از : حسین زراسوند
عنوان : درود بر اسماعیل خویی
زبانم بند آمده است. دل ام می تپد. هیچ ندارم برایِ گفتن. چه می شود که شعری چنین ساده، این گونه جانِ آدمی را بی قرار می کند، رها نمی کند، و می دود در خون و استخوان...
"آنک، به لبِ برکه،
با عکسِ رخ اش در آب،
صیادِ کهن بیدار،
تیهویِ جوان در خواب."
۲۷۲۱۵ - تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱٣٨۹
|