چرا می سرایم
-
اسماعیل خویی
نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از
سیستم نظردهی سایت میباشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... میدانید
لطفا این مسئله را از طریق ایمیل
abuse@akhbar-rooz.com
و با ذکر شمارهای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده
به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : آدمی دارد یکی دریا به دل --- قطره قطره می چکد دریا به گِل، دل چکاندن ها سپس بار آوَرَد --- میوه ها را بر سر دار آوَرَد ...
سلام بر شاعر و بر همه سلام
دوستان گرامی مسئول اخبار روز، در کامنتی که پیش از این فرستادم، یادم رفت زیر نویس ها را بنویسم. لطفاً این یکی را اصل به حساب آورید.
با پوزش و تشکر.
یکی دو سال پیش در همین نظر گاه از ذاتاً شاعر بودن نوشتم. شاید بعضی ها تعجب کردند. شاید برای بعضی ها این سئوال پیش آمد که: چه فرقی شاعر بودن، با ذاتاً شاعر بودن دارد!؟
به زودی مفصل به این مقوله بر می گردم - به شکل مقاله یا کامنتی؛ بر می گردم. فعلاً همینقدر بگویم که بیت پایانی شاعر، اصل کلام و هنر شعر است. همانطور که نوشتم در آینده ای نه چندان دور به آن بر می گردم.
چندی پیش در پای شعر خانم پیرایه ی یغمایی در همین سایت، به نوشتن آن مطلب پرداختم و بعد وقتی دیدم که باید گفتاری گسترده گردد، دست نگه داشتم. به زودی کامل اش را به نمایش می گذارم.
و اما دریا و قطره و درخت و گِل؛ و بار ِ پُر ایهام ِ دل.
آنچه شاعر در سروده ی خود بیان کرده دقیقاً درست است؛ با این تفاوت که در آغاز - جوانی و یا نو جوانی - نوشتن شعر به این منظور ها صورت نمی گیرد. بلکه نوشتن یک احتیاج درونی است. دارو می شود. یعنی شعر، روزن کوره ی جوشان دل می گردد. یعنی تو مجبور به نوشتنی. تو محکوم به نوشتنی - البته اگر ذاتاً شاعری.
و بعد ها اندک اندک در کنار ِ وَشتَن جان و نهان، اندیشه و ریشه ی غلغل گر، آدمی، شکل گرفته آن می شود که باید. یعنی دیگر فقط موسیقی شعر و شور و رقص مادر زاد درون نیست که ترا مجبور به نوشتن می کند. بلکه اندیشه قوی و پر ریشه، چون انبوهی درخت زاران - بیشه۲ - برای تغییر آب و هوا و بخشیدن صفا به خشک و بیابان زندگی امروز و حتی فردا عمل می کند.
ذاتاً شاعر بودن، ترفند سر نوشت، و بیداد را می مانَد؟
آری می مانَد!
بیدادی دلپذیر که قطره قطره، دریای وجودت را می نوشد. و آخر کار، که دیگر تو نمی آیی به کار؛ دیوان تو می گردد. و سپس آن از دل بر آمده، به جای تو بر دل ها نشیند.
و به جای تو سیر و سفر نماید. و به جای تو عزیز گردد. و حتی بسیار گاه برای ره گم کردگان، در بیت خانه های شور و عشق و خرد، بن بست ِ ره گشاید. و این همه تو هستی، بی تو.
یعنی در واقع دریای وجود تو، چکه چکه، بر گِل ِ پای درختی می چکد، که قرار است بزرگ و تنومند شود و بار آورد چنان، که حتی سعدی بزرگ سر به زیری ات را عاشق گشته، بستاید و جاودانه سازد.
پس، آیا آثار آدمی، رقیب آدمی است؟
سئوالی ترسناک است، نه؟
نه، ترسناک نیست. زیرا آدمی تبدیل می گردد به آثار خود.
عجب!
پس زنده است۱؟
آری زنده است. با تمام نیک و بد خود، با تمام زیبایی ها، زشتی ها و دیو و دد خود زنده است. و هرچه در زمان حیات خود، دیو و دد در خود کشته باشد، بیشک چشمه ی حضورش دلپذیر تر است. و او که چشمه سار تر است، در صدر دل هاست؛ در مولوی خانه ی دل، در جای برتر است.
وحشتناک است؟
آری وحشتناک است!
زیرا به همین راحتی، دیروز و امروز ما، فردای ما را می سازد. فردایی که ممکن است گل باران و دلبر یاران شویم. و هم ممکن است که از خاران شویم، که حضور ما وقتی بر چشم دل ها نشیند، بیننده روز روشن را شب تیره ببیند. آن اولی مایه ی جاودانه زیستن است، و این دومی مایه خواری و گریستن.
چندی پیش دیدم بانویی تالش - صدف - شعری نوشته به نام پُوته دار - درختی که عمرش را کرده و پوکیده - و دیدم به ستایش این درخت نشسته کمی دلگیر، اما دلپذیر. درختی که دیگر وجود ندارد. شکسته، بریده شده و فقط بخش اندکی از آن بر جای است - خشکیده و پوکیده. عکس این چنین درختی را در کنار شعر خود نهاده بود. درختی که دیگر چیزی از آن باقی نمانده.
و در کنار آن عکس، شعر شتایش خود را نوشته؛ و دیروز درخت را ورق زده بود. باری، دیروز درخت را آنجا ستوده بود؛ اینگونه سروده بود: من اما از یاد نبرده ام، خانه هایی که چوب ات را در ساختن آنها بکار برده اند. من از یاد نمی برم، پرچین هایی که با شاخه هایت ساخته شد. من از یاد نبرده ام آتش کوره هایی را که از هیزم جانت به خانه های زمستان زده ی آدمیان گرمی میداد. من به یاد دارم هنوز شاخسار و برگ و بار و سایه سار تو را. ای درخت، بدان همچنان مورد احترام منی به خاطر دیروز خود. و چون دیروزت هنوز و همیشه در چشم من زیبایی؛ بخاطر آن همه سود و زیبایی که داشتی. نه نه، هرگز مباد چنین که من تو را فراموش کنم!
باری، چکیده ی سخن آن بانوی اندیشمند این بود: ای پُوته دار! ستایش مرا بپذیر، و تبر خوردن ها، رنج روزگاران را، به دل مگیر. و بدان که در یاد منی با همه ی سر سبزی دیروز ات.
زیر نویس ها:
۱- اغلب وقتی انسانی بزرگ از پیش ما رفته باشد؛ از او اینگونه یاد می کنند: او زنده است! او در دل های عاشقان و زیبا اندیشگان زنده است و و و و.
به نظر من، این سخن یک شعار خشک و خالی نیست؛ گرچه شعار آلود است. او به راستی در کار ها و واژه هایش زنده است. مگر می توان گفت که سعدی بزرگ مرده؟ مگر می توان گفت حافظ شیراز که هنوز بعد قرن ها می خرامد به ناز، مرده است؟ سراینده ی خردنامه ی ایرانیان، آن دهقان بزرگ توس مگر می توان گفت مرده است؟ و این سئوال را در باره ی هزاران انسان پاکیزه خوی دیگر، می توان نمود و جواب، نه! گرفت.
۲ - بیشه، در زبان کهن ایرانی - تالشی - ویشه است. چنانکه باده، واده است. و آن از مصدر ویشِن، فرو رفتن، به سوی پایین فرو رفتن ۳، مشتق شده است. کامل این واژه، ویشه زار - بیشه زار - است. یعنی جایی که انبوهی از درختان در زمین فرو رفته اند.
۳ - نوشتم: ویشن به سوی پایین فرو رفتن است. زیرا در زبان تالشی هر مصدر اصلی عموماً پنج مصدر فرعی دارد. که سمت و نوع کار را مشخصتر می سازد.
مثلاً: ویشِن = فرو رفتن به طرف پایین، و کلاً پایین رفتن. پِ شِن = بالا رفتن. دَ شِن = رفتن به داخل مکانی - در همینجا؛ همین نزدیکی ها۴. آ شِن = رفتن به دور، آنسوتر رفتن، و خلیدن، است. جی شِن = فرو رفتن. و همه ی این مصادر، در بُن مصدر ِ خود، یعنی شِن = شدن، رفتن؛ ریشه دارند. این ویژگی در زبان دیگر ایرانی، سغدی نیز گاه دیده می شود.
۴ - در زبان آلمانی نیز واژه ی دَ، همین مفهوم را دارد.
همیشه
شاد و،
شکفته
باشید
چو بهار!
گل گل
شعر شعر
گفته باشید
چو بهار!
٣۰۶٨۰ - تاریخ انتشار : ۲۴ شهريور ۱٣٨۹
|
|
|
چاپ کن
نظرات (۱)
نظر شما
اصل مطلب
|