سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

غزلواره - اسماعیل خویی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : علیرضا قلاتی

عنوان : حدیثِ اسمعیل و عشقِ عرفان / بشد مولایِ روم و شمسِ تبریز...
مر نظام الملک آن دریایِ غم
کیقبادِ دادِ گیتی جامِ جم
بر سماطی برنشتی بر طعام
گِردِ او بر سفره چندینی غلام
بسته از مویش به دل بندی گران
همچو کیکاووس در مازندران
می گذشتی تیرِ چشمِ آن امیر
بر دل و جان همچو سوزن از حریر
بودی اندر جمعِ مردان بی شکی
در مروّت همچو فضلِ برمکی
نالم اندر رویش همچون ارغنون
گو چه گویم من میانِ برف و خون
جامه ای زَربَفت بودی در بَرَش
میزری ابریشمین اندر سرش
بانگ کردی مر غلامی را که رو
نک به مطبخ بر من آور آشِ جو
کاسه اندر دست آمد آن غلام
تا رسیدی بر سماطِ آن همام
کاسه سوزان بود و دستش سوده شد
جامه ی آن شَه از او آلوده شد
آشِ جو آن حلّه را ناچیز کرد
اطلس و اکسونِ شَه ساکیز کرد
همچو عصفوری به شهبازِ سپید
شد غلام از ترس لرزان همچو بید
پیشِ خود گفتی که نک آن بحرِ غم
همچو مارِ گرزه می پیچد به هم
چون بدید آن تیرگی اندر غلام
گفت ترا آزاد کردم نک تمام
نورِ عقلِ عشق،خشمم کور کرد
نف٘س را در قصدِ خود معذور کرد
شو سرِ خود گیر و رو آزاده وار
هر کجا خواهی تو زینجا بی قرار
ای که اندر خدعه اِثنیَن آمدی
همچو افعی ذُواللِسانَین آمدی
کاظِمِینَ ال٘غَیظ باشد اینچنین
هین که واللّهُ یُحِبُ ال٘مُحسِنی٘ن
رستم آن باشد که نف٘سَش بشکند
نی به گرزی مغزِ مردم برکَنَد
رستمِ دستان چو دیوِ نف٘س کُشت
بر تمامِ ملکِ توران کرد پُشت
من ندارم چشم ازیشان چاشتی
تا کنم با نف٘سِ دون گرگ آشتی
من از آن سگ طبعِ با گرگ آشنا
سالیانِ سال می باشم جدا
این جهان ابلیس و ما حاصل از او!
روز و شب با نف٘سِ دون غافل از او
هر دم اندر بزمِ این شیطان به دام
مانده ام تک همچو مر دُُردی به جام
قلبم اندر سینه از هجرانِ خویش
همچو دلقِ صوفیان شد ریش ریش
هر دم عرفان مرگ را آسوده گیر
چون بُوَد کاری تو آن را بوده گیر
کاندرین اشکارگاهِ ترکتاز
می نگردد دایه ی عصفور باز
اسمعیلا گر مسیحی عازرم
دم بران بر رویِ زردِ چون زَرَم
حشر گردان جانم از این گورِ تن
نک از آن انفاسِ چون مُشکِ ختن
حَبَّذا بر جانِ آن مردانِ مرد
کِش شفاشان شد به دل دارویِ درد
تا ابد بر جانِ عاشق درد باد
هر که دردش نی ز عشقش طرد باد
الوداع ای کَنزِ مخفی الوداع
کُلُّ سرّ جاوَزَال٘اَث٘نَینَ شاع
بنده ی دل باش نی بندِ اله
تا ورا عزّت بیابی مَن٘ تَش٘ا
هر که دل را بنده شد آگَه بُوَد
زیرِ هر بندش هزاران شَه بُوَد
عرصه ی سیمرغ در دلهایِ ماست
تا نپنداری که قاف از جان جداست
شمسِ عشقش گر کند بر وی ظهور
اندرو بینی سلیمان تا به مور
همچو آن صوفی که صد کِشت آن نیافت
بی حجابش در دلِ خشتی بیافت
بی حُجُب بین خشتِ صوفی این بُوَد
در لَحَد هم مر ورا بالین بُوَد
خشتِ صوفی چیست؟هشیاریِّ دل
با دو چشمِ خفته بیداریِّ دل
آنچه با دیده نبینند غافلان
اندرونِ خشت بینند عاقلان
هان عزیزا این بباشد کارِ دل
نیست کارِ خشت و طین و آب و گِل
هین مگویی در کهن راند سخن
نو سخن آورده ام اندر کهن
رویِ ظاهر را بمنگر ای قشیر
آنچه مقصودست مغزِ آن بگیر
گر بگیری مغزِ جانِ این حدیث
چون شتر از پس بشاشی ای خبیث...
۷٣٣٨۲ - تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱٣۹۴       

  

 
چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست