از : آرمان شیرازی
عنوان : آنگاه که یک دلقک پیر از جنایات پر شمارش می گوید...
(همراهان گرامی اخبار روز خواهشمندم اگر این نوشته برای پاورقی دراز است آنرا جدا گانه چاپ کنید - با سپاس و ارج فراوان)
آقای ایرج مصداقی گفتگویی با پرویز معتمد مامور ساواک "برای روشن شدن چگونگی به تور افتادن حمید اشرف" در سال ۲۰۱۳ انجام داد ولی پیدا نیست چرا چاپ آن را تا کنون به تأخیر انداخته بود. هر چند که دیر نمودن بهتر از هرگز ننمودن ست. همچنین بهتر می بود که آقای مصداقی چگونگی ارتباط خویش با پرویز معتمد را برای همگان روشن می کرد. در پیش گفتار, آقای مصداقی می گویند "برای من مهم طرح موضوعات و شنیدن روایت از سمتی دیگر بود." در نتیجه "بیشتر شنونده بودم." از آنجا که صدای دروغ پردازان "سرفراز" ساواک به ندرت از نهانگاهشان شنیده می شود, بر پژوهنده است که از "شنود" فراتر رود تا نور بیشتری بر تاریکستان های تاریخ مان بتاباند.
با هم به برخی از گفته های "سنجیده" آقای پرویز معتمد نگاهی بیفکنیم:
۱ - بخشی از داستان آقای معتمد برای پی بردن به شماره تلفن حمید اشرف:
"با توجه به اطلاعاتی که داشتم ، می دانستم حمید اشرف در منطقهی نارمک و نظام آباد و گرگان و شرق تهران دیده شده است برای همین (در) مرکز سانترال نارمک... مستقر شدیم (پس از) چند روز... یک روز ساعت ۴ بعد از ظهر بود که تلفن (بهروز ارمغانی) زنگ خورد و بعد از تشخیص صدای حمید اشرف, مهندس مخابرات مدار را وصل کرد, خط روی خط افتاد و تلفن او را قفل کرد... ما و آنها مکالمات همدیگر را می شنیدیم... (در جریان این تداخل خطوط) دیالوگهایی را که قبلا تمرین کرده بودیم (در باره) موضوع قطعه زمین، تفکیک آن و گرفتن سند بطور غیرقانونی (اجرا کردیم که) توجه آنها را به خود جلب کرده بود... ۱۸ دقیقه طول کشید... (تا) تلفن حمید اشرف به دام افتاد" یعنی ساواک به هدف رسیده بود اما ایشان می گویند که رویهم "۴۱ دقیقه روی خط بودم و ادامه دادم... حمید اشرف و بهروز ارمغانی (این چاخان ها)ی ما را می شنیدند و می خواستند موضوع را دنبال کنند و سر از ماجرا درآوردند" از سوی دیگر می گویند که در این مدت "آنها (هم) به گفتههای خودشون ادامه دادند... (و سر انجام) تماس را قطع کردند" [شگفت آور ست که چاخان های ساواک برای ارمغانی و اشرف, که هر لحظه ی زمان شان دیواری میان مرگ و زندگی بود, جالب بوده اما گفتگوی ۴۱ دقیقه ای آنان, که بناچار فشرده و انباشته از اطلاعات بوده, برای ساواک نکته مهمی نداشته چون از آن هیچ سخن نمیرود!]
۲ - داستان اعجازهای ناباور از گفته های پرویز معتمد:
"احمد کمالی در دو خط نوشته بود این احتمال وجود دارد که بهروز ارمغانی با (برادر همسرش,) دکتر رضا جوشنی املشی در تماس باشد... منبع (نفوذی که کار گذاشته بودیم) اطلاع داد که (بهروز) ارمغانی به خانه فامیل اش (جوشنی املشی) رفت و آمد میکند... خانه را پیدا کردم... در خیابان بهبودی بود... تیم تعقیب و مراقبت گذاشتم... سوژه (یعنی بهروز ارمغانی) آمد بیرون... و (به مدت بیش از یک ساعت یک مسیر مشخص) را به همان شکل (دو بار) تکرار کرد و به خانه برگشت... (دیدم فایده ای ازین تعقیب بر نمی اید, بنابرین) فعالیت تیم تعقیب و مراقبت را قطع (کردم!)... (بعد) یک روز خودم... به محل رفتم... ببینیم این خانه تلفن دارد یا نه [انگار جانی دالر یادش رفته که آنزمان هر کس چنین اطلاعی را بسادگی از "۰۸" بدست می آورد, چه برسد ساواک!]... (بعد) یک سیم بان سن بالا و نردبان شکسته (بکار گرفتم تا) تمام شماره تلفنهای سمت راست کوچه را (در بیاورد و تعلق هر شماره به هر خانه را مشخص کند تا ببینم) خانهی جوشنی املشی تلفن دارد یا نه؟ (باز هم از یاد برده که در بازرسی شخصی می توانست کابل تلفن خانه را ببیند. بهر حال پس از این کار عظیم) حالا دیگر هم خانه مورد نظر را میشناختم و هم شماره تلفناش را داشتم و ردگیری آن ساده بود... یک روز... درحال چرت زدن بودم و شنود توی گوشم بود.. دیدم فرد ناشناسی با خانهی املشی تماس گرفته... بدون سلام میگوید "اون که آویزون است را در بیار. من بهت زنگ میزنم"... مکالمه بعدی را گوش کردم. دیدم همان صدا میگوید صفحه فلانش را بخوان... خانمی (که) گوشی را برداشته بود... اعداد را خواند دو رقم دو رقم بود. رمز بود چیزی سر در نیاوردم... یک لحظه گفتم خودشه. خودشه... بهروز ارمغانی بود... بعد زنگ زد به خانه تیمی کرج و قزوین و رشت. [جانی دالر از خودش پیشی گرفته! یادش رفته که او تنها تلفن خانه جوشنی املشی را با هزار زحمت بدست آورده نه تلفن ارمغانی را که بفهمد به کجا زنگ میزند! وانگهی, چریک ها آنزمان بدلائل امنیتی بیشتر از تلفنهای عمومی که یکسویه بودند استفاده میکردند. حتی خود معتمد می گوید "ما با یک مشکل مواجه بودیم، حمید اشرف یک طرفه تماس میگرفت... ما مانده بودیم چه کار کنیم."]... (بدین ترتیب) در عرض چند دقیقه بدون هیچ هزینهای ۳ تا خانهی تیمی و کلی عضو آشکار برای ما رو شده بودند. (در ادامه می گوید) نزدیک به ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر افراد در ارتباط با این جریان از طریق شنود تلفنی به صورت زنجیرهای شناسایی شدند... صداهایشان هم شناسایی شده بود(!)" آقای ساواکی با هوش فراموش می کند که همه اعضا از نام مستعار استفاده می کردند, بنا براین تطبیق صدا با نام مستعار مشخص نمی کند که کدام حمید اشرف یا محمد رضا یثربی است و کدام لادن یا نسترن آل آقا!
۳ - ببینید برای تنها باری که حمید اشرف را, بدون هیچ نشانه, دیده و شناخته (!) چه داستانی سر هم می کند:
"قبلا صدای حمید اشرف را شنیده بودم و حالا میخواستم چهرهاش را ببینم... سر ساعت ۶ (صبح - که تاریخ و میزان تاریکی-روشنی آنرا مجهول گذاشته) خودم را به (خیابان) امیرشرفی رساندم. پیش خودم گفتم حتما صورت حمید را می ببینم. دلیل نداره نبینم... (و ناگهان اما با اطمینان) نزدیک تهران نو او را از دور دیدم... (و مطمئن است که خود حمید اشرف است چون که) از دور دیدم دو مرتبه برگشت پشت سرش را نگاه کرد. نشاندهندهی این بود که منتظر قرار است... پیراهن قهوه ای به تن داشت که روی شلوارش افتاده بود. مطمئن بودم که مسلح است... از جلوی او آهسته با ماشین رد شدم... خیلی سریع پیچیدم تو تهران نو... ماشین را بغل بیمارستان (جرجانی) پارک کردم... و پریدم تو ایستگاه. هرچی ماشین رد میشد به عمد می گفتم تهران نو... دیدم یک ژیان از خیابان امیر شرفی آمد بیرون... حمید اشرف جلو نشسته بود. یکی بغلش پشت فرمان بود. بهروز ارمغانی با یک نفر دیگر عقب نشسته بودند." [اگر داستان درست باشد و او ارمغانی را از روی عکس قبلا می شناخته, هر یک از سه نفر دیگر میتوانست حمید اشرف باشد اما او بدون دیدار و شناخت قبلی مطمئن است که حمید اشرف جلو و سمت مسافر نشسته بود!] جالب اینکه همان "صبح خیلی زود" خود را با عجله به «کمیته» می رساند و (در این زمان کوتاه جای مشخص هر چریک در ماشین را از یاد برده) به ناصری می گوید "حمید اشرف را دیدم... بهروز ارمغانی هم آن طرفش (نشسته) بود."
۴ - در یک داستان ساختگی دیگر از یاد برده که عملیات چریک ها بگونه تیمی اجرا می شد و انگار مدتی دراز لحظه به لحظه همراه حمید اشرف بوده, می گوید:
"حمید اشرف... در یک روز مجموعاً ۸-۹ نفر را در محلهای مختلف... کلانتری قلهک (نزدیک تجریش)... کلانتری گرگان (نزدیک نظام آباد)... میدان محسنی (تقاطع میرداماد و جاده قدیم شمیران و) در (مسیر) راه... به قتل رساند(!)"
۵ - تصویری که آقای معتمد از همکاران ساواکی خود می دهد نیز جالب است:
"عطار پور (معاون ثابتی) کشک بود, تیمسار سجدهای (رییس کمیته) کشک بود، محمد حسن ناصری (رییس گروه ایشان) هم به درد ریاست نمیخورد" (اما خود او دوره دیده ی "دانشکده ساواک (که کنکور و استعداد انسانی نیاز نداشت)" بود و کشک نبود چون) "وزیر اقتصاد (کشکی رژیم) را در اتاقش بازداشت (می کند) و دستبند (می زند)!"
این پنج مورد بخاطر "پنج تن آل عبا" بررسی شد! شما چه می اندیشید؟
۷۴۵۶۲ - تاریخ انتشار : ۹ خرداد ۱٣۹۵
|