از : arash peyman
عنوان : پاسخی به یک پاسخ
با درود
بنده حاضرم در این صفحه تلفن، ایمیل و حتی آدرس کار و منزلم را نیز بگذارم تا دوستان اگر به نوشته ی من ایراد دارند " مستقیم " به من بنویسند و اگر با انتقاد به من قصد انتقاد به نویسنده ی اصلی را دارند، بهتر آن است که با خود ایشان مطرح کنند. اگر هم قصد چیز دیگری است، شاید هدف این است که بنده چشمم را ببندم و این همه میخ را که به پایم رفته است، نبینم مستقیم به من بگویند بهتر است.
حال بنده به چند استدلال از نامه ایشان اشاره می کنم:
ایشان می نویسند که " باید خدمت شما عرض کنم که در کشور ما چیز بدی پذیرفته شده. و آن این است که هرکس که اولتر آمد و تخم نظری را به مزرع جان ها پاشاند، یعنی میخ خود به مغز ها نشانده است. و این چنان است که بعد ها کندن اش کار جراحان را به بن بست می کشاند. زیرا ممکن است که در آوردن آن میخ برای میخ پذیرنده مرگ آور باشد."
استدلال آقای م تلنگر یعنی اینکه اگر احمدی نژادی آمد و صد بذر خراب در این مملکت پاشید ما در آینده کاری به کارهای او نداشته باشیم زیرا ممکن است در آوردن میخهای او پای ما را از بین ببرد و نابود کند.
آقای م تلنگر برای خراب کردن آنچه من اندیشیدم و آنچه نویسنده اصلی نوشته می نویسند که : " آنچه شما عزیز فرموده اید چون روشن روز، کمی تردید می آفریند، زیرا عقل من آن را به آن روشنی که شما فرموده اید نمی بیند "
جناب تلنگر فراموش کرده اند که در قرآن ، الله پیوسته می گوید : " نور السماوات و الارض " و در بند هش جای اهورا در روشنی است و مردم سپید جامه هستند و رنگهای دیگر در آن روشنی جایی برای ظهور و بروز ندارد.
آقای تلنگر برای خراب کردن شاهنامه فردوسی و داستان رستم و اسفندیار ( تو گویی این داستان تیغ در چشم اسفندیار صفتان کرده و می کند) می گویند که : " برای اینکه ما هیچ سند تدوین شده ای جز شاهنامه در دست نداریم. اینجا و آنجا پراکنده گویی هایی هم البته شده است"
برداشت من از نوشته آقای تلنگر؛ مشاهده نگرانی ایشان از داستان بزرگ رستم و اسفندیار و هدف ایشان البته خراب کردن شاهنامه است که می گوید : " تو این را دروغ و فسانه مخوان"
شاید آقای تلنگر شاهنامه را هم دروغ و افسانه فرض می کنند و شاید فردوسی را سرزنش می کنند که چرا به اسفندیار را اینگونه تصویر کرده است.
البته پرسش آقای تلنگر که : " پس این سئوال پیش می آید: چه بر ما گذشته که شما با این اطمینان خطرناک سخن می رانید!؟"
البته چیزی در گذشته روی نداده است فقط چند صد هزار مخالف به اسم مزدک و مانی و غیره قتل عام شدند و خسرو پرویز عزیز برای سرکوبی سرداران ایرانی دست به دامان سریازان خارجی شدند که البته چیز زیادی نیست!!!
البته اگر بخواهم به همه ی نوشته ایشان اشاره کنم که لزومی نمی بینم؛ می اندیشم خواننده را خسته کند
پس به همین کم بسنده می کنم
دکتر آرش
۲٣۷۰۷ - تاریخ انتشار : ۲۴ فروردين ۱٣٨۹
|
از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : شب از دریا گذشت با باد امشب --- سپیده خون گرفت چون زاد امشب
سلام بر دکتر آرش
باید خدمت شما عرض کنم که در کشور ما چیز بدی پذیرفته شده. و آن این است که هرکس که اولتر آمد و تخم نظری را به مزرع جان ها پاشاند، یعنی میخ خود به مغز ها نشانده است. و این چنان است که بعد ها کندن اش کار جراحان را به بن بست می کشاند. زیرا ممکن است که در آوردن آن میخ برای میخ پذیرنده مرگ آور باشد.
آنچه شما تعریف نموده اید مرا به یاد تئوری های ایئولوژیک جا انداخته شده در قدیم می اندازد. آن تئوری ها چنان صافکاری شده بود که مو لای درزشان نمی رفت. و همین باعث یک نوع در جا زنی می گشت، که خواهر مرگ بود. و دیر تر دیدیم که بود. زیرا همه چیز در آن سو نیک بود، و در این سو زشت. چیزی که همه نیک است، نیست. پس نیست به خود می رسد، دیر یا زود. و آنچه می ماند آن است که تحول می پذیرد، پس زنده است و تا در حرکت می باشد، تا انسان آن را نخشکانده، زندگی خواهد کرد.
آنچه شما عزیز فرموده اید چون روشن روز، کمی تردید می آفریند، زیرا عقل من آن را به آن روشنی که شما فرموده اید نمی بیند.
چرا؟
برای اینکه ما هیچ سند تدوین شده ای جز شاهنامه در دست نداریم. اینجا و آنجا پراکنده گویی هایی هم البته شده است.
پس این سئوال پیش می آید: چه بر ما گذشته که شما با این اطمینان خطرناک سخن می رانید!؟
این بر می گردد به همان حرف اول من. هرکس زودتر میخ کوبی کرده، برده. زیرا سخن خود را زلال و بی عیب به طرفداران خود، یعنی آرش های عزیز سپرده. منظورم به استاد بزرگ جمالی نیست، این سخن کلی است. پس این آدم ها - سربازان - وظیفه ی خود می دانند که از آنچه آموخته اند دفاع کنند، با هر وسیله ای، از هر دری. یعنی سپاه جنگ آماده است بی گفتگو، به فرمان بری. و این بسیار خطر ناک است. مانغورت ۱ آفرین است، و طالب مغز های بی چین.
اما من به کار جناب جمالی عزیز ارج می نهم زیرا، تلاش می کند که با اندیشه ی مولوی و فردوسی، و پناه بردن به فرهنگ و واژه های اصیل ایرانی راه بیابد، این بی نهایت زیباست، اما اصلاً کافی نیست.
آرش جان گل، آنچه شما بیان کرده اید نظریه ای است که در اجتماع جا افتاده. جایش انداخته اند، آنهایی که زودتر سر رسیده اند. یعنی آنچه پنداشته اند، بر صفحه نگاشته اند. و ما طبق عادت جامعه ی فئودالی بی آنکه خود بدانیم، اندیشه ی ما پی رعیت و ارباب می گردد - هر کس به وسع خود. پس برای بر قراری این حکومت بر مغز ها، کسانی به آن پرداخته اند، و دیگرانی نیز به آن دل باخته. اما همه ی سخن و تاریخ و دیروز این نیست. اتفاقاً سخن شما به سیاه و سفید می ماند؛ اما سخن من طیف نور را به خود می خواند و این احتیاط من از بی خبری من نیست، از به اعماق نگری است. از هوشیاری من است. منظورم من نوعی است، نه من. به اندیشه ورزان گسترده نگر اشاره دارد سخنم.
مطلق کردن دیروز خطر ناک است. سِکت آفرین است. و در فردای ایران مایه ی دو دستگی، و جنگ و کین. و این است که من به نیک ها نظر دارم در یک الک زنی ظریف خردمندانه بی هیچ زرتشتی. یعنی بی آنکه شخص را دخالت دهیم بیایید ببینیم. خردمندانه ببینیم که چگونه زشت و زیبای در هم شده در قرون و اعصار را می توان الک زد و نیک را بر گزید.
با این جرأت سخن گفتن شما عزیزان مرا سخت می ترساند.
متأسفانه عده ای همیشه دوست دارند یا رومی روم باشند و یا زنگی زنگ. این در خیال امکان پذیر است. اما با تاریخ پر پیچ این زمین کهن، و هستی آن هیچ سازگاری ندارد. یکی را به تمامی پذیرفتن، و دیگری را چو گرد و خاکی روفتن، در خانه ی خوش خیال خفتن است. و این همان جهان دو رنگی است.
و این در حالی است که تاریخ هزار پیچ دارد، که از جمله گاه در یک پیچ، دیروزیان هیچی را همه چیز خوانده اند. و آیندگان خام به فردا در گل دیروزیان مانده. یعنی گاه راست و دروغ جای یکدیگر نشسته اند و گه هر یک اندکی از این دار بست را بسته.
و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
در ضمن منظور من به تاریکی شب طبیعت نبوده. من شب را چو روز، ماه را چو خور دوست میدارم. تیرگی در اندیشه منظور نظرم بود، که خیال بی ریشه است. انجماد را می ماند، زیرا انسان را به سوی فئودالیزم، به سوی ارباب رعیتی می خواند. و این در حالی است که رعیت جای خود را درست نمی شناسد.
چرا؟
برای اینکه او چیزی را پذیرفته که برده واری را دامن می زند، یعنی قبل ازاینکه انسان بداند به زشت تن می زند.
چرا؟
برای اینکه آنچه را که او به خود قبولانده که مطلقاً درست است، می تواند غلط باشد، و یا اینکه بخشی از درست را در خود داشته باشد. بخشی از حقیقت همه ی حقیقت نیست.
دکتر عزیز، اگر به نوشته من دقت کرده باشید. من دو واژه چله و آیینه را بر رسی کرده بودم. آن بر رسی برای هنر نمایی نبود، بلکه برای این بود تا نشان دهم که چگونه صورت چیزی می تواند آدمی را به بیراهه بکشاند و پشت خانه ی دروغ و ناراستی بنشاند، بی آنکه او بداند.
همه ی این فاجعه ها، از مطلق گرایی سر چشمه می گیرد. با تلاش و حدس و گمان و مقایسه، و رخنه در جهان تاریخ و واژه می توان به بخشی از حقیقت گمشده ی دیروز رسید. اما نمی توان در حالی که هیچ سند تدوین شده ای از آن زمان ها در دست نیست، دیدگاهی را با تکیه بر افسانه ها مطلق کرد. این کار را کردن، از فاکت، از عدل و زندگی دور گشتن و به بیداد روی آوردن است، و بیشک سیلی فردا را خوردن.
۲٣۶۹۷ - تاریخ انتشار : ۲۴ فروردين ۱٣٨۹
|
از : ARASH PEYMAN
عنوان : نگاهی به نوشته آقای جمالی
بنده آقای جمالی را ندیده ام و ایشان را نمی شناسم اما نوشته ای از او را پیرامون زرتشت خواندم و پسندیدم.
درست است که حضرت زرتشت، برای گسترش دین خویش به نزد گشتاسپ رفت و در زیر سایه ی پادشاهی نیرومند چون او توانست دین خود را توسعه دهد.
البته فراموش نکنیم که همین گشتاسپ برای گرفتن پادشاهی چه بازی ها با پدر خویش نکرد و چه حقه ها که به کار نبست.
همین گشتاسپ فرزند خود اسفندیار را در جنگ با رستم به کشتن داد
همین گشتاسپ دستور داد به فرزند خودش که تمام ناحیه را به زور شمشیر به دین بهی ( زرتشتی ) درآورد.
جنگ اسفندیار با رستم در واقع جنگ دو بینش است: یکی بینش زرتشتی و دیگری بینش مردمی ( رستم). از یک سو همین رستم فرزند زال است. زال هم کسی بوده است که از سیمرغ به فرزند خواندگی پذیرفته شده بود. همه ی اینها را کنار هم بگذاریم معلوم می شود که جنگ اصلی میان اهورامزدای زرتشت و سیمرغ زال است.
البته فردوسی این مسئله را به زیبایی بیان کرده است.
نکته دیگر دوران ساسانیان و حکومت مذهبی موبدان است که در این دوره هر چه توانستند البته از مزدک و مانی و بهرام چوبین و دیگران کشتند و نابود کردند و ایران را در چنگال اعراب انداختند. البته اگر اعراب هم نبودند، مسیحیت ایران را می بلعید و همه ی اینها سیاست ضد مردمی دوران ساسانی و سرکوب هر آزادی دینی و فکری در این دوره است.
آموزه زرتشت البته جنگ میان نیکی و بدی را مطرح می کند و مردم را دعوت می کند که به آنچه مزدا می گوید ( نیک ) و آنچه اهریمن می گوید ( بد) یکی را برگزینند و مردم البته باید آنچه اهورا می گوید را انتخاب کنند وگرنه ضد دین عمل کرده اند.
این انتخاب درست مانند آن است که میان آنچه من می گویم و آنچه ضد من است یک را انتخاب کن و آنچه من می گویم البته بهتر است . البته انتخاب حقیقی آن است که مردم از میان همه چیز ، همه چیز را انتخاب کنند نه اینکه میان سیاه و سفید ، سفید را برگزینند. دیگر آنکه هر چه سفید است دلیل بر خوبی مطلق ندارد و هر چه سیاه است البته بد مطلق نیست.... چه بسا تاریکی شب برای من نوعی بسیار زیباتر از روشنی بعدالظهر است.... چه بسا راه پر پیچ و خم برای من دلپذیرتر از راه راست و مستقیم باشد. ..... پس این مسئله انتخاب زرتشت یک انتخاب اجباری است که جامعه را بر دو گروه ضد با هم تقسیم می کند که فرآیند آن یک زخم عمیق در روان ملت ایران است
باز از آقای جمالی تشکر می کنم و امیدوارم نوشته های دیگر از ایشان ببینم
دکتر آرش پیمان
۲٣۶۹۲ - تاریخ انتشار : ۲٣ فروردين ۱٣٨۹
|
از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : به شاهنامه یک سر بزن گاه گاه --- چو خور جهان تاب بود مرد راه
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بُوَد
سخن ها به کردار بازی بُوَد
دهقان = ایرانی
۲٣۶٨۹ - تاریخ انتشار : ۲٣ فروردين ۱٣٨۹
|
از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : تالش های ما سخن زیبای دارند که بر گردانش اش به فارسی دری تقریباً این است: به تیرگی سلام کردن، چراغ دل خاموش نمودن است و در به روی تاریکی گشودن. پس هر تیرگی که در قرون و اعصار بر جان و دل نشسته، باید شسته گردد، و جان برای زیبا زیستن آراسته. این دشوار ۱ است
«... مثلاً واژه ی جُور = بالا، که بالاترین خط جام نیز می باشد.»
منظور از بالا ترین خط جام، بالا ترین خط جام جم است، که می گویند، کسی را یارای نوشیدن تا بدان خط نبود.
و زیر نویس ۱ - بسیاری فکر می کنند که فردوسی یک ناسیونالیست است. در حالی که چنین نیست. فردوسی نه ضد عرب است و نه ضد ترک است و نه ضد هیچ قوم دیگری. او خردمندی بی نظیر و بسیار آگاه است. او نه فقط به دوران خود آگاهی دارد، بلکه هزار سال بعد را نیز چو رئوز روشن دیده است. او ضد هیچ کسی نیست، اما با در هم شلختگی فرهنگی سخت مخالف است. او اعتقاد دارد که هر قومی باید فرهنگ و آداب خود را حفظ کند، در عین حال که مردم می توانند با هم مراوده و ارتباط فرهنگی داشته باشند.
راستی چرا دشوار است، اما شدنی است.
شدنی است، زیرا با کار همه ی مشکلات را به مرور می توان حل و فصل کرد. اما دشوار است، زیرا با تجاوز و خون ریزی، در این زورگی در هم آمیزی، نتیجه ای را بدست آورده ایم که آن بزرگ مرد، هزار سال پیش آن را دیده است. امروز ما را می گویم، که آن را اینگونه روشن دیده است:
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بُوَد
سخن خا به کردا بازی بُوَد
خدای من! بوی علی وجودش بیمار را هزار سال پیش چه دقیق دیده!
۲٣۶٨٨ - تاریخ انتشار : ۲٣ فروردين ۱٣٨۹
|
از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : چشم اندیشه اگر تیره شود، آفتاب از دیدگانت می رود ........................
من دفعه پیش در پای مقاله ی «سبز» استاد جمالی در همین سایت، خطوط کلی نظرات خود را بیان کردم و علاقه ای به ادامه ی آن بحث نداشتم. اما آقایی که آمد و اینجا بر علیه پروفسور جمالی عزیز و بسیار زحمتکش، توهین نوشت ما را دوباره به سر کار آورد. در کار استاد جمالی اشکالاتی هم می تواند باشد، اما این را به خاطر بسپاریم که کار او را کمتر کسی می تواند انجام دهد. پس بیایید قدر این بزرگ مرد تاریخ، فلسفه، و ادبیات ایران زمین را داشته باشیم.
زیر نویس ۱ - وجدان کاری - روزی با دوستی در میان باغ های کشت و صنعت مغان قدم می زدیم. او مسئول آن بخش بود. هلو های رسیده به من می گفتند: بیا ما را بخور. بّه آن دوست گفتم: میشه چند عدد از این هلو ها چید و خورد؟
گفت: آری، اما کمی صبر کن، زیرا مهندس ... دارد توی باغات دور می زند، ساعتی دیگر که رفت؛ میشه چید. از آن مهندس بار ها شنیده بودم که باید وجدان کاری داشت. یک لحظه احساس کردم که دارم به آن انسان نیک خیانت می کنم. به دوستم گفتم، نه، نمیخواد.
ولی آن موضوع سئوال انگیز در باغ جان من پرسه می زد؛ تا اینکه یک روز از آن آقای مهندس پرسیدم: مگر کارکنان و مهندسین اینجا نمی توانند چند عدد از میوه ها را بچینند و بخورند.
گفت: نه، من و آنها اینجا امکان داریم تا از دولت به قیمت بسیار ارزان بخریم. تازه هیچ معلوم نیست که اگر اجازه داده شود، چند عدد به چند جعبه نرسد.
تا زمانی که ما با وجدانی بزرگ به همه چیز هستی، نه فقط منافع خود نگاه نکنیم. این جهان همچنان آلوده به زشتی، به خود خواهی، به بیداد خواهد ماند.
در تحقیق نیز باید اینگونه بود. وگرنه به ضد خود بدل می گردد. تحقیق باید بی هیچ تعصبی و با یک وجدان کاری عظیم انجام گیرد. اگر نمی توانیم اینگونه باشیم، پس بهتر همان است که در این راه پر مسئولیت قدم نگذاریم. این سخن من کلی است.
چرا به آن پرداختم؟
زیرا امروزه فراوان دیده می شود که تعصب، کیفیت تحقیق را بسیار پایین آورده. این زیبا، این اوج نشین - تحقیق - را در حضیض جای دادن، به چاله ی ناماندگاری فتادن است.
زیر نویس ۲ - چندی پیش مدیر نشریه ای در استان گیلان مقاله ای نوشته بود خنده دار. در سر تا سر این مقاله این آقا تلاش کرده بود که به خواننده زور بچپاند این نگاه را که تالش همان گیلک است..........
من شخصاً زبان و فرهنگ مردم گیلک را بسیار عزیز میدارم. حتی بعضی واژه های نایاب را فقط در زبان این مردم بسیار مهربان یافته ام. مثلاً واژه ی جُور = بالا، که بالاترین خط جام نیز می باشد.
من تالش با دیده ی احترام ویژه ای به فرهنگ این همسایگان ما و به فرهنگ همه ی ایرانیان نگاه می کنم.
کاری را که عاشور پور بزرگ در فولکلور گیلان کرده بی نظیر است. تحولی را که او ایجاد کرده، تا این لحظه در سر تا سر ایران زمین بی نظیر است. و باز فراوان می توانم از زیبایی های این مردم و نمایندگان فرهنگی شان بگویم؛ که در این اندک نمی گنجد.
ولی وقتی نوشته ی بی پایه و اساس آقای جکتاجی را خواندم، خنده ام گرفت.
پیش خود بهش گفتم: مرد مگر کسی تو را مجبور کرده که آبروی جمع آورده با هرزی زبان اینگونه بر باد دهی!؟
این آقا چیز های بی پایه و عجیب و غریبی را دامن زده بود تا بگوید من ِ گیلک اصل هستم و تالش در گیلان دم من است، و گیلک است و از من است. چه احتیاجی این مرد را به این کار بیهوده ی ضد تاریخی کشانده را نمی دانم. ولی به روشنی روز دیدم که گرایش تند ناسیونالیستی بر تحقیق پیروز شده کریه. و این خواسته و نا خواسته خیانت است به تحقیق.
جواب اش را، نه به شیوه ی انشاء نویسی او، بلکه به شیوه ی علمی و ریشه یابی واژه های تالش و گیلک نوشتم، و برای بچه های گیلان و جنبش تالش خواهم فرستاد، تا هم او و دیگران بخوانند و عبرت بگیرند، تا دیگر از این کار های من در آوردی ضد تاریخی و ضد فرهنگی کسی نکند.
بیایید طرفدار «پان» نباشیم، که ماندگاری ندارد، بیایید به حقیقت حتی اگر تلخ و ضد ما است سلام کنیم، تا به یک راه و روش درستی برسیم. بیایید دیگر هرگز چهره ی زیبایی را بخاطر خود خواهی خود چرکین نکنیم. راستی پیشه کردن، زلال چشمه ساران به مزرع اندیشه بردن است. و فقط این روشنای پر مهر و ماه است، که ما را به خانه ی آفتاب می برد پَرپَر زَن، و نقره گون، با رود روان اندیشه و تحقیق.
۲٣۶۷۵ - تاریخ انتشار : ۲٣ فروردين ۱٣٨۹
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : راز دل خواهی نشان باید تو را --- وز برایش شیفته جان باید ترا، سنگ در چشمه نینداز ای پسر --- که منوچهر چشمه باشد سر به سر ...
دوستان عزیز، پروفسور جمالی محققی بزرگ است. من البته با بعضی نظرات ایشان موافق نیستم. و دلایل فراوانی برای این مخالفت خود دارم. اما بسیاری از کار های بنیادی ایشان را بر دیده می نهم. لطفاً به این انسان که زحمت فراوان کشیده توهین نکنید. من با تحقیق آشنا هستم، کاری را که این مرد بزرگ به تنهایی انجام داده کار یک گروه علمی خوب است.
من همانطور که قبلاً نوشتم اعتقاد دارم که قدم زدن در هزاره ها باید با احتیاط بیشتری انجام گیرد. من اعتقاد دارم که در همه ی ادیان ایرانی - زرتشی و پیش از آن - نیک و بد فراوان رخنه کرده است. من اعتقاد دارم که ما ایرانیان باید در یک الک زنی ظریف و دقیق، نیک و بد را ز هم جدا سازیم. بد را رها کرده، نیک همه را بر دیده نهیم. به نظر من این تنها راه نجات فرهنگ زیبای ایرانی است.
هر نوع تند روی از هر سویی فردا و فردا ها برای ما ایرانیان دعوای کاتولیک و پروتستان بر جای خواهد نهاد. ما احتیاج به سِکت سازی نداریم. فرهنگ ایرانی یک فرهنگ است؛ و در هر زمانی چهره ی نیک و بد خود را دارد.
ما حتی نمی توانیم حضور زرتشت را دقیقاً متصور شویم. یعنی حتی ممکن است که شخصی به نام زرتشت بعداً ایجاد شده باشد. و یا اینکه دین آن شخص به جای نامش اش بکار رفته و مشهور شده باشد.
زرتشت، ار دو واژه ی زر و تشت، تشکیل شده. زر تَشت، که زَرتُشت، غلط مصطلح آن است، یعنی تشت زرین، یعنی آفتاب، یعنی مهر، یعنی خورشید. آیا این نام شخص بوده است؟ یا نام دین او را مردم به نام او مشهور کرده اند؟ هنوز برای من سئوال است.
پس بیایید هنگام قدم زدن در هزاره ها این همه با جرأت گام بر نداریم. زیرا مباد چنین که ما غلطی را به تاریخ برده و ثبت کنیم.
شباهت ها سخت گول زننده اند. از سویی شهامت اعتراف نیز در ما نیست. و این بدختی بزرگی است. بگذارید یکی دو نمونه برای شما عزیزان خود بیاورم.
عمری دانشمندان ما به مردم می گفتند چله همان چهله است. بعد ها من این غلط را اصلاح کردم. با تکیه به زبان کهن ایرانی - تالشی - این واژه و بسیاری دیگر از واژگان غلط زبان ملی ما ایرانیان فارسی شیرین و شعر آلود را اصلاح کردم. اما حتی یک دانشمند ایرانی هم نیامد بگوید عجب ما عمری مردم را به بی راهه می بردیم!؟
راستی، چرا اینگونه است؟
زیرا ما به جای وجدان کاری ۱ خود خواهی داریم. کار علمی کردن وجدانی بزرگ می خواهد؛ که اگر به بیراهه، به ناسیونالیزم بر ضد علم دامن زدی تو را در درون یقه گرفته به در و دیوار جان بکوبد. وگرنه تحقیق خالی کافی نیست. زیرا اگر تو آن کَس که باید در خود نپرورده باشی، به دست هوس ها، خواهی شد متلاشی. زشتی و بی انصافی تو را به بردگی می کشاند و در نهایت حقیقت دور کرده، به روز سیاه می نشاند. هر نوع تعصبی با کار علمی هم خوانی ندارد. ضد بشر و ضد علم است. متأسفانه در دوران ما بلای بزرگی چون شمشیر دامکلس بر بالای سر ما می چرخد، اگر ندیدیمش، و هی زیراش قدم زدیم، دیر یا زود، فرود خواهد آمد. این روز ها اگر کسی پان تالش است، از نظر او هرچه تالش دارد درست است! اگر کسی پان ترک است، از نظر او هرچه ترک دارد درست است! اگر کسی پان فارس است، از نظر او هر چه فارس دارد درست است! اگر کسی پان کرد است، از نظر او هرچه کرد دارد درست است! اگر کسی پان گیلک است، از نظر او هرچه گیلک دارد ۳ درست است! و ... و این فاجعه ی ناسیونالیستی تبری است بر بالای سر تحقیق و محقق.
اگر به دامش افتادی، ترا دیر یا زود به کژ راهه برده هلاک خواهد کرد. و نه فقط هلاکت می کند، نه فقط تمام زحمات ترا بر باد می دهد، بلکه بدست تو نسل فردا را نیز به بیراهه می کشاند، و در گور تعصب و خود خو اهی می کُشانَد. و این یعنی زمین لرزه ای پر قدرت در شهر فرهنگ. مباد هرگز چنین!
و اینک چله. چله، چهله نیست. یلدا یک واژه ی سریانی است، به معنای تولد. اینجا تولد خورشید منظور نظر است. چله نیز درست همان مفهوم را دارد. چله شب، یعنی آن شب که در صبح اش، جوجه ی رزین خورشید، دوباره زاده می شود و جهانی به کودک نور دلداده.
جشن سده را می توان چهله نامید، زیرا چهل روز از زمستان گذشته است. اما چله به هیچ رو چهله نیست، چنانکه ما چله ی کوچک نیز داریم، که فقط بیست روز است، اما نام آن نیز چله است.
پس چله چیست؟
این واژه مانند بسیاری دیگر از واژه های کهن ایرانی درفارسی دری شکل عوض کرده.
کامل چله، چیلَه است. و کاملتر اش چیلَ شَو = چیلَ شب، است. در زبان های کهن ایرانی عموماً به جای کسره ی مضاف، فتحه ی مضاف وجود دارد. یعنی همین چیلَ شَو، را اگر بخواهیم به فارسی دری بر گردانیم. می شود: شب ِ چیل، که امروزه می گویند: شب ِ چِلِه.
پس چیل چیست؟
چیل یعنی پوسته، یعنی پوست. و این مفهوم امروزه فقط برای پوست تخم مرغ و پوست شالی بکار می رود. مورغونه چیل(تالشی) = پوست تخم مرغ، است. و چیله شب یا چله شب، شبی است که جوجه ی خورشید پوست تخم افق را شکافته، بعد شبی بلند که ایرانی نگران روشنای جهان است، دوباره زاده می شود.
تالش ها، هنوز وقتی در صبگاهان خورشید چون جوجه ای، اندگی از تخم افق سر بر کرده و هنوز به تمامی بیرون نیامده، می گویند: آفتاوی کیجه گله چیل ژنده، یعنی جوجه ی خورشید چیل زده - چیل شکافته - و عن قریب بیرون خواهد آمد.
بگذارید مثال دیگر برای شما بزنم.
اگر بخواهیم واژه ی آیینه را، با همین شکل غلط مصطلح که در زبان ملی ما فارسی دری است، ریشه یابی کنیم، ما را به دین و آیین برده و به کلی گمراه می سازد. در حلی که اصل این واژه آوینه، یا آوینا = نشان دهنده، است. و آن مشتق شده از مصدر آویندن = نشان دادن. و از این دست در فارسی دری بسیار است، که متأسفانه به خاطر مرگز گرایی کور همچنان اصلاح ناشده باقی مانده است.
در زبان فارسی دری ما به شکل قرار دادی با واژه ها عادت کرده ایم. یعنی وقتی واژه ای را نام می بریم، تصور درستی از آن نداریم. در حالی که تالش وقتی به کودک خود می گوید برو آوینه را بیاور، یعنی برو نشان دهنده را بیاور. کسی این سخن مرا و اندوه عطیم آن را به درستی درک می کند که زبان غریب کهن ایرانی تالشی را بداند.
متأسفانه ما ایرانیان ایران زمین را نمی شناسیم. و باز متأسفانه خیلی علاقه ای هم نداریم که کسی نُرم های غلط دیروزی ما را بر هم بزند. به عنوان نمونه، در این چند سال که قلم زن این سطور اینجا می نویسد، فقط یک نفر از این همه شور کشف استقبال کرده کتبی. و آن بانوی محقق هنرمند و محقق - مارال مسافری بوده - این اسم مستعار است.
خود خواهی جهان را یا کور کرده و یا به کلی بلعیده. به یاد بیاورید زمانی را که صادق هدایت پسته ای پنبه در دست داشت می رفت تا درز ها را بگیرد تا زودتر با گاز بمیرد. هیچ کس نبود که بپرسد: سلام برا، چونی تو؟
ولی بعد از مرگ اش ده ها دوست یافت، خاطره ها نوشتند، پول ها به جیب زدند و شرم داترم بیش از این گفتن.
به منوچهر جمالی یکی از بزرگترین دانشمدان دوران ما توهین نکنید، چون این مرد ما فراوان نداریم. او جر نادر کسانی است که به جای انشا نویسی که رسم روزگار ماست، واژه را ریشه می یابد و ما را به بن سخن می برد. پس بیایید قدر اش را داشته باشیم.
کمتر کسی چون او مولوی بزرگ، مولوی بسیار بزرگ را می شناسد. بیایید مرده پرست نباشیم، بیایید کار مرد را تا هست ارج بنهیم.
۲٣۶۷۲ - تاریخ انتشار : ۲٣ فروردين ۱٣٨۹
|