خاطره ای از کشته شدن حمید اشرف
نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از
سیستم نظردهی سایت میباشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... میدانید
لطفا این مسئله را از طریق ایمیل
abuse@akhbar-rooz.com
و با ذکر شمارهای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده
به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
از : نویسنده مطلب امضاء محفوظ
عنوان : پوزش و تصحیح اشتباه
دوست عزیزی که محبت نموده اید و پرسشی دوستانه مطرح فرموده اید . چون این پرسش شما سبب شد که من نوشته را دوباره خواندم . در تاریخ نقل ماجرا من اشتباه کرده ام . پسرعمه ام بعد از انقلاب چند سال مخفی بود . ومن مطلقا وی را نمی دیدم . این پرسش شما سبب شد که من پی به اشتباهم در ذکر تاریخ نقل ماجرا توسط وی ببرم . پس از سال ها ، من بعد از انقلاب وی را در اواخر سال ۱۳۶۱دیدم . در اوایل سال ۱۳۶۲ وی این ماجرا را برایم نقل کرد . از بابت اشتباه در این مورد از شما و خوانندگان مطلب صمیمانه پوزش می طلبم .ضمنا این موضوع را تاکنون جایی ننوشته ام . ولی به تنی چند از دوستان نزدیکم گفته ام . نیک به خاطر دارم ساختمانی که زنده یاد حمید اشرف ورفقایش را در آنجا کشتند نمای سیمانی قهوه رنگی داشت . ضمنا وقتی وی ماجرا را با آب و تاب نقل می کرد . چند بار با تاکید گفت که در ساواک از حمید اشرف سیمای شوالیه ای ترسیم می کردند ونام وی برای ما خیلی هراس انگیز بود . حتی وی نقل می کرد که در پل راه آهن تهران به سمت جوادیه حمید اشرف را محاصره کرده بودیم که وی با پریدن بر روی قطاری که از زیر پل رد می شد فرار کرد . وی به هیچ عنوان در نقل ماجرا قصد دروغ گویی یا اغراق ، نداشت . حقیقتش تاکنون ده ها بار در پل راه آهن ایستاده ام و با تعجب نگاه کرده ام که یک فرد چطور می تواند از آن ارتفاع به پایین بپرد . ضمنا دوست عزیز پرسشگر حضورتان عرض نمایم که پسرعمه ام مطالب و موضوع های زیادی در مورد کارهایشان در ساواک برایم مطرح کرده است . که تاکنون جایی مطرح نکرده ام . نه اینکه قصد لاپوشانی داشته باشم . اصلا به فکرم نمی رسید که این موضوع ها را باید مطرح کرد حتما در این مورد مخصوصا چند موضوع که به نظرم مهم هستند را خواهم نوشت .
۶٨۶۰۲ - تاریخ انتشار : ۶ خرداد ۱٣۹۴
|
از : حمید رهگذر
عنوان : روایتی دیگر
اگر طبق گفتهی راوی، خانه موشکباران شده باشد، اجساد ساکنان خانه (حمید و دیگران) پس از این موشکباران علیالاصول باید غیرقابل تشخیص باشند. مهدی سامع از اعضای باقیماندهی سازمان چریکها روایت دیگری از حادثه دارد:
"نیمهشب تیرماه سال ۱۳۵۵ در سلول کمیتهی مشترک در حالت خواب و بیدار بودم. نگهبان در سلول را باز کرد و گفت روپوشت را بینداز روی سرت و بیا بیرون. […] برایم عجیب بود که چرا صبح به این زودی مرا به بازجویی میبرند. […] مرا سوار ماشین زندان کردند. یک نفر دیگر هم در صندلی مقابل من نشسته بود. روی سر هر دو ما روپوشهایمان بود. من از پاهای کوچک و ظریف نفر روبهرویم حدس زدم که یک زن است. ماشین مسافتی را به سرعت طی کرد و به منطقهای رسید که صدای تیراندازی به صورت رگبار میآمد. این شکل از تیراندازی خیلی طول کشید. برای یک لحظه فکر کردم که به میدان تیر رسیدهایم و زندانیان سیاسی را دارند گروهگروه اعدام میکنند. سرعت ماشین به تدریج کم میشد تا این که ماشین متوقف شد. تیراندازی حالت تکتیر پیدا کرد. فاصلهی تکتیرها به تدریج بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه دیگر صدای تیری به گوش نرسید. ماشین اندکی حرکت کرد و وقتی توقف کرد در عقب ماشین را باز کردند و هر کدام از ما را با یک نگهبان به بیرون ماشین هدایت کردند. فقط پاهای پوتین پوشیدهی افراد را میدیدم. از کنار یک زمین بدون ساختمان رد شدیم و داخل یک خانهی چند طبقه شدیم. در پاگرد ورود به پلهها جسد یک گروهبان یا استوار افتاده بود. ما را از پلهها بالا بردند. […] تعداد زیادی افسر و بازجو آنجا بودند. یک نفر روپوشی را که روی سرم بود کمی بالا زد. […] من و آن رفیق دیگر را بالای سر یک جسد بردند. همان لحظهی اول شناختم. پیکر فرمانده در حالی که روی پیشانیاش یک حفره ایجاد شده بود، با چشمان باز به آسمان نگاه میکرد. او حمید اشرف بود که با این نگاه مرگ را حتی در بیجانی به سخره گرفته بود. بازجو از من و رفیق دیگر پرسید «خودشه؟» و ما هر دو گفتیم بله. نه بازجو نیاز به آوردن اسم داشت و نه ما قدرت درنگ در پاسخ. […] تمام این صحنه بیشتر از نیمدقیقه طول نکشید […] در محوطهای که در جلو خانه وجود داشت جسد تعداد دیگری از رفقا بود. همهی پیکرها برخلاف پیکر حمید غرق خون بود […] من یوسف قانع خشک بیجاری را شناختم، ولی چیزی نگفتم. ما را به ماشین برگرداندند. یک نفر با لباس مرتب به ما گفت که روپوشهایمان را از روی سرمان برداریم و چند سیگار به من و رفیق دیگر داد. در این حالت نگهبانی در کنار ما نبود. من خود را به همراهم معرفی کردم و او هم گفت: «من زهرا آقانبی قلهکی هستم.» من از زندهیاد زهرا که مدتی بعد اعدام شد، پرسیدم داستان چیست؟ علت این ضربات چیست؟ و او هم متحیرتر از من چیزی نمیدانست."
*سامع، مهدی، سـه رویــداد: تخــــتی، حمــید اشـــرف و سالـگرد سیاهکل، وبلاگ شخـــصی، ۱۴ بهمن ۱۳۸۹.
بر اساس نفوذ اطلاعاتی ساواک در گروه چریکهای به اصطلاح فدایی خلق، یکی از مخفیگاههای قابل اهمیت این گروه در منطقهی مهرآباد جنوبی، بیستمتری ولیعهد، خیابان پارس، کوچهی رضاشاه کبیر، کشف و مدتی تحت مراقبت واقع و پس از کسب اطلاعات مورد نیاز به کمیتهی مشترک ضد خرابکاری مأموریت داده شد تا عملیات لازم را جهت ضربت زدن به منزل امن مزبور و دستگیری ساکنین آن به عمل آورد. به همین مناسبت پس از بررسیهای لازم و تهیه مقدمات کار، منزل تیمی مورد بحث در ساعت ۲۳ روز ۸ / ۴/ ۲۵۳۵ [۱۳۵۵] محاصره و در ساعت ۴:۳۰ همان روز به وسیلهی بلندگو به ساکنین خانهی موصوف اخطار گردید بدون مقاومت خود را تسلیم نمایند. لکن ساکنین منزل ضمن سوزانیدن مدارک با مسلسل، اسلحهی کمری و نارنجک جنگی مأمورین را مورد حمله قرار داده و قصد داشتند پس از شکستن حلقهی محاصره متواری شوند که با آتش متقابل مأمورین مواجه و سرانجام عملیات پس از چهار ساعت زد و خورد خاتمه و ده تروریست ساکن منزل مورد نظر معدوم گردیدند. (حمید اشرف، گزارش ساواک به ریاست ادارهی دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی.)
*نادری، محـمود، چریکهای فدایی خلق، نخستین کنشها تا بهمن ۱۳۵۷، ج.۱، تهران: موسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی، بهــار ۱۳۸۸، صص ۶۶۷-۶۹۵. شابک: ۱-۶۶-۵۶۴۵-۹۶۴-۹۷۸٫
http://rasaaneh.com/۲۰۱۴/۰۱/D۹۸۵D۸B۱DAAF-D۸ADD۹۸۵DB۸CD۸AF-D۸A۷D۸B۴D۸B۱D۹۸۱/
۶٨۶۰۱ - تاریخ انتشار : ۶ خرداد ۱٣۹۴
|
از : دوست
عنوان : یک پرسش
دوست گرامی، تنها یک پرسش دارم و آن اینکه همانطور که نوشته اید پسر عمه شما این خاطره را سال ۱۳۵۸ برای شما تعریف کرده و از آن زمان ۳۶ سال می گذرد، چطور شده که تا کنون این ماجرا را جایی مطرح نکرده اید؟ و یا اگر کرده اید خوب می شد که آنرا هم می نوشتید.
۶٨۵۹۹ - تاریخ انتشار : ۶ خرداد ۱٣۹۴
|
|
|
چاپ کن
نظرات (۱٣)
نظر شما
اصل مطلب
|