . سمبولیزم او آنقدر به صحنه ی طبیعی زندگی نزدیک است که عین اوست . عین زندگی طبیعی است . آنقدر طبیعی است که خواننده در نگاه شتابزده ی اول فکر می کند که واقعاً آن صحنه رخ داده .و این نهایت هنر آفرینی است ، نه فقط در شعر بلکه در داستان و رمان نیز این قاعده صدق می کند. رمان ها و داستان هایی که پر از توضیح هستند ، عموماً نوشته های ضعیفی از آب در می آیند . بارها به این اندیشیده ام که اگر او رمان نویس می شد ، بیشک چیز های عجیب و غریب می آفرید

باری، خواننده اندکی چو می اندیشد می بیند طبیعی به نظر نمی آید که شاعری پر ژرفا با خوردن دو گیلاس به هم دیوانه وار عاشق گردد ، و آن هم نه معمولی ، بلکه مانند مرغان صحرایی در اردیبهشت بال و پر به هم بکوبند و صحنه ای بیافرینند دیرمان و ماندگار . خواننده به شک خود دوباره شک می کند و به خود می گوید : شاید براستی او در یک نگاه عاشق شده و همه ی آن صحنه ها در مدتی کوتاه رخ داده ، مگر نمی تواند چنین چیزی رخ دهد ؟ بعد به خود می گوید : اما مثل جوجه ی ماشینی در می آید . و این صحنه که روبروی من است ، چیز عجیبی است . گویی زیتون وجودش را هزار سال است که در بساط عشق خوابانده اند تا پرورده شود

خواننده ، ایستاده و آن ترکه ی تردید و خیال که شاعر پر ژرفا و پر ترفند به دست او داده را آرام بر پاهای خود می کوبد تا تمرکز یافته در یابد که چه می گذرد . پیش می آید که خواننده ی شعر نتیجه ی قطعی نمی گیرد و تصمیم می گیرد که خواندن شعر را ادامه دهد ، و ادامه می دهد

آرامش سر سبز من و رامش هستی
سلانه و سلانه و سلانه به هم خورد

ناگهان خواننده به روشنی در می یابد که عمری - مدتی طولانی - در صبر و سوز ، در آزمایش ، در گره و گشایش بر شاعر حساس گذشته تا دیوانه وار عاشق شود . خواننده ی بازنده در برابر بو علی سینای وجود شاعر سر فرو می افکند و با من منتقد هم عقیده می گردد و به همراه من می گوید : خدای من دنیایی از حکمت و ترفند در جیب جانش نهاده اند ! شاعر که ظاهراً حضورش را خیلی احساس نمی کنی ، ناگهان لبخند زنان ظاهر می شود و یک خط روی زمین کشیده می رود و دورا دور رنج دلپذیر من خواننده را به تماشا می نشیند

و ما یک بر هیچ ادامه می دهیم خواندن را . تا بعد از این ادامه ی راه را با هوشیاری بیشتری طی کنیم

شب در کشش و کوشش و کنکاش بسر شد
آسایش شمع و گل و پروانه به هم خورد

ما - من وخواننده - می خوانیم و به خود یاد آوری می کنیم : یادمان باشد که دیگر رو دست نخوریم ، پس باید بدانیم که شب ، کشش ، کوشش ، و کنکاش . یک شب ، یک کشش ، یک کوشش ، یک کنکاش نبوده است ، بلکه بسیار شب بسیار کشش ، بسیار کوشش و بسیار کنکاش در کار بوده است . و در مصرع دوم شمع و پروانه نیز بسیار بوده اند شاعر شبهای فراوانی را دیده که پروانه خود را در آتش شمع سوزانده بی آنکه آخ بگوید . شاعر درس عشق را در آن شب های خاموش طولانی از آن دو یار ِ قووار و همیشه وفادار آموخته و اینک خود پروانه را می ماند . گل اما همیشه یکی بوده است . نه رز ، نه نرگس و آلاله ، بلکه نام آن گل است لاله ،

بعد از این کشاکش بلند است که "گل" "لاله" = شاعر ، نتیجه را اینگونه اعلام می کند

دست و دل تبدار دو دلداده ی بی خویش
در هم شد و بر هم شد و جانانه به هم خورد

به هم خورد یعنی تماس پیدا کرد ، به هم خورد یعنی به جنب و جوش افتاد ، به هم خورد یعنی جفت و جور هم شدند ، به هم خورد یعنی جفت هم شدند ، مانند دو نیمه ی سیب . یعنی دو نیمه همدیگر را یافتند و کامل ساختند ، یعنی یکی شدند

گاه به خود می گویم که غزل سختترین شکل شعر فارسی است ، چرا مردم خود را رنج می دهند ؟ می توان از اشکال دیگر استفاده کرد . ولی وقتی می بینم در شش بیت شعر دنیایی از سخن را می توان گنجاند حرف خود را پس می گیرم

نکته دان بزرگ شعر پارسی صائب تبریز می گوید

دامن هر گل مگیرو گرد هر شمعی مگرد
طالب ِ حسن ِ غریب و معنی بیگانه باش

یعنی همان کاری که لاله می کند و من دیوانه وار دوستش میدارم

های شور بود
با بهار گفتم: چه بیتاب آمدی !؟
گفت : ما را یاسمن منظور بود.

می گویند:شعله ی کس به رخ مکشید ، زیرا دوفردای دیگر ، شعله در جانتان سر به سر شود ، یعنی ققنوس بس خیال در شیفته جانتان شعله ور شود . به قول عمران خوش سخن : "حالا حکایت ماست."
۱۱۲۰ - تاریخ انتشار : ۷ خرداد ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : به حبیبی
فقط ای حبیبی تو بودی و بس
که از مارهایم نراندی به پس

وگرنه بگویم چه بسیارها
که دارند بر دوش خود مارها

چو خود را در آیینه نادیده اند
به من لعنت و یاوه و باریده اند

تو بودی که راه صدق و صفا
گشودی ز همت در ِ مهر را

کنونت بنازم به صد آفرین
که داری دلی شسته از بغض و کین
۱۱۰۲ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : اگر این پرده ی پندار ...
سلام ای عزیز

در شعری که گفتگو با مادرم نام دارد و هفده سال پیش سروده شده از جمله آمده:

اگر این پرده ی پندار
و دو پنج سایه نبودم
در حانه ی دنیا
این هرزه ی پست را
به چه حالی بگشودم ؟

به
چه
حالی؟


باری ای عزیز

نهانم ، نهان ترا چو می جوید
نهانم به من آشکار می گوید:

اگر دشمنی ورزد او را جهان سر به سر
نمی میرد ایران زمین ای پسر


من به گرمی دست نهانت را می فشارم و سخت ترا عزیز میدارم ، زیرا بوی دهقان زاده ی توس از تو بر می خیزد و چون برگ ریز جنگل پاییز بر چمن جان می ریرد _ نارنجی و سرخ و ارغوان ، و هم دارد نشان از کبود و بنفش آن

دست مریزاد که در این خسته روزگار
هم ، می آید از تو بوی گل همیشه بهار


دست مریزاد ای یاور ، ای یار

با ادب و احترام فراوان

لیثی حبیبی - م. تلنگر
۱۰۹۹ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : علیک به لیثی عزیز
ز من بر تو ای لیث صدها درود
که از آشکاری نبینی تو سود
نهان هستم و در نهان بهتر است
که راه سخن در نهان دیگر است
۱۰٨٨ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : سلام بر ضحاک ...
باور کنید هرگز به هیچ ضحاکی سلام نکرده ام ، اما این یکیش تبحر و روان گویی ویژه ای در شعر دارد. ای کاش خودشان را معرفی می کردند . سلام ضحاک جان.
۱۰۷۹ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۷       

    از : فرشاد راستکار

عنوان : مفهوم عجم
انگاشت ِ پژوهش علمی
کاربرد روشن پزوهش قرن ۱۸ و ۱۹ امروزه یک کارضدعلمیست یکبار به متدهای شاده
والت ، استاد مشهور آلمانی و بلومنبرگ درپژوهشهای مربوط به اسطوزه از هومر
تا فلسفه یونان نطزبیندازید تا ببینید که کارهای پژوهشگران ایرانی که یک ریز
دم از علمی بودن و آکادمیک بودن میزنند، جز ادعای مضحک نیست . هیجکدام ازآنها
در پژوهش شاهنامه ، مایه فلسفی ندارند که با آشنائی از فلسفه آلمانی ممکن
میگردد .
گذشته ازاین
هیجکدام ازحنبشهای بزرگ غرب( رنسانس، رمانتیک، روشنگری .... ) برپایه ترجمه
های علمی زبانشناسان اروپا ازیونان ، پیدایش نیافت، بلکه این چنبشها، پیآیند
برداشتهای آفریننده و نوآورانه فلاسفه و هنرمندان اروپا بود که چندان هم
انطباقی با اصل متون یونانی نداشتند. با ترجمه متون پهلوی واوستائی، ودرک
شاهنامه با چنین مقولاتی، کم وبیش اندیشه هائی بیرون میآیند که الهیات زرتشتی
درآنها ، هزاره ها جایسازی مرده است، که به نابودی ایران، در رویاروئی با دین
اسلام کشید، وامروزه به درد باز زائی و نوزائی فرهنگ ایران نیزنمیخورد و
محتوایشان نیز بیگانه ازفرهنگ اصیل ایرانست. این مقلدان غرب، که
گرفتارمفهومی بسیار تنگ ازعلم هستند، درنیافته اند که جنبشهای بزرگ غرب هم
استوار بر درک علمی یونان نبودند. آنچه گوته و شیللر و نیتچه از یونان گفتند
، وراه را برای وسعت نظرگشودند، فرسخها از واقعیت یونان باستان فاصله داشتند.
ترجمه های علمی زبانشناسانه از آثاز افلاتون وسایر فلاسفه یونان وقرارگرفتن
همه این مآخذ فقط به زشت وخوارسازی سوفسطائیان انجامید تا آنکه برداشت
انقلابی هگل ازشوفسطائیان به کردار جنبش روشنگری دریونان بازگردید . با این
برداشت بود که پروتاگوراس سوفسطائی ، با عبارت انسان معیار همه چیزهاست -
هومو منزورا - بنیاد گذارحقوق بشرشناخته شد . بدون شناخت محتویات فرهنگ
زنخدائی = ارتائی = سیمرغی = عجمی(نیستانی ) ایران ، نمیتوان نوزائی ایران را
آغازکرد . با نامیند پژوهشهای دیگران که به مذاق شما نمیسازد و با افراشتن
انگاشتهای خام خود به عنوان پژوهش وعلم ، سفسطه بازی کردن ، روش علمی و
دادکرانه نیست .
۱۰۷۱ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۷       

    از : بهمن همائی

عنوان : ادعای بیش ازحد علمی بودن
انگاشت ِ پژوهش علمی
کاربرد روشن پزوهش قرن ۱۸ و ۱۹ امروزه یک کارضدعلمیست یکبار به متدهای شاده والت ، استاد مشهور آلمانی و بلومنبرگ درپژوهشهای مربوط به اسطوزه از هومر تا فلسفه یونان نطزبیندازید تا ببینید که کارهای پژوهشگران ایرانی که یک ریز دم از علمی بودن و آکادمیک بودن میزنند، جز ادعای مضحک نیست . هیجکدام ازآنها در پژوهش شاهنامه ، مایه فلسفی ندارند که با آشنائی از فلسفه آلمانی ممکن میگردد .
گذشته ازاین
هیجکدام ازحنبشهای بزرگ غرب( رنسانس، رمانتیک، روشنگری .... ) برپایه ترجمه های علمی زبانشناسان اروپا ازیونان ، پیدایش نیافت، بلکه این چنبشها، پیآیند برداشتهای آفریننده و نوآورانه فلاسفه و هنرمندان اروپا بود که چندان هم انطباقی با اصل متون یونانی نداشتند. با ترجمه متون پهلوی واوستائی، ودرک شاهنامه با چنین مقولاتی، کم وبیش اندیشه هائی بیرون میآیند که الهیات زرتشتی درآنها ، هزاره ها جایسازی مرده است، که به نابودی ایران، در رویاروئی با دین اسلام کشید، وامروزه به درد باز زائی و نوزائی فرهنگ ایران نیزنمیخورد و محتوایشان نیز بیگانه ازفرهنگ اصیل ایرانست. این مقلدان غرب، که گرفتارمفهومی بسیار تنگ ازعلم هستند، درنیافته اند که جنبشهای بزرگ غرب هم استوار بر درک علمی یونان نبودند. آنچه گوته و شیللر و نیتچه از یونان گفتند ، وراه را برای وسعت نظرگشودند، فرسخها از واقعیت یونان باستان فاصله داشتند. ترجمه های علمی زبانشناسانه از آثاز افلاتون وسایر فلاسفه یونان وقرارگرفتن همه این مآخذ فقط به زشت وخوارسازی سوفسطائیان انجامید تا آنکه برداشت انقلابی هگل ازشوفسطائیان به کردار جنبش روشنگری دریونان بازگردید . با این برداشت بود که پروتاگوراس سوفسطائی ، با عبارت انسان معیار همه چیزهاست - هومو منزورا - بنیاد گذارحقوق بشرشناخته شد . بدون شناخت محتویات فرهنگ زنخدائی = ارتائی = سیمرغی = عجمی(نیستانی ) ایران ، نمیتوان نوزائی ایران را آغازکرد . با نامیند پژوهشهای دیگران که به مذاق شما نمیسازد و با افراشتن انگاشتهای خام خود به عنوان پژوهش وعلم ، سفسطه بازی کردن ، روش علمی و دادکرانه نیست .
۱۰۷۰ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۷       

    از : بهمن همائی

عنوان : ادعای بیش ازحد علمی بودن
انگاشت ِ پژوهش علمی
کاربرد روشن پزوهش قرن ۱۸ و ۱۹ امروزه یک کارضدعلمیست یکبار به متدهای شاده والت ، استاد مشهور آلمانی و بلومنبرگ درپژوهشهای مربوط به اسطوزه از هومر تا فلسفه یونان نطزبیندازید تا ببینید که کارهای پژوهشگران ایرانی که یک ریز دم از علمی بودن و آکادمیک بودن میزنند، جز ادعای مضحک نیست . هیجکدام ازآنها در پژوهش شاهنامه ، مایه فلسفی ندارند که با آشنائی از فلسفه آلمانی ممکن میگردد .
گذشته ازاین
هیجکدام ازحنبشهای بزرگ غرب( رنسانس، رمانتیک، روشنگری .... ) برپایه ترجمه های علمی زبانشناسان اروپا ازیونان ، پیدایش نیافت، بلکه این چنبشها، پیآیند برداشتهای آفریننده و نوآورانه فلاسفه و هنرمندان اروپا بود که چندان هم انطباقی با اصل متون یونانی نداشتند. با ترجمه متون پهلوی واوستائی، ودرک شاهنامه با چنین مقولاتی، کم وبیش اندیشه هائی بیرون میآیند که الهیات زرتشتی درآنها ، هزاره ها جایسازی مرده است، که به نابودی ایران، در رویاروئی با دین اسلام کشید، وامروزه به درد باز زائی و نوزائی فرهنگ ایران نیزنمیخورد و محتوایشان نیز بیگانه ازفرهنگ اصیل ایرانست. این مقلدان غرب، که گرفتارمفهومی بسیار تنگ ازعلم هستند، درنیافته اند که جنبشهای بزرگ غرب هم استوار بر درک علمی یونان نبودند. آنچه گوته و شیللر و نیتچه از یونان گفتند ، وراه را برای وسعت نظرگشودند، فرسخها از واقعیت یونان باستان فاصله داشتند. ترجمه های علمی زبانشناسانه از آثاز افلاتون وسایر فلاسفه یونان وقرارگرفتن همه این مآخذ فقط به زشت وخوارسازی سوفسطائیان انجامید تا آنکه برداشت انقلابی هگل ازشوفسطائیان به کردار جنبش روشنگری دریونان بازگردید . با این برداشت بود که پروتاگوراس سوفسطائی ، با عبارت انسان معیار همه چیزهاست - هومو منزورا - بنیاد گذارحقوق بشرشناخته شد . بدون شناخت محتویات فرهنگ زنخدائی = ارتائی = سیمرغی = عجمی(نیستانی ) ایران ، نمیتوان نوزائی ایران را آغازکرد . با نامیند پژوهشهای دیگران که به مذاق شما نمیسازد و با افراشتن انگاشتهای خام خود به عنوان پژوهش وعلم ، سفسطه بازی کردن ، روش علمی و دادکرانه نیست .
۱۰۶۹ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۷       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۱۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست