یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

دادگاه متهمان کهریزک غیرعلنی برگزار شد

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : چون کسی که تیر باران شده باشد، کنار چشمه زانو زد، در هم شکست و نشست.
«وقتی به کنار چشمه رسیدیم؛ لحظاتی ایستاده بر آب زلال نگریست و ناگهان های های گریست. همانطور که اشک می ریخت، کنار چشمه نشست.»

این داستانِ در جا نوشته شده که از یک خاطره ی واقعی گرفته شده را دقایقی پیش وقتی باز نگری کردم؛ این تکه که در بالا آمده را اندکی تغییر دادم اینگونه:


وقتی به کنار چشمه رسیدیم؛ لحظاتی ایستاده بر آب زلال نگریست و ناگهان های های گریست. همانطور که اشک می ریخت، چون کسی که تیر باران شده باشد، کنار چشمه زانو زد، در هم شکست و نشست.
۵۲۰٨۷ - تاریخ انتشار : ٨ اسفند ۱٣۹۱       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : ذاکَ دعوایَ وَها اَنتَ و تِلکَ الایام (حافظ شیراز) - این دادخواست من، این تو و این هم زمانه ...
لطفن این برگ را هم بر آن پرونده بیفزایید:

... اشک در چشمان اش حلقه زد و با صدای دو رگه و بغض آلودی گفت: هیچ یادم نمیره؛ با بهرام رفته بودیم کوه. وقتی بر می گشتیم مسیر را عوض کرد و گفت: بیا به کنار چشمه برویم و دمی آنجا بنشینیم و به یاد یاران آبی بنوشیم.

و رفتیم.

وقتی به کنار چشمه رسیدیم؛ لحظاتی ایستاده بر آب زلال نگریست و ناگهان های های گریست. همانطور که اشک می ریخت، کنار چشمه نشست. مانند باران اردیبهشت در دل جنگل گیلان اشک می ریخت. گاه با دو دست بر پیشانی خود می کوفت.
گفتم: چته پسر! این دیوانه بازی ها چیه در میاری!؟

گفت: آری دیوانه بازی است؛ راست می گویی.

و گفت: تو می دانی چرا آدمیان سالم گاه و بیگاه دیوانه بازی در می آورند؟
برای اینکه پاک کردن دشوار است. و گاه شدنی نیست. می دانی، پاک نمی شود. نمی شود، می دانی.

و حالا صدایش در سرتاسر کوه پیچیده بود. از بلندی صدای او چندین گنجشک کوهی وحشت زده از بوته زار نزدیک چشمه در آمدند و به سوی قله پرواز کردند. کوه در برابر اندوه بیکران مرد حقیر به نظر می رسید.

و من او را برای لحظاتی تنها گذاشتم. و آنسوتر روی یک سنگ بزرگی که نیمی از خود را در خاک پنهان کرده بود، نشستم. بهرام همچنان می گریست. گاه گریه اش به ناله و گاه به زوزه کشیده می شد؛ و بعد دوباره نعره می گشت.
به خود گفتم: چه بر او گذشته که این شده!؟ طوفان را می مانَد که فریاد بارانی اش شکوه دریا را می شکند. کوه را به زانو می نشانَد! چه بر مرد گذشته که این شده!؟

کمی که آرام شد به خود اجازه دادم به او نزدیک شوم. از پشت سر شانه هایش را با دو دست گرفتم و فشردم. و چند بار این کار را تکرار کردم. آرام شد*. کمی آنسوتر کنارش نشستم و گفتم: راست می گویی گاه پاک کردن دشوار و گه ناممکن است. ولی اگر ما بتوانیم تحلیل درستی از آنچه بر ما رفته بنماییم، اندوه نمی تواند کمر شکن گردد.

سکوت کرده بود.
سکوت کردم.
همانطور که نشسته بود؛ ناگهان خود را به کنار آب کشاند. دست چپ را بر زمین کنار چشمه تکیه داد و دست راست خود را در آب فرو برد و مشتی آب برداشت و به دهانش زد و گفت: حسین، و تکراز کرد: رضا، محسن و ... هر بار که مشت آب را به دهان می برد، نام یکی را بر زبان می آورد. احساسی چنین داشتم که از خود بیخود شده. کمی مرا ترسانده بود. می ترسیدم به خود نیاید. اما کمی دیرتر دریافتم که او کاملن هوشیار است. او این کار را از روی تظاهر نیز نمی کرد. بلکه داشت به یاد یاران زوزه می کشید، ناله و نعره می شد و با آّ پاک سخن می گفت. درست مثل اینکه انسانی با مادر خود سخن بگوید، او با آب به درد دل نشسته بود.

گفت: می دانی از زدن و کشتن بدتر تحقیر انسان است؟ انسانی که کشته شده، اما هنوز راه می رود و از این وحشتناک تر نمی شود. و همین باعث می می شود که پاک کردن دشوار گردد. برای اینکه حرمت و کرامت انسان، سرمایه ی جهانِ نهان اوست.

و گفت: هیچ یادم نمی رود که بعد از چندین روز گرسنگی و بخصوص تشنگی، ناگهان چند دَلو آب آوردند و بر کف ریختند و گفتند: هر کسی تشنه است، با زبان از روی زمین آب را لیس بزند. و من دیدم که بعضی مردم خرد و خمیر و هیچ شده، لیس زدند تا از تشنگی نمیرند.

و دوباره اشک هایش سرازیر شد و گفت: می دانی گاه براستی پاک کردن شدنی نیست.
حالا او خاطره اش را به من نیز سپرده. بسیار گاه وقتی که آب می نوشم، به یادم می آید که کسی دارد آب روی زمین می ریزد و کسانی دارند با حسرت به آب جان نگاه می کنند؛ و چند نفر هم که خرد شده اند و از تشنگی نیز به جان آمده اند؛ دارند آب روی زمین را لیس می زنند.

و به خود می گویم: وای به حال کسی که آب را بر زمین ریخت. آه...! وقتی آفتاب نگاه در آدمی بمیرد او هر زشتی، دروغ و گندی را پذیرد. بی آنکه بداند زنده ای مرده است. بی آنکه بداند موشی لجن خورده است. بیچاره در اوج حضیض ذلت فکر می کند که چون هنوز راه می رود پس زنده است!

آیا این نوع زیستن فقط شامل آدمکشان کهریزکی است در جهان ما!؟
سوال مهمی است، نه؟

* وقتی صورت اش را شست و بلند شد و به سوی دشت روانه شدیم؛ مدتی حرف نمی زد. یکباره شروع کرد به حرف زدن. و گفت: خیلی وقت ها آدم ها نمی دانند که با یک حرکت کوچک می توانند روح ضربه خورده ای آرام کنند. به شکل غریب و معجزه آسایی آرام کنند. و ادامه داد وقتی شانه هایم را فشری، احساس کردم کوچک شده ام؛ کنار آتش نشسته ایم و از نوازش مادرم بر خوردارم. شاید تو خود ندانی که چه تأثیری با آن کار بر من نهادی. باید اعتراف کنم که کوهی را از روی شانه هایم برداشتی چنان، که سبکی آن حال را هنوز با خود دارم.

و گفت: ای کاش آدم ها می دانستند ... و خاموش ماند.

حالا من گاه در تنهایی جمله ی ناتمام او را جور واجور با صدای بلند ادامه می دهم.
ای کاش آدم ها می دانستند ...
ای کاش ...
ای ...
۵۲۰٨۵ - تاریخ انتشار : ٨ اسفند ۱٣۹۱       

  

 
چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست