یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

گل شهر آشنایی* - دکتر تورج پارسی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : و اینک در پایان بر می گردم به قولی که به بهمن پارسای عزیز داده بودم
نوشتم که من در پایان باز به سخن شما بر می گردم.
شعر را از زوایای مختلف می توان دسته بندی کرد. در این اندک من شعر را در نوعی دسته بندی سه بخشی می گنجانم و به بر رسی آن سه دسته شعر می نشینم.

۱ - شعر می تواند ناب باشد. مثل بسیاری از غزلیات حافظ شیراز، که هنوز بعد ِ قرن ها می خرامد به ناز. و تمام.

۲- بخشی از شعر می تواند ناب باشد؛ و همان بخش شرف همه شعر گردد. یعنی چنان ناب باشد که دیگر خواننده به بخش ضعیف و یا مصلحتی سروده شده ی شعر توجهی نکند. یعنی خواننده ی با فراست لحظات شاعر را در می یابد. از جمله لحظات تاریخی شاعر ر ا یک خواننده هوشیار و آگاه نیک در می یابد. به عنوان نمونه: منوچهری دامغانی قصیده ی بلندی دارد؛ دقیق نمی دانم، فکر کنم نزدیک به هفتاد، هشتاد بیت باشد.
اگر حافظه یاری کند چند بیتی از آن شعر بلند بی نظیر این زیر می نویسم و بعد بر رسی خود ر ا ادامه می دهم:

شبی گیسو فرو هشته به دامن
پلاسین مِعجَر و قیرینه گَرزَن
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن
.......................

خدای من، این مرد بزرگترین نقاش جهان بود که با رنگ واژه ها کار می کرد!

باری، نیمی از آن شعر بی نهایت زیبا و نقاشی شده، ناب است. ناب ِ ناب. شاعر سوار بر اسب دارد شبانه به درگاه شاه می رود. هیچ دوربین مدرن فیلم برداری به چشمش نرسد. چنان از طبیعت فیلم بر میدارد ظریف که تو نیز پیاده به دنبال اسب ِ دوان اش، نفس نفس زنان می دوی. کسی ترا مجبور نکرده که بدوی؛ خودت داوطلبانه دوانی در پی اش، تا ببینی آن فیلم برداری غریب و بی نظیر و حرفه ای؛ که گویی فیلمبدارش هزار سال آموزش دیده؛ به کجا می کشد.
در آغاز شب شاعر به راه افتاده و تا صبح در راه است. تا جایی که خورشید بر می آید «چو خون آلوده دزدی سر ز مَکمَن» و شعر ناب لحظاتی بعد که او به درگاه امیر می رسد پایان می پذیرد. اما سرودن قصیده ادامه دارد. بخش مصلحتی آن شعر بلند چو آغاز می شود؛ به خوبی، به روشنی روز می بینی که شاعر دیگر چندان نمی سراید؛ شعر می سازد تا این آفرینش تاریخی در آن مجلس رسمی بتواند جای گیرد. و هیچ کس بر او خورده نمی گیرد. او شعر واقعی خود را سروده. یعنی اصل شعر همان چهل، پنجاه بیت اول است. باقی را "مصلحت" آفریده، تا "کوسه" ی قلم نیز جایی داشته باشد حیله گری را، به فصل تاراج ایران زمین سخن؛ در دروغکده ی حکومت.

۳ - زیبایی نوع سوم شعر، در نگاه کلی شاعر است به جهان.
طبیعی است که شعر باید بی نقص باشد، تا هرچه دلنشین تر گردد. یعنی آن شود که بتواند در خطه ی سخن سَر گردد. یعنی هیچ حرفی در این باب نمی توان زد. دفاعی نمی تواند در کار باشد؛ همه چیز روشن است اینجا.
بعد از پرداختن به فن شعر، به نگاه شاعر که برسیم می بینیم که شعر با همه کم کسر فنی، بخاطر زیبا نگاه شاعر همچنان در اوج است. و از این دسته شعر از جمله به نظر من همان بیت است که شما عزیز بر آن خورده گرفته اید. در آن بیت هم نگاهی عمیق و فلسفی و تله وار نهفته است. و هم از شعریت بیشتری بر خوردار است.

راستی چرا شما بر آن بیت خورده گرفته اید؟ شما که استاد سخن هستید! این طبیعی است. بسیار طبیعی است. در این زندگی بی وقت، و کم وقت پیوسته ما در شتابیم. ما را اینگونه جهانداران تنظیم می کنند. دارند از ما ماشین های جاندار می سازند. شاعر، نویسنده و شما هم در همین جهان هستید. دست ما نیست. دستهایی بی فراست و فقط سود شناس در تلاش اند که مرغ جان انسان این قرن عمیقاً ماشینی گردد. تا در کنترل دقیق باشد و سود آور تر از هر زمانی.
راستی، علت اشتباه شما را اگر در خود شعر جستجو کنیم، و از تأثیر شتاب زمان بگذریم؛ باید روی چه نکته ای از نظر روانشناسی عادت در جهان واژه و سخن بپردازیم؟
کمی اگر دقت کنیم می بینیم که بیت دارای هدف مجهول است. و با دیدن این هدف مجهول، بلافاصله خبر به مغز می رسد که اینجا یک دمبریدگی در کار است. مغز هم مانند فئودالی خوش دستور فوراً دستور می دهد که جلوی این خلاف قانونی - روبروی عادت ما ایستادن - را به هر قیمتی شده بگیرید.
پس این اشتباه شما عزیز می تواند عامل بیرونی داشته باشد که عمده ترین اش در دو قرن ما و بخصوص در این سالهای قرن جدید شتاب کُشنده و زهر آگین است. و دومین عامل اصلی، احساس حضور بیگانه است در حریم عادت.
عموماً این احساس ضد منطق است.
چرا؟
برای اینکه ایجاد کمی عصبیت کرده و آدمی را بر ای دفاع حریم عادت چنان سرباز می سازد که دقت به حاشیه می رود. یعنی هرچقدر ما سربازتر شویم؛ از دقت ما کاسته می گردد.
راستی چرا چنین است؟
برای اینکه وقتی سربازیم بر افروخته تریم. درست مثل گلبول های سفید که وقتی در جنگ هستند در کل بدن آژیر خطر پخش می شود، و هیچ چیزی سر جای خود نیست.
خدای من، سعدی چه عظیم، چه طبیب، چه بزرگ است!:
چو عضوی بدرد آوَرَد روزگار --- دگر عضو ها ر ا نماند قرار

پس این بر افروختگی برای دفاع از میهن سخن در برابر هجوم غیر از دقت ما می کاهد. و این هیچ اشکالی هم ندارد. بسیار طبیعی است. و این از ویژگی های مردم نابغه است. یعنی تمرکز در سَمتی نزدیک به صد در صد است چنان که تعجب بر می انگیزد کرور کرور؛ و در نقطه ی دیگر، نابغه تشخیص می دهد زور. این ترفند تاریخ است. این حیله ی سر نوشت است. دست من و شما نیست. زیرا برای نابغه بودن، نابغه زاده می شوند، نه به نابغگی دلداده.
آنهایی که به نابغگی دلدده می شوند، مردمی خوشبخت هستند البته. زیرا می توانند در مسیر تلاش خود به دانشمندی بزرگ بدل شوند؛ اما به هر حال نابغه نیستند. نابغه فقط و فقط نابغه زاده می شود. چنانکه شاعران واقعی ذاتاً شاعرند. یعنی شاعر زاده می شوند. او که به زیبای دلربای شعر دلداده می شود؛ هم در پی تلاش خود می تواند بنویسد. زیرا هر انسانی اندکی و بیشتر شاعر است. در این باب پیش از این در همین پایگاه نوشته ام مفصل.

من همچنان اعتقاد دارم که روان این دسته از آدمیان را نباید پزشکان معمولی به بر رسی بنشینند. بلکه باید پزشکی به شاعران و شور جانشان بپردازد که خود نابغه است. وگرنه در تعیین دیاگنوز، شباهت و علم زدگی می تواند دیدگاه او را به کژ راهه کِشانده به راحتی بکُشانَد.
این سخنم بر می گردد به آن کامنتی که چندی پیش پای شعر ویدا فرهودی عزیز نهاده بودم.
دیدم که دکتر بیژن باران گرامی نیز مقاله ای در این باب نوشته بود که متأسفانه نخواندمش. که باید در اولین فرصت پی اش بروم برای خواندن، بخاطر دور نماندن.

و این را نیز اضافه کنم که من در آن بیت، «نرسد» شما را بیش «نسزد» شاعر شعر می پسندم. در حالی که هر دو درست و بجا هستند. ولی دریایی را که در نرسد می بینم؛ در نسزد نیست. نسزد یعنی سزاوار نیست. نرسد، یعنی هرگز مباد! هرگز نیاید آن زمانی که من از عشق تهی گشته و به هر قیمتی زندگی کنم؛ مباد چنین چیزی هیچ زمانی! به عبارتی دیگر نرسد شامل همه زمان ها می شود. نسزد اما می تواند شرطی هم باشد. یعنی انسانی در شرایط امروز می تواند با موضوعی موافق نباشد، ولی دوفردای دیگر به آنچه تا دیروز ننگ شمرده می شد تن در دهد. در این باب از ما خارج نشینان فراوان می توان مثال آورد که بر همگان عیان است و احتیاجی به بیان نیست.
آنجا که از تن در دادن به ننگ سخن در میان است، خاص من و شما و شاعر و این بحث ما نیست. یک بر رسی کلی است در باب تغییر نظر آدمیان در طول زمان.
همیشه شاد و شکفته باشید چو خورشید، چو بهار!


با احترام و ادب فراوان
لیثی حبیبی - م. تلنگر
٣٨۹۶٨ - تاریخ انتشار : ۱۹ تير ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : زیر نویس ۵ از کامنت اول
از فردوسی و بانوی او نوشتم.
بسیاری از مردان سرشناس جهان مدیون زنان مهربان، دلسوز، خوب، خردمند و با فراست خود هستند. بعضی از این مردان در آثار خود به این نکته اعتراف کرده اند و قدر دان نیمه ی دوم خود که «تمام ناتماشان را تمام کرده اند» بوده اند.
از جمله ی این بانوان برجسته ی تاریخ، نیمه ی دوم دهقان خردمند توس است.

مرضیه ی اشتری عزیز در این باب در مقاله ای به مناسبت روز فردوسی در روزنامه ی همشهری، شماره ی۳۶۹۸ در سال ۱۳۸۴ از جمله چنین می نویسد:

«همسرش چنانکه از سر آغاز داستان بیژن و منیژه بر می آید، زنی با سواد وهنرمند بوده، چنگ می نواخته و زبان پهلوی می دانسته و از روی کتابهای پهلوی داستان بیژن و منیژه را برای فردوسی می خوانده است تا او به نظم در آورد:

مرا گفت کز من سخن بشنوی
به شعر آواز این دفتر پهلوی
بگفتم بیارای بت مهر چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر
ز تو گشت طبع من آراسته
ایا مهربان سرو پیراسته
چنان چون ز تو بشنوم در به در
به شعر آوَرَم داستان سر به سر»
همین.
٣٨۹۵۷ - تاریخ انتشار : ۱۹ تير ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : زیر نویس شماره ی ۴ از کامنت اول
تار و مار - تار و مار چیست؟
تار و مار همان لت و پار است با شکلی دیگر.

پس لت و پار چیست؟
لت، تکه چوبی است تخته گونه، اما نه به صافی و همواری تخته؛ که با خرد کردن کُنده به کمک تبر و پاز بدست می آید. عموماً مستطیلی شکل است؛ به عرض تقریباً ۲۵ سانت، و طول نیم متر. هنوز روی خانه های ییلاقی تالش ها با لت، مثل سفال پوشانده می شود. و پار هم مخفف پاره است. و لته که با آن میز و اشیا را پا می کنند نیز بُن در این واژه دارد. لته یعنی تکه ای از پارچه. یعنی لتی از پارچه.
پس لت و پار یعنی تکه و پاره.
حال این سئوال پیش می آید که فرق لت و پار با تار و مار چیست.
فرقشان این است که لت و پار دارای طول و عرض است؛ اما تار و مار از عرض بسیار کمی بر خوردار است؛ طول در آن بر جسته است. مانند تار و نخ، و یا شکل مار. در این مورد مار مترادف کاذب نیست برای تار؛ مثل پسر مسر، دختر مختر. بلکه هر دو واژه دارای معنی خود هستند. در ایران هنوز لت و پار کردن را بکار می برند. اما در افغانستان امروز عموماً لت کردن بکار برده می شود.

امروزه لت و پار کردن یعنی کسی را بشدت زدن. و تار و مار کردن یعنی اردویی را سرکوب کردن و کشتن و یا پس راندن. اما این مفاهیم به معنی دقیق کلمه بار ها و بار ها به وسیله ی یورشگران خارجی بر سر خلق های ایران آمده در طول تاریخ. یعنی اگر در منطقه ای مقاومت می شد؛ سر کرده ی جنایتکاران یورشگر دستور میداد در حضور هزاران نفر از مردم و لشکریان ایرانیانی که مقاومت کرده بودند را تکه تکه کنند. و یا ریز ریز سازند مانند تار و مار. یا در دیگ روغن در حال جوش می انداختند. یا ازسر ها مناره می ساختند. شیوه های دیگری نیز مرسوم بود مانند سر بریدن چند ده هزار نفری. که گاه با خونشان حتی آسیاب می چرخاندن تا نان آن بخورند. یکی دیگر از شیوه های شکنجه که غیر به ایران آورد، زنده زنده نشاندن شورشیان بر چوب های بلند نوک تیز بود. چوب را در مقعد فرد زنده فرو می کردند و سپس سر دیگر چوب را در چاله ای که از پیش آماده شده بود می کاشتند و در دو سوی جاده ها گاه جسد هزاران نفر را آن بالا برای مدتی نگاه می داشتند تا مایه ی عبرت گردد. و بدین سان بخش بزرگی از ایرانیان فرهنگ و زبان خود را برای همیشه به فراموشی سپردند در بی حقوقی مطلق. کار را بجایی رساندند که اگر یورشگر مسلط بر جان و مال مردم وارد خانه ای می شد؛ مرد خانه باید او را با زن و فرزندان خود تنها می نهاد و از خانه بیرون می رفت؛ وگرنه درجا کشته می شد. و گاه هم به مردان و هم به زنان تجاوز می کردند.
اشکالی از شیوه های استفاده جنسی از مردان را نیز غیر به ایران آورده. از آن جمله این بود که نو جوانان را اخته کرده، بعد برای اینکه امرا و سران یورشگران بتوانند به آسانی با آنها تماس جنسی داشته باشند، "مردانی" برای این عمل ساخته شده بودند که چوب مخصوصی را هر روز چندین بار به نوجوان فرو می کردند تا بعد از مدتی مقعد او آماده ی برای تماس گردد.
یکی از اشکال معمول اخته کردن این بود که چوب های بارفیکس مانندی درست کرده بودند و نوجوان را به آنجا برده دستور می دادند که به چوب بارفیکس آویزان شود. بعد یک "مردی" که حرفه اش این بود؛ در حرکتی بسیار سریع بند خایه هایش را قطع می کرد.
تاریخ غمباری دارد آن کهن سر زمین.
٣٨۹۴۰ - تاریخ انتشار : ۱۹ تير ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : و به بزرگی خود ببخشید که نام مبارک شما را با تالشی نوشتم. منظور بدی نداشتم. گاه بیان به شیوه ی زبانهای کهن ایرانی شعری آه‍یودی خاصی دارد. پس به زیباتر شدن سخن چشم داشتم،که آن دو واژه را در باغ صفحه به سبک کهن کاشتم.
استاد پارسای عزیز این توضیح برای شما نیست. شما احتیاج به این توضیح ندارید. کلی و برای همگان است.

مفهوم ِ پارسا بهمن(تالشی)؛ همان بهمن ِ پارسای فارسی دری است. مثل فَرَور تالشی، مثل فَرَوَش تالشی، مثل فَرَهَنگ تالشی، که همان هنگ ِ فَر و شکوه فارسی دری است. با این تفاوت که از شعر آلودگی و موسیقی سخن کاسته می شود، وقتی سخنی نه فتحه پذیر گردد. یعنی زَبری زیر گردد. وقتی باز بیشتر دقت می کنی، احساسی چنین داری که با این کار واژه از جوانی اندگی می گریزد؛ و کمی کِشدار و پیر گردد.
٣٨۹۲٨ - تاریخ انتشار : ۱٨ تير ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : با میوه های گس و نارس؛ باغ پُر از کالی بود و بس ........ از منظومه صبور. کال زیستن گرچه خوش و دلپذیر نیست؛ اما به از آن است که تن به رذالت دهیم تا پخته گردیم. البته منظور شاعر رسیدن به هدف مطلوب است. ولی ایهام این مفهوم نیز در آن سخن می گنجد.
و چند کلمه در باب «برسم»: برسم یعنی رسیده و پخته گردم. برسم یعنی به هدف و مقصود خود برسم. رسیدن اینجا رسیدنی کلی است. رسیدن به هر چیزی که برای آدمی مطلوب است، می باشد.
شاعر می گوید: مبادا من از زیبای وجود تو تهی گردم، تا بتوانم رسیده شوم؛ پخته گردم. و یا به اهداف دیگر خود برسم به هر قیمتی. یعنی آن زیبایی که در خانه ی جان تو ثبت است؛ در درون من میهن دوست نیز پر شور رواج دارد. یعنی در تو خود را یافته ام. و از این زیبا تر نمی شود که انسانی خود را در گیاه ببیند؛ و با زلال سبز وجودش به گفتگو بنشیند. این است که من - تورج پارسی - تو را دوست میدارم؛ و برایت از صمیم قلب واژه واژه می بارم. بگذار هیچ هدفی نتواند پاک وجودم را از تو که در درون منی تهی سازد.
٣٨۹۲۷ - تاریخ انتشار : ۱٨ تير ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : استاد پارسای گرامی، با سلام مجدد. در ضمن در اصل شعر نسزد است، که شما به اشتباه نرسد نوشته اید. البته بیان شما نیز زیباست و در معنی بیت تغییر چندانی نمی دهد. بر عکس آوردن ناخود آگاه نرسد در کنار برسم، از سوی شما نیز زیبایی خود را دارد در بیت؛ و گویای فراست
«تو گل خوب وفایی ، تو سزاوار ثنایی
نسزد که بی تو جانا ، برسم به هر بهایی»
٣٨۹۲۴ - تاریخ انتشار : ۱٨ تير ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : بر بهمن پارسا و بر تورج پارسی سلام، بر همه سلام. پارسای گرامی، آن سخن کنایه ایست مکرر به شعر «پارسی» که تورج گفت
بهمن پارسا استاد و مسلط است. و بی شک به تذکرات ایشان گوش سپردن سودمند خواهد بود.

اما من به یک نکته از سخن ایشان می پردازم، به تقاضای خود استاد پارسا بهمن گرامی.

«میگوید: تو گل خوب ِ وفایی ، توسزاوار ثنایی/نرسد که بی تو جانا برسم به هر بهایی.جای نهایت امتنان است اگر کسی این گفته را معنا کند؟»

استاد پارسای عزیز، آن بیت بر می گردد به این توضیح سراینده، در پایان شعر:

«در گل فروشی گلی دیدم از امریکای لاتین که گفتند اگر گلدانش را عوض کنی زود خشک می شود و به گل شهر آشنایی نامور بوداین غزل را پس از دیدن و شنیدن شرح این گل سرودم»

معنی بیت: یعنی ای گیاهی که به شهر آشنای خود، به زیستگاه خود. به جایی که میهن توست؛ در آن تغذیه و رشد کرده ای؛ و گل داده ای؛ مهر می ورزی با وفاداری؛ پس تو از نگاه من سزاوار ثنایی. مباد هرگز که من - تورج پارسی - بی داشتن تو در خود، در جان خود؛ در اندیشه ی خود؛ با زیر پا گذاشتن وفاداری؛ به مُدگرایان زمانه پیوسته به نان و نوایی برسم با پشت کردن به میهنم. مباد هرگز چنین! شرمم باد اگر چنان گردم.

حال نوع بیان چگونه است و کلام در چه سطحی بیان شده بحثی دیگر است که من نیز بر رسی آن را به اساتید سخن وا می گذارم. که البته بحث دیگری است.

من قبل از اینکه کامنت شما را بخوانم، کامنتی ناتمام در باب شعر جناب تورج پارسی با نگاهی کلی نوشتم که هنوز منتشر نشده است. من در ادامه آن کامنت ناتمام به سخن شما استاد گرامی باز بر می گردم.

پیوسته شاد و شکفته باشید چو خورشید، چو بهار
٣٨۹۲۲ - تاریخ انتشار : ۱٨ تير ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : چو دریا وَشی می کند آدمی ......................
هنوز وقتی می بینم دلی مهربان با دیدن کودکان کار، کودکان خیابانی می لرزد؛ و چشمی بخاطر دستان تهی کارگری که شرمنده به سوی خانه می رود، نمناک می گردد؛ و جانی حساس، افسانه جو، و شعر آلود، نگران گلهاست؛ به خود می گویم: «زیبایی جهان را نجات خواهد داد» داستایوسکی هنوز نمرده. چهره ی آفتاب سوخته ی صمد هنوز بر دل ها حکم می راند؛ پسر معلم و بوعلی گونه ی دایه سلطنه زنده است. پس بشریت با تمام بیهودگی هایی که بر جهان حاکم است، هنوز کاملاً نمرده.
هنوز مادر زمان می تواند لدو۱، فردوسی و بانوی او، ستار خان، ماندلا، و مرتضی بزاید.................

زیر نویس ۱- لدو - قهرمان افسانه ای تالش هاست.
غارتگران به ایران زمین یورش آورده اند. مردان را می کشند. زنان و کودکان را به اسارت می برند. لدوی مرزبان به همراه یاران خود با یورشگران در جنگ است.

زن در فرهنگ تالش کهن نقشی والا، ویژه و تعیین کننده دارد.

در نبود مردان، غارتگران ناجوانانه حمله ور می شوند؛ غارت می کنند و عده ای زن و کودک را نیز با خود به اسارت می برند. در بین اسرا از جمله خورشید۲ خواهر هنرمند لدوست. وقتی به بلندای مرز می رسند و می خواهند از بند۳ بگذرند، خورشید خواهر هنرمند و نی نواز لدو می گوید: حال که زمین را به خون کشیده اید؛ مردان را کشته اید و زنان و کودکان را به اسارت می برید؛ لحظه ای بایستید تا برای آخرین بار در خاک میهن بنوازم.
سر ِ یورشگران پیشنهاد دختر ایران زمین را می پذیرد و دستور توقف می دهد. و «خورشید» خواهر «لدو» می نوازد:

لدولِه جااااااااااااااااااااااااااااان به
لدولِه جااااااااااااااااااااااااااااان به
لدوله جان به، لدوله جان به، لدوله جان به
.........................................
ترانه ای کهن و بلند است.
خورشید داستان اسارت خود و دیگر یاران را با نی باز می گوید. لدو که در دامنه هاست؛ پیام خواهر را شنیده، با یاران سر می رسد و دشمنان غارتگر و به اسارت بَر را تار و مار۴ کرده و خواهر و دیگران را نجات می دهد.
فرهنگ تالشی پر است از این داستان های افسانه ای در دفاع از ایران زمین. بسیاری از مناطق ییلاقی ماسال آراسته به نام های شاهنامه ای است. و این نامگذاری ها به دلایل فراوان که در این اندک نگنجد، به قبل از اسلام، و نوشتن شاهنامه ی پیر خردمند توس بر می گردد۵.

۲ - خورشید نام زن است در تالش؛ و نام مرد است در پاکستان.

۳ - «بند» و «در بند» - بند یعنی زندان. و هم به معنی مرز و محل وصل شدن است. مثل خط اتصال یال دو سوی کوه. مثل بند دو تکه انگشت. و هم به معنی رشته ای یا هر وسیله ی دیگری است که برای بستن بکار آید. و هم معنی غیر مستقیم « بند» کنترل می باشد. که از جمله «بی بند و بار» گواه این سخن است. و در بند، یعنی کسی که زندانی است. و هم در بند چیزی بودن؛ یعنی دغدغه ی موضوعی را داشتن.
من اما اینجا به «بند» و «دربند» دیگری نظر دارم. بند و در بندی که دیگر در زبان ملی ما ایرانیان - فارسی دری - منسوخ شده است.
چنانکه پیشتر نوشتم؛ هم، بند منطقه ای است در بلندای کوهستان. این مفهوم هنوز در تالشی و تاتی بکار می رود.
نقطه ای از آن بلندی را در قدیم به عنوان گذرگاه کاروانیان انتخاب می کردند؛که آن نقطه محل باج گیری خان ها و هم محل گرفتن مالیات از سوی مأمورن رسمی و نیمه رسمی دولتی بود. آن نقطه را نیز در بند - یعنی محل گذر، یعنی در ِ بند؛ یعنی دروازه ی بند، یعنی دروازه ی مرز - می نامیدند. مثل دربند در جمهوری خود مختار داغستان. یا در بند در تهران خودمان.
واژه بسیار کهن بند به معنی مرز، محل بند شدن دو سوی کوه، یا بلندای کوهستان، حالا دیگر در زبان فارسی دری منسوخ شده است. اما به عنوان نام محل هنوز بکار می رود؛ بی آنکه به معنی آن توجه شود. مثل در بند در اطراف تهران.
راستی چرا بی بند و بار؟
زیرا صاحبان بار موظف بودند، مجبور می شدند پشت ِ بند - دروازه ی کنترل - بار و بنه بر زمین نهند و منتظر کنترل باشند؛ تا باج و یا مالیات بپردازند و آزاد گردند برای گذر از بند. اما پیاده و سواره ای که بار به همراه نداشت؛ قانون بند - مرز، گمرک - شامل او نمی شد.
پس، او که بی بار است، بی بند است او. یعنی از کنترل رهاست. یعنی قانون بند شامل او نمی شود. بعد ها این واژه که نشانه ی آزاد بودن اشخاص بود برای ندادن مالیات، مثل بسیاری از واژگان دیگر مفهوم جدیدی یافته. و حالا در ایران زمین ما در حد توهین بکار می رود.

واژه ی ایرانی «در بند» در واقع معادل گمرک ترکی است. با این تفاوت که گمرک خود ِ مالیات است؛ در حالی که دربند محل گذر؛ در ِ گذرگاه، محل مالیات گرفتن و کنترل می باشد. گرچه امروزه گمرک نیز در ایران به معنی محل کنترل بکار می رود؛ نه خود مالیات.

دو زیر نویس دیگر را دیرتر می نویسم.
٣٨۹۲۱ - تاریخ انتشار : ۱٨ تير ۱٣۹۰       

    از : بهمن پارسا

عنوان : چند نکته!
باحترام و امّا بی مقدمه چند نکته را بگویم و واگذارم به اهل فن. وقتی ابیات این شعر را
میخوانیم با نوعی اخلال در وزن روبرو هستیم و برای رسیدن به تعادل در ایجاد وزن لازم، میباید که در آهنگ و ر ِنگ کلمات تصرفاتی بکنیم. "گل ِ خوشبوی وفایی" سنگین تر از آهنگ کلمات پیش از خود میباشد.
وقتی به زبانی تا این کتابی مینویسیم "غم دل به کی! بگویم" نا روا ودور از فصاحتی است که شاعر قصد دارد با توسل به آن چیزی گفته باشد.
ز نگاه چشم مستت بدهم خراج بسیار ... اساسا این بیت حاوی کدام اشاره و کدام معنای منطقی و شاعرانه است؟! خراج به زور میگیرند و یا به اکراه میدهند، و میان این معنا و چشم مست کوچکترین رابطه شاعرانه و خیال پردازانه نیست،به خصوص که قضیه به عیادت و دل سرا راه میبرد، این نهایت است بر بی معنایی این بیت و تعبیرات ناپسند و نامربوط.
میگوید: تو گل خوب ِ وفایی ، توسزاوار ثنایی/نرسد که بی تو جانا برسم به هر بهایی.جای نهایت امتنان است اگر کسی این گفته را معنا کند؟
گفته است: دل من زبخت هرگز منما شکوه و زاری؟؟؟!!! اگر shokooh است غلط است و آگر shek"veh است که اساسا مخلّ وزن است و به خواندن نمیآید.
غرض اینکه اگر اشتباه چاپ در میان نیست گوینده محترم نیاز دارند مروری کنند آنچه را سروده اندو محل سپاس است رهنمود دهند اگر من بیراه میگویم. مهر شما مسری باد.
٣٨۹۱٨ - تاریخ انتشار : ۱٨ تير ۱٣۹۰       

  

 
چاپ کن

نظرات (۹)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست