سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خبری نیست! - بهمن پارسا

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : و دو نکته
۱ - در کامنت قبلی خود آنجا که از «تحصیل کردگان» و مردمان «روشنبار و چراغدار»، می گویم، خطاب من به شاعر گرامی نیست؛ آن سخن کلی ست.

۲ - گرچه در واژه نامه های ما «بُطری» ثبت شده، ولی من به رسم تلفظ ایرانیان «بُتری» نوشتم، زیرا ما «بوتری» یا «بُتری»، تلفظ می کنیم.
نظرم این است که ما آن را از اعراب گرفته ایم، مانند شکلِ واژه ی «ققنوس» دِگر شده - سیمرغ خودمان = مرغی که می سوزد = «عنقا»(عربی) - و ثبت لغتنامه های خود کرده ایم، در حالی که تلفظ آن واژه با «ط» ی دسته دار، تلفظی ایرانی نیست.
۶۷۵۷۱ - تاریخ انتشار : ۱۹ فروردين ۱٣۹۴       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند - به قدر بینش خود هر کسی کند ادراک(حافظ شیراز)
خبری هست، تو در کار نی ای
در دلِ آتش ما، آری گرفتار نی ای

سلام جناب پارسا

من به همه ی کسانی که دارای احساساتی لطیف و شاعرانه هستند احترام می گذارم و فکر می کنم که گوناگونی در آفرینش از زیبایی های جامعه ی هنری است؛ ولی با این حال از ناله شعر ها خوشم نمی آید، مگر توفانی چون «زمستان» «اخوان» در بُنِ خود داشته باشد آتشجو و گرماپو؛ و به همین خاطر اغلبِ تحصیل کردگان میهنی را، تحصیل کرده می نامم؛ و نه روشنبار و چراغدار.

متأسفانه جامعه ی شعار زده ی تحصیل کردگان ما بعد از اینکه هر بار به بُن بست می رسد، کار اش بُتری عرقی پیش رو نهادن است و برای فراموشی، مست شدن؛ و این خود را فریب دادن است. البته گاه و بسیارگاه در روان آدمی چنان می گذرد اندوه روزگاران، که لحظاتی، روز هایی و گاه سال هایی را با آن می گذرانَد بناچار؛ ولی تبلیغ آن حال و روز، جز خاکستر نومیدی پاشیدن، و همه چیز را سیاه دیدن نیست. یعنی به نظر این آدمِ کوچک دلسوز، ره به جایی نمی توان از آن طریق بُرد.

ولی رهیابی هنر است و البته بسیار بسیار دُوشخوار، که پیکارِ جان فرسا می خواهد.

سیاهی را انسان آگاه می بیند تا از آن بگذرد، نه اینکه به آن جان بسپرد.


از این فضای کلی که بگذریم؛ باید عرض کنم که ما دیروزی داریم که بی آن گسسته اندیشه و به نوعی بی هویت هستیم. این دیروز فقط یک مراسم نیست؛ چراغ راه است برای فرداییان، زیرا نه بر خرافات و جادو، بلکه استوار است بر خردِ آدمی، که در خردنامه ی جاودان ایرانیان بیش از هَزار سال پیش، در شورا شور سخن، ثبت گشته باور نکردنی.
جشن علمی نوروز ما از جمله از گوهر های روشنِ دیروز ما، یعنی فوندامنت فرهنگی ایرانیان و کل آن منطقه و گاه در سطح جهانی است. این پاکار را ستودن، در به روی دروغ و دو رویی گشودن نیست؛ بلکه برای رهیابی به ریسمان آن چنگ زدن است برای گذر از امروز تیره و تار، و این روزگارِ کمرشکنِ گزنده چو مار.
و این سخنی احساسی نیست؛ بلکه عمیقن بُنِ علمی دارد. و به همین خاطر آن کس که فردا را روشن می بیند، چه بسا سر سفره ی نور آن می نشیند؛ و آن دیگری با مِقراض اندوه، گیاه جان خود می چیند.
یافتن امید برای برخاستن، زیبا و لازم است. همینک این شیوه ی نجات، در طب سنتی و مدرن پیوسته و ناگسسته بکار گرفته می شود برای گذر از عصبی ترین و حیران ترین لحظات ناهنجار درون آدمی، که در حالات ناچاری از داروی شیمیایی نیز استفاده می شود؛ ولی هیچ دارویی، به پای داروی فرهنگی نمی رسد. و این خوش بینی، هیچی و پوچی چینی نیست، بلکه دوای لحظه ی گذر است، و فند و ترفند های مردم فریبانه و دو رویی کردن، دِگر.

به عنوان نمونه، منظومه ای دارم به نام «نوروزنامه» که در روزهایی بسیار تیره، سال ها پیش سروده شده. در آن گرچه اندوه روزگاران نیز گاه آمده، ولی بیش از هر چیز سه گلواژه ی امید بخش و نامیرای ایرانیان و کل مردمِ آن سامان در شعری نسبتن بلند به تفسیر در آمده؛ زیرا برای رسیدن به روشنایی، آن سه، چشم دیدن ماست در تیره روزگارانی که پیش پای به ندرت دیده می شود و جز صدای ناله و خودزنی شنیده نمی شود؛ و در چنین حال و هوایی چراغ خاموشی ناپذیرِ «پندارِ نیک»، گفتارِ نیک» و کردارِ نیک»، که بسیاری از ما در خطرگاه زخمِ نهان، در سخت این دوران، به نوعی از پای در آمده ایم - گرچه به ظاهر رونده - رجوع به آن در پیچی تاریخی، داروی برخاستن است، و تن و جان خود برای آمدن بهار اجتماعی و طبیعی آراستن - آرزو است و خواستن. زیرا هیچ رسیدنی، بی خواستن ممکن نگردد.

و همین اندیشه، و داشتن ریشه، باعث شده است که بسیاری از مردم میهن ما برای رهیابی به روشنای نوروز ها و بهار ها روی آورند؛ و این روی آوری، روی گردانی از دیدنِ زشتی ها و اندوه بیکران زمانه نیست؛ این کار و ابتکار، جز برای دوباره روییدن و زدنِ جوانه نیست. و به همین دلیل مردم ما در این سال های اندوه، فراوان به ستون های فرهنگی روشن دیروزِ خود روی آورده اند در حالی که، بسیارانی هر لحظه از نداری و کاستی، خونِ دل خورده اند براستی.
این شیوه ی کار برای گول زدن خود و دیگران نیست؛ بلکه برای رهگشایی است و زیبایی ستایی؛ زیرا وقتی زیبایی را می ستایی، تمایل خود به دیدن روشنایی را می نمایی؛ و بر می خیزی و بیزاری خود را از تیرگی ها اعلام می داری بی شعاری. و این لازمه ی آغازی دیگر است؛ و هنری کهن است در بین مردم ما، و همین ما را هنوز پا برجا نگاه داشته و از دره های خونین تاریخ گذرانده. بی گذشته، آدمی بی هویت است.
این ره جویی یک فرهنگ است در اندیشه ی خردگرایی ایرانیان؛ و از این زیباتر نمی شود؛ زیرا در غیر این صورت ما می توانستیم محوِ تاریخ گردیم؛ که به زانو نشستنِ مصر کهن یک نمونه ی بارز است در پیش رویمان.


و اما اینکه خود آدم دارای غم است، ولی توانِ تبریک گفتن به دیگران را دارد نیز داستانی دریایی است. به عنوان مثال، من سال هاست که چیزی به نام جشن و شادمانی نداشته ام - بیرحمانه آن را به زانو نشانده اند در توطئه ی سکوت "بشردوستان" - ولی این را دلیل آن ندیده ام که به دیگران شادی هایشان را تبریک نگویم. پس با این اندوه باور نکردنی زندگی خود، به دیگران روز های جشن شان را تبریک می گویم؛ نه دروغکی، از صمیم قلب تبریک می گویم؛ و اگر چون من در تیرگی ی ناشادی ها گرفتار باشند و در این جهانِ پر از دروغ و شعار و بزدلی، بی یار؛ حد اقل برایشان آرزوی دیدار با شادمانی را می نمایم. یعنی خود را صاحب غمی عظیم دانستن، دلیلِ ره به روی شادی دیگران بستن نیست؛ نباید باشد.

و این برخوردی احساسی با معضِلات نیست؛ بلکه چنار وجود اش، اندیشه ای با ریشه پشت خود دارد.
شما حتی در خیال خود نیز نمی توانید اندوه عظیم و باور نکردنی زندگی مرا تصور کنید؛ ولی گَردِ نومیدی نمی پاشم، زیرا برایش دلایل کافی دارم که:
«هر عرصه را بهار و خزانی هست - در عرصه ی امید خزانی نیست.»

به همین خاطر بجای نومید شدن، پیوسته شعارم این است:
«آ که گِرد آییم به گِردِ گِرد ها!»


و اما شکل عینی ی «خبری هست»: در این سال سی و بیش، در ایران ما توجه به آموختن موسیقی بسیار فراوان شده؛ و این خود جنگ سیمرغ خردِ ایرانیان است با ناشادی دوران.
بگذار از منطقه ی خودم برای شما عزیز و همه ی عزیزان خواننده مثال یزنم: در تالش زمین، در دوسوی مرز، در این مدت، بسیاری از ساز های از رده خارج شده - به خاطر بی توجهی - حالا دوباره وارد زندگی انسان آن منطقه شده چنان، که اکنون کمترخانه ای در تالش هست که وسیله ای موسیقایی در آن یافت نشود. به عنوان نمونه، پیش از این در شهرستان ماسال چند نی زن داشتیم؛ و چند سورنا زن و ... اینک اما در اغلب خانه ها نی هفت بند تالشی و آلات دیگرِ موسیقی یافت می شود؛ و این گریختن از زشتی هست با شکلی و محتوایی زیبا - رَه یابی.
وگرنه این که کاری ندارد: آدمی زانوی غم در بغل بگیرد و زنده زنده در خاک چاله ی تیره ی آن بمیرد.
همین گرایش به شادی، موسیقی و گریختنِ زیبا از غم دوران است که نه فقط حالا در تالش زمین ایران در اغلب خانه ها یک وسیله ی موسیقی پیدا می شود، بلکه اینک آنجا فراوان تحصیل کرده ی دانشکده ی هنر و موسیقی داریم. و این حال و هوا امروز در منطقه چنان اوجی بلند و دل نشین دارد که حتی بزرگانی چون علی زاده و ... با دیدن آن زیبایی گرایی به شوق آمده و لطف کرده اند و وارد موسیقی تالشی شده اند؛ که مردم آن خطه اینک به شاد و ناشاد آن سخت پناه برده اند رَه جو.

در ضمن، اصطلاح «نی لبک چوبی»، خیلی دقیق نیست؛ گرچه حالا «نی» را از چوب نیز جور می کنند؛ ولی اساس «نی»، همان گیاه نی است که ساختمان فرهنگِ خردگرای ما و مثنوی مولوی بزرگ روی پاکار - فوندامِنتِ - آن ایستاده اند؛ که از جمله نی هفت بند تالشی از آن ساخته می شود؛ و اغلب چوپانان و دهقان و هم مردم تحصیل کرده حالا در خانه های خود دارند.


و اما حضورِ انبوه چوپانان: متأسفانه به دلیل دزدبازی های فراوان، و دوست بازی ها برای یافتن کار، برعکس زمان های قبل، حالا مردمِ خیلی زیادی به چوپانی روی آورده اند و در میانشان حتی کسانی هستند که دارای تحصیلات عالی می باشند. و متأسفانه این خبر خوشی نیست، زیرا تعداد رمه ها - رمه داری سنتی - بیش از ظرفیت طبیعت ایران است و از نقطه نظر توجه به محیط زیست، زیان آور می باشد؛ و هم، چنان است، که دیگر گله های گوسفند در سبزِ چمنزاران ییلاقات بی نظیر زیبا، چون گل قالی دیده نمی شوند دلنشین و دور از هم؛ بلکه در تنگاتنگ هم می زیند با شکلی نوین که دیگر چندان گل را نمی ماند بر سبزِ قالی چمن.

و سخن بسیار است در این دل اندوهناکِ چاک چاک که بمانَد.

پیوسته پیروز و شاد باشید!
۶۷۵۶۴ - تاریخ انتشار : ۱٨ فروردين ۱٣۹۴       

  

 
چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست