از : خدنگ مارکش
عنوان : پوزه
حریفت جان عسگر نیمه جان است
سپر افکنده بی تیر و کمان است
مدارا کن و بشکن روزه ات را
زمی پر کن دوباره کوزه ات را
جوابش را بده تا خود بداند
هماوردی ی عسگر را نتاند
خدنگ مار کش هم یاور تست
وگر صد مار دیگر بر سرش رست
۹٣۴ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : خدنگ مارکش
عنوان : پوزه
حریفت جان عسگر نیمه جان است
سپر افکنده بی تیر و کمان است
مدارا کن و بشکن روزه ات را
زمی پر کن دوباره کوزه ات را
جوابش را بده تا خود بداند
هماوردی ی عسگر را نتاند
خدنگ مار کش هم یاور تست
وگر صد مار دیگر بر سرش رست
۹٣٣ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : عسگر آهنین
عنوان : سخن آخر
چرا گویی « که زنها ساده فکرند
طرفدار ستایش های بکرند » ؟
به زنها کم بها دادن روا نیست
دریغ، این گفته در شأ ن شما نیست
اگر شعر مرا از نوُ بخوانی
تو آن را نقد من از خود بدانی
نوشتی از سر اجبار « پوزه »
چه گویم باتو دیگر ای رفوزه ؟
۹٣۲ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : ضحاک ماردوش
عنوان : در مضرّات خاموشی
چرا عسگر نشستی پاک خاموش؟
زبان را بستی و گشتی همه گوش؟
تو گر دلداده ی عشق زنانی
نباید بشکنی بلبل زبانی
برای اینکه زن ها ساده فکرند
طرفدار ستایش های بکرند
تو هم ای ... هستی اندر کار استاد
به طنز و عشق و هایاهای و فریاد
کلامت پر فریب و زیرکانه است
که این راه و روند این زمانه است
بگو چیزی و بشکن روزه ات را
مبند از گفته ی خوش پوزه ات را
تبصره: کلمه ی (پوزه) به ضرورت شعری در شعر آمده است.
۹۲٨ - تاریخ انتشار : ۲۰ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : ضحاک ماردوش
عنوان : توبه شکستی؟
دوباره توبه را در هم شکستی
به تخت روشن پاسخ نشستی
ز باروی سخن سنگر گرفتی
پشیمان گشتی و از سر گرفتی
ولی این نوگلان خوب و زیبا
ز خوابت می دمند اینجا و آنجا
پری رویان رویایت قشنگ اند
همه مست و ملنگ و شوخ و شنگ اند
ولی اینها همه، عسگر خیال است
به روی دوش شب هایت وبال است
کجا شیرین و شیوا و فریبا
به تو ظاهر شوند الا به رویا؟
ز حلوا گفتن ای پروانه آیین
کجا کام تو خواهد گشت شیرین?
بیا بیرون ز دنیای مجازی
که باید با حقیقت ها بسازی
کمی بیدار شو زین خواب سنگین
حقیقت را نشسته بین به بالین
حقیقت شکل یک پیر عجوزه است
که از او خورده ای آسان تو رو دست
مبادا قلبت از حرفم بگیرد
مبادا ذوق و احساست بمیرد
ولی چون با توام همراه و یکرنگ
نخواهم کرد در کار تو نیرنگ
۹۱٣ - تاریخ انتشار : ۱٨ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : عسگر آهنین
عنوان : تا سه نشه، بازی نشه !
سه بار نوشتید، من هم سه بار می نویسم، « ختم قائله» را هم شما بنویسید تا از هفتخوان گذشته باشیم.
نوشتم شعرتو « شیرین و شیوا »ست،
از آن پس فکر و ذکرم پیش آنها ست !
تو « شیوا» را ندیدی، لُعبتی بود !
من اورا دیدم او لُخت و پتی بود
به او گفتم که دختر باغت آباد !
که هرگز مادری مثل تو نازاد!
چو دستم رفت سوی باغ میوه،
سر ِ من بود وُ ضرب ِ کفش و گیوه
نمی گویم دگر شعر تو شیواست
زبان شعر تو گویم: « فریبا »ست!
« فریبا » هم ، چه گویم ، دلربا بود
زنی زیبا ، ولی کم اشتها بود !
ولش کن جان من دیگر عیان شو!
چومن آماج فحش این و آن شو!
که هم میهن کمی قدرات بداند
تورا هم مثل خود ابله بخواند !
چه می ترسی که پنهان می کنی رُخ؟
( ببین قافیه ام تنگ آمد) اُخ اُخ !
حریفم! دوستم! هشدار ضحّاک !
مبادا کاوه ات کوبد بر افلاک !
بدرود، تا دیدار بعدی!- با مهر و احترام : عسگر( نسبتا) آهنین !
۹۰۷ - تاریخ انتشار : ۱۷ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : ضحاک ماردوش
عنوان : تو مختاری
بله ، من شاعرم نامم سه نقطه است!
چرا بر نیش کژدم می بری دست؟
تو مختاری برای چاپ پاسخ
که بنمایی و یا مخفی کنی رخ
۹۰۰ - تاریخ انتشار : ۱۶ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : عسگر آهنین
عنوان : شب خوش
زبان شعر تو شیرین وُ شیواست
ولی نامت چرا نام ِ هیـو لاست؟
نقاب از چهره ات تا بر نگیری،
جواب از سوی من دیگر نگیری!
٨۹۹ - تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : ضحاک ماردوش
عنوان : فراموشت شده ؟
خطا، اندر خطا، اندر خطایی
که ما را نیست با هم آشنایی
تو را من از کجا از کی شناسم؟
نیاندیشی که یاری ناسپاسم
چرا رنجیده ای از این دلیری
خودت در شعر خود گفتی که پیری
فراموشت شده سر کردی این ساز
« سـر ِ پیـری زما منّت، ازاو نـا ز »
بگو آخر چه باشد بعد پیری
سکوی واپسین مرگ و میری
به سرگردانی زن های زیبا
تبه شد هستی ات ای جان بابا
٨۹٨ - تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱٣٨۷
|
از : عسگر آهنین
عنوان : عجب به جمالت...
فکر می کنم شناختمت، پاریس آب و هواش خوبه؟ نه، پاریس هیلتون نه، پایتخت فرانسه ؟ عجب کج خیالی هستی؟!
نه تنهایم نه پیرم جان ِ ضحّاک
چرا باید بمیرم ، جان ِ ضحّاک؟
اوُ کِی، جزو ِ جوانان ِ قدیم ام
که تنها سایه ام باشد ندیم ام
ولی آخر تو دنیا را چه دیدی؟
تو هم شاید گُلی پژمرده چیدی!
اگر گویی: گُل پژمرده گُل نیست،
بگویم لا اقلّ مثل ِ تو شُل نیست!
تو با آن مار مرده توی ِ شلوار،
چه شد ضحّاک گشتی ای دغلکار؟
در این غربت سراغ ِ ما نگیری؛
چو گیری، گوئیم:« باید بمیری » ؟
نه بیم از دشمنان دارم ، وَ نه باک،
که دارم دوستانی مثل ِ ضحّاک؟!
* اگر منظور از « لن ترانی » به معنای ِ قرآنی باشد، که خدا در جواب موسی گفت: لن ترانی! - هرگز مرا نبینی!- بیخود دل خوش کرده ای، تو مرا ببینی!
فدات: عسگرآهنین
٨۹۶ - تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱٣٨۷
|