آنگاه ما، خدا را آفریدیم!
-
میرزاآقا عسگری (مانی)
نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از
سیستم نظردهی سایت میباشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... میدانید
لطفا این مسئله را از طریق ایمیل
abuse@akhbar-rooz.com
و با ذکر شمارهای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده
به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
از : م ـ زیبا روز بینش
عنوان : درود
درود بر مانی عزیز برای این شعر زیبا
نمی دانم خانم پروانه چگونه متوجه نشده اند که این قطعه را در زبان ادب ، شعر می خوانند و نوشته ایشان را یک انشا.
البته از نظر محتوی ، آن چه را که پروانه خانم نوشته اند مورد توجه قرار باید داد و اشکالی ندارد نویسنده یا شاعری در باره عشق بنویسد یا در باره سیاست .مهم
نحوه ارائه مطالب است .در شعر تخیل و تشبیه و خیال پردازی و ایجاز باید موج بزند و این همه را در شعر مانی می توان احساس کرد
۲٣۶۰۶ - تاریخ انتشار : ۲۱ فروردين ۱٣٨۹
|
از : پروانه
عنوان : شعر اصیل
به این می گویند شعر اصیل و نه آنکه میرزاآقا عسگری سرهم کرده.
این شعرگونه را بخوانید و لذت ببرید:
و خدا گفت روشنایی بشود. و روشنایی شد.
و خدا روشنایی را دید که نیکوست.
و خدا روشنایی را از تاریکی جدا ساخت.
و خدا روشنایی را روز نامید.
و تاریکی را شب نامید.
و شام بود و صبح بود. روزی اول...
از دیشب برف میآمد.
صبح هم توی راه که میآمدیم هنوز برف میآمد.
از بالا میریختند پایین، توی کوچهها، وسط جوبها، روی سروکله مردم.
همهجا برف نشسته بود، همهجا سفید بود، روی درختها، روی پشتبامها، لب هرهها، پنجرهها، همهجا.
همینطور تکهتکه میآمد، مثل پنبه. زنگ را هم که زدند هنوز برف میآمد. اما یک خورده کمتر شده بود. بعدأ که رفتیم سر کلاس دیگر کمکم بند آمد.
کلاس تاریک بود، مثل غروب.
یک پنجره کوچک دو لنگه بود آن بالا زیر سقف که زیاد نور نداشت. چراغ روشن کرده بودند.
یک لامپ فسقلی بود که نورش فقط همان دور و ور خودش بود. کلاس ما همیشه خدا تاریک بود، تابستان و زمستان.
زمستانها بیشتر. دل آدم میگرفت، مثل اول غروب که هوا تاریک شده اما هنوز چراغ روشن نکردهاند.
همیشه هم یک بوی بدی میآمد.
میگفتند زیرش چاه خلاست.
آجرهای کف کلاس پوسیده بود، پا که میزدیم خورد میشد.
زیر پایمان صدا میداد. زیرش خالی بود. بچهها میگفتند آخرش یک روز دستهجمعی میرویم توی چاه خلا.
دیوار عقب کلاس همیشه نم داشت. روزنامه هم که میکوبیدند بند نمیشد.
گچ دائم پوستهپوسته میشد، میریخت.
بچههای ته کلاس بیشترشان ناخوش بودند.
یکی پایش درد میکرد، یکی سرفه میکرد، هر کدام یک چیزیشان بود.
دیوارهای کلاس چرک بود.
خاکستری بود.
تیرهای سقف عین زغال سیاه بود.
میگفتند آن وقتها اینجا زغالدانی بوده. یکی از معلمها میگفت زندان بوده.
توی تیرهای سقف گاهی صدای خشخش میآمد.
میگفتند مار لانه کرده، میگفتند دیدهاند که خودش را از تیر سقف آویزان کرده.
برف بند آمده بود.
اما هنوز تاریک بود.
۲٣۵۷٨ - تاریخ انتشار : ۲۰ فروردين ۱٣٨۹
|
|
|
چاپ کن
نظرات (۲)
نظر شما
اصل مطلب
|