سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کلاغ - میرزاآقا عسگری (مانی)

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : با اجازه ی مانی و همه
عکسی که در آغاز این صفحه آمده و زیرش نوشته شده روستای عالیدره کجور؛ اصل این نام آلی دره = آل ی دره، است. و اگر این واژه مرکب را که به قاعده ی زبان های کهن ایرانی است، به فارسی دری بر گردانیم، می شود دره ی آل. و آل همان جن یا پری است.
٣۹۵٣٨ - تاریخ انتشار : ۱۴ مرداد ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : و چند جمله در باب اینکه چرا قوی ترین نقطه ی شعر آنجاست که سخن از کلاغ و شب در میان است
قبل از آن که در باب شعر بنویسم لازم است بگویم که به اشتباه نوشتم که طرف چپ پیام ها را می توانم بخوانم؛ بر عکس در کامپیوتر من سمت راست نظرات فقط آشکار و قابل خواندن است.

اما چرا آن قسمت شعر بسیار قوی و حتی می توان گفت شاهکار است؟

برای اینکه عموماً در شعر رنگهای مختلف به جنگ و یا به کمک هم می آیند. در این شعر مانی یک رنگ به جنگ خودش رفته. به به، خدای من از این زیباتر نمی شود.
منظور از کلاغ، کلاغ کلاسیک ایرانی که خاکستری رنگ است و کمی هم از سفیدی رنگ بر خوردار است نیست. منظور شاعر در اینجا از کلاغ، کلاغ یک دست سیاه است. نام دیگر این نوع کلاغ در فرهنگ ایرانی زاغ سیاه است. یعنی همین کلاغی که در اروپا فراوان دیده می شود؛ و در همه جای ایران دیده نمی شود.
حال شاعر رنگ سیاه کلاغ را رو در روی رنگ سیاه شب نهاده و این دو رنگ؛ که هر دو سیاه هستند را با هم مقایسه کرده و به جنگ هم فرستاده.
آن تفسیر های کوتاه من هم همه در باب همین یک تکه ی شعر است؛ که تلاش کرده ام بگویم به جای کلاغ نازنین و پرنده، می توان واژه ی دیگری را بکار برد. این تکه از شعر مانی ناب ِ ناب است. این نوع آفرینش اگر نه بی نظیر، براستی کم نظیر است.
٣۹۵۲۵ - تاریخ انتشار : ۱٣ مرداد ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : با سلامی دیگر، و چند نکته
۱ - داریوش عزیز، تو به من بدکار نیستی، بلکه از من بخاطر صداقت وجودت طلبکاری. من همیشه گفته ام و باز تکرار می کنم اگر انسانی صادق نباشد؛ هرچه دانشمند تر مضر تر و پلشت تر است. نمی دانم تو چه دیدی کلاً در باب من داری. من به آثار آدمها دقت می کنم. من در باب تو دید بسیار مثبتی دارم. زیرا بار ها صداقت وجودت را در قلم ات دیده ام. یعنی دیده ام موفق شده ای که شراب وجود را در پیاله های واژه بریزی سرشار. و همین باعث شده که با احترامی ویژه و چون دوستی نزدیک بهت نگاه کنم. آن شوخی آغاز کامنت قبلی نیز از همین زاویه ی حس نزدیکی و دوستی بود. گاهی در پشت واژه های انسانی، بزرگی و مهمتر از آن صداقت را می توان دید. من این را در کارهایت بار ها و بار ها دیده ام.
خیلی ها فکر می کنند که اگر دویی کنند، و زرنگ بازی در بیاورند؛ برنده اند. در حالی که اصلاً اینطور نیست. انسان هرچقدر هم که "زرنگ" باشد، بلاخره در یک پیچی خودش خودش را لو می دهد. پس خوش به حال آنانی که داریوشی می زیند.

۲- زیر نویس پای کامنت قبلی را به این خاطر نوشتم که خیلی از عزیزان فکر می کنند که حال که ما با هم از دید نظری مخالفیم، پس حق داریم با هم دشمن خونین هم باشیم. خواستم بگویم که این حق نیست. حق این است که در عین اختلاف نظر، ما بتوانیم با هم بدون سمت گیری و بدون دشمنی و حتی با مهر بر خورد صادقانه داشته باشیم. می دانم این دشوار است؛ اما باور کنید، فقط با کمی تمرین شدنیست. اگر کسی موفق به این کار شد؛ برده است؛ و از پیروزمندان خواهد بود؛ حتی اگر همه ی سفلگان جهان بریزند سرش.

۳ - من فقط و فقط به عنوان شعر جناب مانی عزیز پرداخته ام و بس. پس برای جلو گیری از ایجاد هر نوع سو تفاهمی لازم است اضافه کنم که: من کلاً طرفدار شعر مانی گرامی نیستم. ولی این شعر ایشان شعریست بسیار قوی. اتفاقاً به نظر من قوی ترین بخش شعر همانجا است که سخن از کلاغ و شب به میان است. این شعر آدمی را به خانه ی رمز آلود بیدل و صائب، و شاعران آمریکای لاتین می برد.
مانی متأسفانه نه همیشه، گاهی، از این دست می نویسد. همین یک سال پیش بود؛ دقیقاً تاریخ اش را به یاد ندارم؛ شعر کوتاهی نوشته بود که می توان گفت شاهکار بود. بلافاصله بعد از خواندن اش به ایشان میل زدم و نوشتم مانی جان از این دست بسرا.
حیف که آن شعر زیبا را دم دست ندارم و نامش نیز از یادم رفته؛ وگرنه همینجا می گذاشتمش.
و همچنان شاد باشید؛ که شادی، آزادی درون است.
٣۹۵۲۴ - تاریخ انتشار : ۱٣ مرداد ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : داریوش نازنین سلام؛ من می توانم پیام بفرستم ولی از خواندن پیام ها محروم شده ام. فقط بخش چپ نظرات را می توانم بخوانم
یکی به من گفت: که مسئولین سایت می توانند از سوی خود تنظیم کنند. چون من فقط با این سایت و فقط با جایی که خودم نظر گذاشته ام مشکل دارم. یعنی نظرات پای بقیه ی مطالب سایت اخبار روز را می توانم کامل بخوانم. فکر می کردم جناب تابان و جناب خسرو باقر پور از سوی کامپیوتر خودشان می تونند تنظیم بکنند که دیشب برای هر دویشان نامه نوشتم. که تا این لحظه نشده. و جالب است که فقط نظراتی را نمی توانم بخوانم که خودم آنجا نظر گذاشته ام. زیاد از امور فنی کامپیوتر سر در نمی آورم. اگر دوستانی می تونند راهنمایی کنند؛ لطفاً دریغ نکنند.
داریوش گل، لطف کن و نظر خود را برام به آدرس ایمیل من بفرست. البته به ایمیل من هم حمله شده. صفحه پهن و درد سر آفرین است؛ و وقت خور شده؛ اما هنوز قابل استفاده است.
و دیگر عزیزان هم اگر پیامی مشخصاً برای من دارند لطفاً به آدرس ایمیل من بفرستند. من اهل بحث دوستانه، عمیقاً سازنده و خورشید وارم. اعتقاد دارم بحث راستین باید خورشیدوار باشد؛ وگرنه چشم حقیقت را لوچ کردن است، و عمر عزیز پوج کردن. از صمیم قلب می خواهم شعر ایرانی هرچه بیشتر اوج بگیرد. یعنی بیش از این که هست باشد. این است که بیقراری می کنم. اوج گرفتن راستکی شعر ایرانی آرزوی بزرگ من است. برای سر گرمی نمی نویسم. من کوهی از دست نوشته - رمان؛ شعر؛ واژه شکافی، تحقیق، نقد، داستان و ... دارم؛ که حد اقل پنج، شش سالی کار می برند. عشق مرا به این کرانه می کشاند. این بی رحم؛ این دلپذیر؛ مرا با از اعماق ِ دل بر آمده مثنوی و شور و ترانه می کشاند، می کشاند، می کشاند ... من وقت اضافی ندارم که بیایم و اینجا بکُشم، تا شب روز گردد و روز به شب کشیده شود. نان قرض دادن نیز بلد نیستم. به همین خاطر دوست اندک، و دشمن فراوان دارم. حسادت و حقارت که شغل بسیاری از مردم روزگار ماست را نیز نمی شناسم. نشناخته ام هرگز. مادر به من نیاموخته زشت بودن را. حق کسی را نیز زیر پا نمی اندازم؛ حتی اگر دشمن من باشد۱. به کودک، به زن، به زیبایی قسم اگر تمام جهان را بدهد مورچه ای را نمی آزارم. زندگی وحشنتاک و زیر خط فقیر من شاهد من است امروز. می دانم؛ خوب می دانم که این جرم بزرگی است. و می دانم که انسان زیستن اینها را نیز دارد.
با احترام و ادب فراوان خدمت آنانی که هنوز؛ شرور؛ مصلحت گرا؛ باند باز؛ دروغپرداز و دارای روح و روانی ناساز - بیمار - نشده اند.
لیثی حبیبی - م. تلنگر

و این هم نشانی ایمیل من:

[email protected]

پیروز و شاد باشید. و این را نیز نباید فراموش کرد که گاه پیروز شدن بر خود، مشکل تر از در جبهه ها جنگیدن است.

۱ - من به این عرفان و خلوص امروز نرسیده ام که از پنجاه گذشته سن. وجدان داشتن را پدر و مادرم در لحظه لحظه ی زندگی به من آموختند. انقلاب تازه مثلاً پیروز شده بود. ساواکی ها لو رفته بودند. خواهر یکی از آنها به خانه ی ما پناهنده شد؛ و گفت: لیثی جان، برادرم بخاطر پرونده ای که برای تو درست کرده، گیر است؛ بخاطر کودکانش کاری بکن. شهر در دست ما بود هنوز. رفتم و به دروغ گفتم: می خواستند در ساواک آستارا سر به نیستم کنند؛ او مرا نجات داده. پیر مرد هنوز زنده است. گاه از دور دست به خانه ی ما به پدر و مادر پیر رنجدیده ام زنگ می زند و می گوید: دلم بر ای دیدن مرد یک ذره شده است. حال گاه که از سوی "دوست" و دشمن مورد یورش قرار می گیرم؛ از خود می پرسم: آیا به من هم می توان ظلم کرد؟!
بیایید با هم مهربانتر از اینها باشیم؛ بیایید دوست بداریم یکدیگر را!
٣۹۵۱۵ - تاریخ انتشار : ۱٣ مرداد ۱٣۹۰       

    از : یوسف صدیق(گیلراد)

عنوان : کلاغ
تا کنون واژه‌ی " میرش" را در نوشته‌ای نخوانده بودم. آیا از آفریده‌های مانی است؟ نمی‌دانم. اما بی‌ شک ترکیب "زایش و میرش" که خطی‌ از نور میانشان کشیده می‌‌شود، تازه‌گی دارد.

دیگر آنکه شهاب مانا نیست. از این زاویه، مفهوم کوتاهی‌ عمر، به شکلی‌ شاعرانه، فلسفی‌ و به آرامی در ذهن خواننده رسوب میکند.

آنچه این تکه‌ی کوچک از مینیاتور شعر را جالب تر می‌‌کند؛ انتقال "آرام" یک "مفهوم" به ذهن، با بهره‌گیری هوشمندانه از نور است که "سرعت" حرکت آن بر کسی‌ پوشیده نیست.

در شعر مانی، "نقره‌ی برگ‌ها" به اعماق واژه‌ می‌‌غلتد.
٣۹۵۱۱ - تاریخ انتشار : ۱٣ مرداد ۱٣۹۰       

    از : داریوش لعل ریاحی

عنوان : پاسخ به هموطنی از جنس نایاب پیش رو
هموطن گرامی لیثی عزیز . آنچه بیان کرده ای از جوهر جانی برآمده که تردید ندارم ، فریادی است که همه با آن آشناییم . وقتی تاریخ می ایستد ، شاعر به حرکت در می آید . حتی اگر تاریخ را ایستا نبینم ، حرکت را در طول تاریخ این سرزمین اهورایی ، باور دارم . پیروزی با روشنایی و آزادی است ، هر چند با بهایی که استوره های ما ، چه زن و چه مرد ، با تلخ ترین جرعه های ممکن نوشیده اند . ما را به فردا ی دور از این ناملایمات ، خواهد برد . من شعر مانی را ، چون با زبانش آشنایم و آنگاه که پله پله به فراز می رسید . آواز سر می داد و وسپس خورشید را می نگریست که از اندام شهید می گذشت . اسبی کنار پنجره تو خواهد ایستاد . مرا با روح شعر او آشنا کرده است . و همانگونه که گفته ام بعد از مدتها انتظار ، شعری را با همان حال و حال سروده است . من کلمات را می بینم و روشنایی در نظم آن را . اگر نتوانسته ام ، شاید آنچه را می بایست درک کنم ..... حضور خود را در باغی که باید ، انکار خواهم کرد . و این را به شما بدهکارم .
٣۹۵۰٣ - تاریخ انتشار : ۱۲ مرداد ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : پیام خصوصی. جناب تابان و خسروی گرامی سلام
مثل اینکه به کامپیوتر من حمله شده. از چند ساعت پیش، از زمانی که آخرین نظر خود را پای شعر مانی گذاشتم؛ دو تا مشکل اصلی برام پیش آمده. متأسفانه خیلی به امور فنی کامپیوتر وارد نیستم. یکی این است که صفحه ی ایمیل من گسترده شده. و دیگر اشکال این است که بخش نظرات زیر شعر آقای مانی که خودم آنجا نظر گذاشته ام؛ نیمی به طرف سمت راست می ره و آن زیر مخفی می شود؛ در نتیجه من فقط می توانم نیمه ی طرف چپ نظرات زیر شعر آقای مانی را بخوانم. و عجیب است که بقیه ی نظرات که در زیر مقالات و مطالب دیگر سایت شما گذاشته شده را کامل می بینم.
با این حساب من دیگر در بحث زیبایی که شروع کرده ام نمی توانم شرکت کنم. چون نمی دانم طرف مقابل خطاب به من چه می نویسد.
شاید شما از آن سو بتوانید تنظیم کنید. اگر می توانید راهنمایی هم بنمایید.
قبلاً هم یک بار این مشکل را ماه پیش داشتم که وقتی از فریفوکس استفاده کردم؛ مشکل رفع شد. اینبار هم در فریفوکس و هم در گوگل مشکل دارم. از آنجایی که در سایت شما فقط در زیر شعر مانی مشکل دارم؛ این نشان می دهد که حمله هدفمند است. دیروز پای وبلاگ «تالش شناسی» کمی تندی کردم در باب نمایندگان دزد و شارلاتان منطقه ی تالش. شاید دارند تلافی می کنند؛ نمی دانم.
با تشکر
لیثی حبیبی
٣۹۵۰۱ - تاریخ انتشار : ۱۲ مرداد ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : داریوش جان عزیز سلام. تو که شاعر بودی، اهل فتوا شده ای! نکند تازگی ملا شده ای!؟
جواب من کوتاه است. نمونه های کم حجم؛ با مقدمه ای بلند.
چرا مقدمه ی بلند؟
زیرا این گفتگوی من و داریوش جان، دیگر بر رسی شعر فقط نیست. بحثی بلند است در جلوی دانشگاه ادبیات زمان، در تهران زندگی. و بحث اگر گسترده نگردد؛ همه ی گوشه هایش وا نشود.
پس آنان ر ا که حوصله تنگ است؛ و یا دانششان در حدی است که به مقدمه احتیاج ندارند؛ بی خواندن مقدمه می توانند پایانه های کم حجم را بخوانند. ولی اگر اندگی صبر پیشه کنید؛ با خواندن مقدمه ی بلند،کوتاه های پایان، بهتر جذب وجود می گردد. یعنی سخن، کم چون و چند می شود؛ و در خانه ی خیال و آفرینش؛ دل بیشتر بند می شود. اینک داریوش خان با من به راه بیفت و در پایان در گریه خنده بین.
یعنی: خنده هم گریان شود؛ چون گریه خندان می شود. یعنی در نسبیت است؛ که به شکلی باور نکردنی؛ این یکی آن می شود.
اگر کس دیگری آن سخن داریوش را بیان می کرد؛ یعنی می نوشت؛ به راه خود می رفتم. ولی وقتی داریوش اهل آفرینش، و شعر بینش ِ شاعر، آن سخن بگوید، این نکته او که نداند کیست؟ که اینجا دیگر سکوت جایز نیست.
نمی دانم این طلای ناب از آن ِ چه کسی است: «وقتی تاریخ می ایستد، شاعران به راه می افتند»
داریوش گرامی ادبیات و شعر که حزب نیست تا سیاست داشته باشد! تا منتظر چیزی و یا کسی باشد برای گریختن از کهنگی. بر عکس در اوج تنگنا «آن» که باید می گردد. ادبیات و شعر رها ترین است. کولی حضورض آنجا پیدا می شود که راه ها بسته و جان ها خسته، گام ها آهسته، فرود دشنه ها پیوسته؛ اتحاد مردمان کسسته، تیر بخت از کمان میهن به بیراهه جسته؛ جوانان، چو فرزندان کاوه، خونین و سر بریده اند دسته دسته؛ سر ها به زیر؛ پا ها در زنجیر ؛ دست ها بسته. پوچی به خریدار دل بسته؛ وقتی که هست به زیر پای دیکتاتور، مغز ها و هسته؛ و فوج تیره بانان، از راه رسیده اند دسته دسته. وقتی نعره زن، شحنه ی مسته، و دست روز گار آلوده گشته به هرچه پسته؛ کاوه ی تاریخ از داریوش شاعر انتظار دارد که به راه بیفتد. همینک، بی درنگ، به راه بیفتد. داریوش شاعری که می تواند لوکوموتیو ایستاده ی تاریخ را به راه اندازد. وگرنه خدای شعر دفترش چنان بستاند؛ که آن واژه پرست، برای همیشه غصه دار و بی یار بمانَد.
می بینی که خطایت بزرگ است؛ و نوشته ات در بره خانه ی خیال، گرسنه گرگ. زیرا غیر از این که تو گفته ای، درماندگان؛ منتظران؛ عاشقان تازگی؛ انتظار دارند از شاعران و انسان های آفریننده ی سترگ.
بگذریم کزین دست؛ سخن در دل این کوهی مردشورشی فراوان است.
پس در ادامه مقدمه کم کم می رویم روی اصل مطلب.
داریوش خان عزیز؛ من که نگفته ام استعاره بکار نبر. گفته ام کهنه و بی ابتکار مبر. یعنی یخ در زمستان به بازار مبر. آفت ماندگی به تازه شکفته باغ، به شکوفه زار فصل بهار مبر. یعنی دستان تهی را به میدان کارزار مبر. یعنی در تکرار ها، بی گناهی واژه را به پای قلم دار مبر. کوتاه سخن: گفته ام جلاد شهر را به روز کیفر ِ دوست؛ بر شانه به سوی دار مبر. یعنی تنبلی؛ مدهوشی و سستی را به اذهان بیدار مبر، جار اگر می زنند به شهر های ترس خورده ی تیغ در گلو؛ برای دارو غه گفتم که یک دسته خار مبر. یعنی به روز مرگ عاشقلر؛ برای رقیب او به میدان خسته ی شهر دمبک و تار مبر. کوتاهترین سخن: سرما زده را اگر قبایی بردی؛ با آستین کهنه گی، مار مبر.
پس تو که داریوش جان عزیز باشی؛ می توان همان منظور را به اشکال دیگری بیان کرد.
چگونه؟
ناخورده مستی گر کنی؛ آتش به هستی گر کنی؛ جان جهان بر هم زنی؛ آتش به جان غم زنی؛ آتش شوی با نور هست؛ خود شعله گردی دست به دست؛ وَشتَن به جانت می دَود؛ دریا نهانت می دَوَد؛ موجی همه، تو سر به سر؛ بس موج ها با یکدگر؛ در فصل آن دریا جنون؛ کوهی ز آب آید برون؛ جام جهان بر هم زند؛ آتش و آب در هم زند. شعله ز آب آید پدید؛ در پیچ و تاب آید پدید، چون هر غروب آفتاب؛ خورشید را مانی به آب. آنگه کلیدت می دهند؛ وسعت به دیدت می دهند؛ دریا شوی بر روی خاک؛ مستی بزایی همچو تاک، در خمره ی جانت سرود، میهن به تو گوید: درود! خوش آمدی ای می فروش؛ از ما ببر تو عقل و هوش؛ از واژه می بس می دهی؛ جامی به هر کس می دهی؛ آتش ستانان می شوند؛ نعره زنان پس سوی جانان می شوند؛ دل در دو دست با سر روند؛ چون مرغک بی سر روند؛ پرپر زنان آتش فشان از جام تو؛
.....................................................................................................................................................................................................................................................................................................................
این مثنوی واره می تواند تا صبح فردا اگر تشنگی و گرسنگی از پایم نیندازد؛ ادامه پیدا کند در رقص و آتش. از سوی دیگر، ممکن است که درازای سخن نشود برای بعضی از دوستان، نیک و دلکش؛
پس
اندک
از دریای این خوانش دهم
اینجا پایانش دهم.

می آورم در بحث ما
در این زبانی کارزار
دو؛ چند مثال
درجا آید؛ بی مجال
این نکته را پس یاد دار
این جملگی
از سرعت و از دور ماست
آری، فقط
اینجا مثال منظور ماست.

مثال ها:

چنان شد سیاهی پدید
که چشمم به شب
روز روشن بدید.

------------------

همه چیز نسبی است
چنان
که گاه در حضور تیرگی
سیاهی شب درخشنده شود
من با چشم خود دیدم
باور کن می تواند گاه
خنده گریه
گریه خنده شود.

------------------------

در تلاطم تاریخ
تیره ی مطلق چو سر رسید
حتی شب به رنگ روز گشت!

---------------------------

وقتی جیغ ِ ظلمات برخاست
حتی صدای تیره ی شب روشن بود

---------------------------

چنان آویخت مرا
به چنگک تیرکی
که به روشنی شب پناهنده شدم.
----------------------------

در لنگر گاه چشم من
دریای شب روشن شد
در حضور اقیانوس تیرگی
--------------------------

نمی خواهم بیش از این سخن را به درازا بکشانم؛ و زنده زنده حوصله مردمان بُکشانم. وگرنه از این دست، هایکو مثال ها برایت می توانم دو صد و بیش؛ بر آورم از دریایی آتشین اندرون خویش.

پس در پیایان، بیایید با هم، برای همیشه؛ این زرینه سخن، ثبت دفترخانه ی جان کنیم: «وقتی تاریخ می ایستد؛ شاعران به راه می افتند.»

و این دوران همیشه پر از آفرینش بوده است. در این تیره شب بلند چله گونه است که خورشید نو آفریده می شود؛ وقتی پرده های سیاهی و تباهی، با شمشیر نور افشان ابتکار قلم دریده می شود. اتفاقاً در همین دوران است، که کهنه گریزی آغاز می گردد. یعنی نفس کشیدن، به خانه خیال و شعر و ادبیات، با تمام قدرت، باز می گردد.
کوتاه سخن: در زیر شمشیر خون چکان دامکلس دوران؛ واژه می رقصد؛ به ناز می گردد. می گویمش: نمی ترسی؟ سر می زنند! بانوی پر شور ادبیات در جواب من می گوید: بسیار گاه؛ وقتی با لگد در می زنند؛ وقتی که سر می زنند؛ گشوده، بس گره و راز می گردد؛ زندگی چون صبحی دلپذیر در کنار چشمه ساران ییلاقات ماسال، تازه به من باز می گردد!
٣۹۴۹۷ - تاریخ انتشار : ۱۲ مرداد ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : و یک توضیح ضروری
آنجا که از شعر لاله ایرانی و رقیب سخن به میان است؛ این رقیب وجود خارجی ندارد.
یک خیال شاعرانه است. شاعر میگه می خوام یارم فقط و فقط از آن ِ من باشد. و آنجا رقیب خیالی را کلاغ می نامد.
این بر خورد خیالی در شعر ایرانی کاریست عادی؛ و هیچ اشکالی هم ندارد. من فقط روی کلاغ اش تکیه کرده ام. حافظ شیراز بار ها این کار را کرده؛ و گاه حتی برای رقیبی که شاید وجود خارجی ندارد؛ مرگ آرزو کرده.

و این هم عین بیت لاله در شعر آرزو:

بدست هیچ کلاغی بهانه ای ندهد
فقط فقط و فقط سیب کال من باشد
٣۹۴٨۲ - تاریخ انتشار : ۱۲ مرداد ۱٣۹۰       

    از : داریوش لعل ریاحی

عنوان : لطیف تر از تغزل
مانی عزیز، بعد از مدتها که شعر ناب از او می گریخت و یاد شعر های اوایل انقلاب را از خاطر ها می برد ، قطعه نابی سروده اند که مفهومی بدیع با همه کوتاهی ،آنرا در خود دارد . بیان استعاره ها ، همین است که هست ، همه با آن آشناییم ، وقتی می توان آنها را کنار گذاشت که آزادی را تنفس کنیم و با آن نفس بکشیم . آقای لیثی گرامی تا روزهای حذف چنین استعاره هایی ، هنوز باید صبر کرد و منتظر ماند .
٣۹۴۷۶ - تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱٣۹۰       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۱۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست